گاهی مرگ در میزند، گاهی عشق، لبخند...
یکی از چیزهایی که هیچوقت به آن اعتقادی نداشتم، ضربالمثل "سالی که نکوست، از بهارش پیداست" بوده و امیدوارم هنوز هم باشد.
برای کسی که بهارِ سالِ جدیدش، با یک اتفاق احمقانه شروع بشود که هیچ توجیه خاصی ندارد و هرکسی آن را به یک چیز نسبت می دهد، یکی از بلای الهی میگوید و یکی از سهل انگاری و یکی دیگر چیزهایی تجویز میکند و الخ، حتی فکر کردن به این ضربالمثل هم می تواند شکنجه باشد.
سختیِ این بیست و چند روز فقط در درد خلاصه نمی شد،
اینکه برای سادهترین و ابتدایی ترین کارها باید از دیگران کمک می خواستم، اینکه معضلی شده بودم برای خانواده که نتوانند هیچ کجا بروند، و بدتر از همه، دلسوزی آدمها، که گاهی نگاههای ترحم آمیزشان و اظهار نظرهایشان مثل میخ توی دل آدم فرو میرود.
و تنها کاری که من می کردم؟ اینکه با هرچیز کوچکی بغض کنم.
به آدمها نگاه می کردم که راه می روند و بغض میکردم. به کفشهایم توی جاکفشی نگاه میکردم و بغض می کردم، به حرفهای دیگران در مورد تفریحات و مسافرتهایشان گوش می کردم و بغض می کردم، به پست پایین نگاه می کردم و بغض می کردم و روزی صدبار، دلتنگ "او"یم می شدم و بغض می کردم.
و امروز، روزی بود که قرار بود من بر تمام این بغضها و ناراحتی ها غلبه کنم و به این فکر که خیلی هم اتفاق مهمی نیست و باید یکطوری با آن کنار بیایم عمل کنم.
شد؟ نمی دانم.
همان اول کار که دیدم فاصلهی در آسانسور تا در حیاط برایم به اندازه ی فاصله ی زمین تا مریخ است، خواستم بیخیال شوم؛ اما یک نفر را قانع کرده بودم که حالم خوب است و باید این را نشانش میدادم.
و الان که کف اتاق نشستهام و دارم انواع و اقسام کرمها و ژلها و قرصهای مسکن و روغن های گیاهی را روی زانوی بخت برگشته اعمال می کنم تا شاید یک کمی آرام بگیرد، به این فکر می کنم که ارزشش را داشت. حتی با وجود این درد.
همین چند قدمی که در خیابانهای آشنا، با کسی که دوست داشتم برداشتم برایم مثل قطره های نرم باران بود. مثل یک نفس عمیق. انگار تنها چیزی بود که واقعا احتیاج داشتم, و تنها اتفاقی بود که باید در این روز و در این شرایط می افتاد.
به این فکر کردم که اتفاقات بد، با اینکه بد هستند اما گاهی آنقدر هم بد نیستند. گاهی باعث میشوند یک حس خوب که مدتیست گم شده، پیدا شود... مثل قطرات نرم باران.. مثل یک نفس عمیق...
- ۹۵/۰۱/۲۳