Blame it on the moon
شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ
نیم ساعتی می شود که وارد 30 آّبان 94 شدیم.
شاید هم 30 آبان 94 وارد ما.. چیز.. وارد زندگی ما شده.
و من دارم به این فکر می کنم که چقدر مزخرف که آخر یک ماه باید بیوفتد درست اول هفته.
می دانید, از همان دوران طفولیت هم از چیزهایی که رُند نیستند خوشم نمی آمد.
از اعداد فرد متنفر بودم و فکر می کردم که یک های تشکیل دهنده ی آن عدد, همیشه دوتا دوتا باهم بازی می کنند و یکی آن وسط تنها می ماند.
بعد این مرض وسعت پیدا کرد و به جایی رسیدم که اگر می خواستم کاری را انجام بدهم, نگاهی به ساعت می انداختم و باید حتما عقربه ی بزرگش روی یکی از ربع ها توقف می کرد تا من به سراغ کار مزبور رفته و انجامش بدهم.
دلم برای تمام آن دقیقه هایی که ربع نبودند اما برای من بودند می سوزد که سوختند و رفتند و دیگر شاید هیچوقت فکرش را هم نکنم که ساعت 18:07 ِروز 15 شهریور سال 1389 داشتم چکار می کردم.. فکرش را هم که بکنم جوابش را نمی دانم.. جوابش را هم اگر بدانم اهمیتی ندارد.
احتمالا یک جایی نشسته بودم که ساعت 18:15 بشود تا بروم و یک کاری انجام بدهم.
فکرش را بکنید.
دلم بیشتر از اینکه برای آنها بسوزد برای خودم می سوزد.
انگار که مثلا هر ساعت, 60 سکه ی طلا باشد و من کلا 4 سکه از آن را برمیداشتم و باقی کیسه را صااف خالی می کردم توی جوب.
هوف....
نمی خواهم راجبش حرف بزنم.
فردا آذر می آید, ماهی که یک عالمه آدمی که من می شناسم درش تولدشان است.
آدمهایی که بعضی هایشان آشنا یا دوستم هستند و بعضی ها از بعضی هایشان را هم دوست دارم و دلم می خواهد یک کاری برایشان بکنم. یک کاری به جز فرستادن یک اسمس مسخره یا پیام مسخره تر در تلگرام, یا حتی بیشتر از یک تماس تلفنی.
یک کاری کنم که حس کنند واقعا دوستشان هستم.
به یک جشن کوچک خودمانی فکر می کنم, با جمع دوستان در جایی که شخص متولد دوستش داشته باشد,
یک کافه یا رستوران مثلا،
بعد موسیقی مورد علاقه شخص متولد را هم می بریم و می دهیم که آقاهه ی مسئول پخشش کند و حالش را می بریم.
اما می دانید, چیزی که در واقعیت اتفاق می افتد این است:
گوشی تلفن را قطع می کنم و به این فکر می کنم که چرا دنیا باید انقدر بیرحم باشد که یک نفر درست روز تولدش مجبور باشد به سرکار برود..
- ۹۴/۰۸/۳۰