پایان نگارنده
-" دختر اوسا؟؟!! پوف...
این اولین جمله ای بود که بعد از کلی این پا و آن پا کردن و درد و دل با شهرام, به من تحویل داده شد.
شهرام معتقد بود که دلیلی ندارد بین اینهمه دختر خوب و با خانواده ی این شهر, من صااااف درست بگذارم روی دختری که در حد و اندازه ی خودم که هیچ, در حد و اندازه ی کل خاندانمان هم نیست.
و لابلای حرفهایش, بخاطرتمام کارهایی که در دوران دوستی مان برایم کرده بود بر سرم منت گذاشت,
با اینکه می داند چقدر من از این کار نفرت دارم, اما همیشه ی خدا انجامش می دهد.
انگار که خوشش می آید من را عصبانی کند تا آمپر بچسبانم و یک چیز نامربوطی بگویم تا یک بهانه ای باشد برای قهر کردن.
اما این بار خودم را کنترل کردم.
پای دلم درمیان بود و تنها کسی که می توانست به من کمک کند, همین شهرام بود.
مثل برادر بزرگم بود و مواقعی که روی دنده ی چپ نبود می شد تاز او توقع کمک داشت.
من سیمین, دختر کوچک اوسا را می پرستیدم.
مواقعی که طرفهای رستوران پیدایش می شد یا اتفاقی در محل می دیدمش, قلبم را حس می کردم که دارد از جا در می آید.
اما هربار که راجبش با شهرام حرف می زدم نگاه سردی به من می انداخت و می گفت اوسا یک تار موی سیمین را هم کف دست توی یه لا قبا نمی اندازد.
ولی یک روز بلاخره راضی شد.
با اینکه مرتبا می گفت که هنوز سر حرفش هست، اوسا هیچجوره قبول نمی کند. و همینطور هم شد.
من یک سیلی محکم خوردم و جفتمان تهدید به اخراج شدیم.
بعد دیگر هیچوقت حرفی در این مورد بینمان رد و بدل نشد, اما من همیشه در ذهنم مشغول نقشه کشیدن برای نزدیکی به سیمین و گفتن حرف دلم بودم. با خودم می گفتم خب شاید او من را دوست داشته باشد...
تا اینکه یکروز, دیگر عزمم را جزم کردم و رفتم در خانه ی اوسا. و خدا خدا کردم که سیمین در را باز کند.
اما بعد از باز شدن در, یک جفت چشم خشمناک و قرمز بود که به من دوخته شد. اوسا با مشت و لگد حسابم را رسید و گفت اگر یکبار دیگر در حوالی خانه اش یا رستوران آفتابی بشوم تحویل پلیسم می دهد.
کمی بعد هم خبر آمد که سیمین را داده اند به یک مرد سن دار میلیاردر که معلوم نیست چه بلایی سر دوتا زن قبلی اش آورده.
خودش یک دختر هم سن سیمین دارد که شوهر کرده و پسری که چند سال پیش یک سری از دارایی های باباهه را برداشته و فلنگ را بسته. از زن دومش هم یک بچه ی کوچک مانده که صبح تا شب جیغ می کشد و هیچکس هم از پس ساکت کردنش بر نمی اید.
تا هفته ها با خودم درگیر بودم.
نه چیزی می خوردم نه می خوابیدم و نه میرفتم دنبال کار.
گهگاهی شهرام می آمد و به من سر می زد, و چیزی می آورد تا با هم بخوریم.
یک شب چیز عجیبی گفت.
گفت چندوقتی است که قاسم, برادر نادر خیلی مشکوک می زند.
هر روز می آید رستوران و چند دقیقه ای با پسرک پشت صندوق گرم می گیرد و بعد می رود.
گفتم شاید از نوچه ی حامد بودن خسته شده و می خواهد یک دوست درست حسابی برای خودش پیدا کند. شاید هم برای جور کردن پول مواد می خواهد با یک نفر دوست شود و تلکه اش کند. واقعا حیف نادر که خودش را اسیر این پسره ی معتاد نمک نشناس کرده.
اما رفتار قاسم مشکوک تر از آن بود که بشود نادیده اش گرفت.
یکبار تصمیم گرفتم تعقیب ش کنم,
بعد از خلوت شدن خیابانها دنبالش راه افتادم به سمت همان ساختمان نیمه کاره ای که گاهی با دوستانش آنجا خلوت می کرد. وقتی مطمئن شدم کسی جز خودش آنجا نیست چاقوی ضامن دارم را بیرون آوردم و به سراغش رفتم و گفتم همه چیز را می دانم, و اگر همین حالا دهان کثیفش را باز نکند حسابش را یکسره می کنم.
از آنجایی که مصرفش دیر شده بود و شدیدا بی حال بود اگر می خواست هم نمی توانست مقاومت کند.
گفت یک نفر ناشناس با نادر قرار گذاشته و راجب "یک معامله ی پر سود" با او حرف زده. اما نادر بعد از چند دقیقه عصبانی شده، کمی داد زده و از آنجا رفته.
او هم که بوی پول به دماغش خورده به سمت مرد ناشناس رفته و گفته حاضر است کار را انجام بدهد. هر چه باشد.
بعد داستان دزدی را تعریف کرد...
فردای آن روز, من و شهرام به سراغ چاهی که قاسم گفته بود یک جایی زیر همین ساختمان است رفتیم,
گرچه من اصلا دلم نمی خواست شهرام را قاطی این بازی کنم اما وقتی قضیه را برایش توضیح دادم گفت شاید اینطوری بتواند راهی پیدا کند که از رفیقش رفع اتهام شود.
خلاصه شروع کردیم به گشتن دنبال نشانه هایی که قاسم گفته بود, و بلاخره چاه را پیدا کردیم.
چاه که چه عرض کنم, گودال عمیقی بود که رویش را با مقداری خاک و مصالح پوشانده بودند و در زیر تمام آنها, یک جعبه ابزار پنهان شده بود.
جعبه را باز کردیم. خودش بود.
نگاهی به شهرام کردم و گفتم, حالا چکار کنیم؟
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
صبح فردا, من بودم که بلیط به دست, به سمت شهرام که روی صندلی انتظار ترمینال نشسته بود می رفتم.
و چند دقیقه بعد, اتوبوس ما به مقصد ترکیه به راه افتاد....
همیشه از خودم می پرسیدم, ما با شانس هایمان زندگی می کنیم یا انتخاب هایمان؟
بعضی ها اعتقاد دارند که باید شانس را فراموش کرد.
این انتخاب ها، تصمیم ها و اقدامات ماست که در نهایت؛ خواسته ها و رویاهایمان را به واقعیت تبدیل می کنند.
خواسته ها و رویاهایمان...
خواسته ها و...
کاش می توانستم حداقل, یکبار دیگر سیمین را ببینم... کاش...
- ۹۴/۰۸/۲۶
من برم بخوابم بعدن بیام:|