مثل کلوچه شیرین و مثل لواشک ملس!
پنجره را باز کردم تا کمی هوای یک و نیم نفره وارد اتاق شود و گردوخاک های اتاق تکانی و بوی جاروبرقی را جمع کند و با خودش ببرد، و توی آینه نگاهی به خودِ تیشرت برعکس پوشیده ام انداختم، و از خودم خجالت کشیدم که انقدر خوشم می آید که شکل ها و آرم های لباس روی کمرم باشند و هرازچندگاهی محض تفریح هم که شده این کار را می کنم.
بعد روی تنها مبل اتاقم ولو شدم و بعد از دو هفته کرختی و شلوغی، بلاخره از اینکه اتاقم را به شرایط مطلوب مناسب زندگی رساندم، احساس رضایت کردم و با قدر دانی به عضو جدید افتخاری اتاقم که بانی این گردگیری شده بود نگاه کردم.
ساعاتی پیش، یک نفر با یک تلویزیون کوچک وارد اتاق من شد و گفت که می خواهد برای مدتی، آن را به من قرض بدهد و آن یک نفر کسی نبود جز داداشه. از این لطف قلمبه زبانم بند آمد و وقتی خودش شخصا مراحل راه اندازی و وصل را هم تقبل کرد حس کردم چیزهایی شبیه شاخ دارد روی سرم سبز می شود. البته با جدیت تمام خاطر نشان کرد که وسیله ی مذکور قرار است فقط به عنوان "قرض" و طی یک مدتی مهمان من باشد و یک وقت هوس مالکیت تام و انکار قضیه به سرم نزند.
که البته من به اآن قضایا فکر هم نمی کردم، فقط با نیش باز نظاره گر این چیزها بودم و خوشحال از اینکه آنقدر مرد شده که در این شرایط حواسش هست و هوایم را دارد...
این شما و این هم مهمان من :دی
- ۹۵/۰۱/۲۵