-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پیچ طلایی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یکی بود دوتا نبود... روزی پسری پا به جهان گذاشت که از همان بدو تولد با همه فرق داشت، یعنی با یک پیچ طلایی پس کله‌اش به دنیا آمد!

پسرک کم کم متوجه شد که بچه‌های دیگر پس کله‌شان پیچ ندارند و کنجکاو شد تا علتش را بداند اما نه پدر و مادرش و نه هیچ‌کدام از بزرگ‌ترها نمی‌دانستند حکمت این پیچ چیست و به چه کار می‌آید یا چطور می‌توان بازش کرد و از شرش خلاص شد. تلاشهای مکرر پسر در دوران بلوغ برای باز کردن پیچ شکست خورد و چون پیچ طلایی با هیچ پیچ‌گوشتی‌ای باز نمی‌شد بدل به مهم‌ترین مشکل و معمای زندگی‌اش شد.

سال‌ها از پی هم گذشتند و قهرمان قصه‌ی ما سی ساله و ناامید شد و همه‌ی پیچ‌گوشتی‌هایش را فروخت و با پولش به هند سفر کرد. در آخرین روز سفر و در یکی از خیابان‌های شلوغ بمبئی در حال قدم زدن بود که شنید مرتاض پیری او را به اسم کوچکش صدا می‌زند! با حیرت و احتیاط به مرتاض نزدیک شد و بیشتر تعجب کرد وقتی که او بدون مقدمه گفت می‌داند برای باز کردن پیچ طلایی چه باید کرد و در صورتی‌که سبیلش باندازه‌ی کافی چرب شود راهنمایی‌اش می‌کند.

معلوم است که مرد سی ساله و ناامید قصه‌ی ما با میل و رغبت سبیل مبارک مرتاض را چرب کرد و در عوض با یک جلد کتاب خطی قطور به زبان سانسکریت به خانه برگشت. بنا به توصیه مرتاض می‌بایست تمام اوراد کتاب را حفظ کند و دو سال بعد در نیمه شب سال نو خودش را به نوک قله‌ی اورست برساند و آن بالا در حالی‌که فقط یک دست لباس شنا به تن کرده و دستها را به دو سوی گشوده بر روی یک پا بایستد و اوراد را تا تابش اولین شعاع آفتاب بر ستیغ کوه با صدای بلند بخواند...

دو سال به حفظ کردن اوراد و تمرین کوه‌نوردی و آموزش زبان سانسکریت گذشت تا روز موعود فرا رسید و جوان با هر مصیبتی که بود نیمه شب خودش را به بالای قله‌ی اورست رساند و در سرمای منهای هفتاد درجه با لباس کامل شنا روی پنجه‌ی یک پا ایستاد و با دستهای گشوده و زیر رگبار شدید برف و بوران اوراد را خواند و خواند و خواند و خواند... تا آن‌که کبود شد و به همه چیز و از جمله صداقت مرتاض شک کرد و خواست رها کند و برود که ناگهان اولین شعاع آفتاب از دل تاریکی شب راه باز کرد و به قله تابید و بعد فرشته‌ای طلایی در حالی‌که یک پیچ‌گوشتی طلایی به دست راست گرفته بود بال بال زنان از میان ابرها فرود آمد و با صبر و حوصله سر پیچ‌گوشتی را گذاشت توی شکاف پیچ طلایی و چرخاند... پیچ طلایی باز شد.

و خب... حدس زدید بعدش چه اتفاقی افتاد؟... پیچ که باز شد دماغ پسره افتاد زمین!

نتیجه‌ای که من گرفتم این است، همه با یک پیچ طلایی به دنیا می‌آییم، جای پیچ‌مان با هم فرق دارد، جایش مهم نیست، مهم این است که نباید برای باز کردنش سماجت بخرج دهیم...



*در روایت الخاص پیچ طلایی در ناف پسرک قرار داشت که در بازنویسی بنابر پاره‌ای ملاحظات انسان‌دوستانه به پس کله‌اش منتقل شد.


به روایت مرحوم هانیبال الخاص/ به نقل از وبلاگ توکای مقدس 

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۴)

  • هولدن کالفیلد
  • اگه اون پیچ توی نافش بوده، یعنی بعد از باز شدنش، کجاش میفتاده؟ :|
    همون دماغش دیگه، آهان!!! :|
    پاسخ:
    :))

    حالا شما پیام داستان رو دربیابید,
    چه اهمیتی داره اون کجاش افتاده باشه
    ما شنیده بودیم پیچ ناف رو اگه باز بکنى، یه جاى دیگه میوفته زمین! :-)  .
    این پیچ پس کله، حتما براى دماغ بوده!
    پاسخ:
    نویسنده تو کامنتا توضیح داده بود که اگه پیچ ناف ش باز می شد نشیمنگاهش زمین میوفتاد 
    آنا نفهمیدم!
    حس خنگ بودن بهم دست داد!!
    پاسخ:
    ببین, منظورش این بود که یه سری چیزا تو زندگی هرکسی هست, که باید بپذیرتش و همونجوری که هست قبولش کنه.
    اگه سعی در انگولک کردن یا از بین بردن یا هرعملیات دیگه ای روش داشته باشه, ممکنه یه اتفاق ناخوشایندی براش بیوفته یا چیزی رو از دست بده.
    یا که وقتی می بینه نمی تونه حل ش کنه افسرده بشه و باز عمرش از دست بره.

    بنظرم خود نویسنده تو خط آخر خییلی بهتر از من توضیح داده
  • مهرداد ارسنجانی
  • پیچ من رو شقیقمه ، از سمت چپ و راست زده بیرون، شدم مثل مخلوقِ دکتر فرانکلین اشتاین...
    بعد یک فرقی که داره، نمیشه درش آرود، اگر سمت راست بچرخونمش از دو طرف میاد بیرون تر و یکم فشار رو مغزم کم میشه، اگر سمت چپ بچرخونمش میره تو تر و میچسبه به شقیقم و مغزم رو از تو میخوره.
    برا همین، روزا سمت چپ میچرخونمش و درد میکشم ، شبا سمت راست میچرخونمش و راحت تر باهاش کنار میام...
    قم و مشهد و مکه و اینجا ها هم رفتم، نشد که بشه! اصن یکی از دلایلی هم که الآن من سربازم این هست که بعد از پایان خدمت برم هند ، ببینم مرتاضی چیزی پیدا میشه که من رو به اسم کوچیک صدا بزنه و اینا ، یا چی !

    باور کن در آوردن بعضی پیچا ، می ارزه به افتادن بعضی جا ها... ! هرجام میخواد بیوفته، بیوفته! فقط این مغز دردم آروم بگیره ، که دیگه زده به قلبم...
    پاسخ:
    نمی دونم....

    من خودم بخاطر اصرار روی یه چیزی که شاید باید بهش بی محلی می کردم , چیزهای خیلی مهمتری رو از دست دادم...

    باید برای دروردن پیچ تلاش کرد, اما باید ببینیم ارزششو داره یا نه..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">