-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

Home

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

می دانید, روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که وقتی اول یک انیمیشن می نویسد 20th Century Fox, یعنی به احتمال زیاد باید قید یک انیمیشن جذاب نوگرا و خاص را بزنم و اگر کار مهمتری دارم دیدنش را به بعدها موکول کنم.

به نظر من وقتی زرق و برق هالیوودی می آید و خودش را به یک چیز خالص و جذاب می چسباند یکطوری جذابیت ذاتی اش را تحت الشعاع قرار می دهد و خراب می کند.


چند روز پیش که دستم را زده بودم زیر چانه ام و داشتم انیمیشن Home (لینک دانلود) را می دیدم, به این فکر کردم که این کجا و Inside out کجا... و توی استوری و کارز کجا...

البته منظورم این نیست که انیمیشن های فاکس از دم مزخرف باشند, فاکس هم انیمیشن های خوبی مثل Ice age را در کارنامه اش دارد, و حتی Anastasia که من در دوران طفولیت عاشقش بودم هم از محصولات همین کمپانی است.

اما اینکه هربار بعد از دیدن انیمیشن های فاکس, این حس به من دست می دهد که به جای انیمیشن, دارم یک فیلم تیپیکال هالیوودی را می بینم اعصابم را به هم می ریزد.


همین home مثلا, 

وقتی به تیتراژ پایانی اش رسید با خودم فکر کردم که چرا.

انگار که جنیفر لوپز و ریانا شماره کارت کارگردان را گرفته بودند که توروخدا جون مادرت یک انیمیشن بساز که ما بیاییم درش آواز بخوانیم.

البته انصافا dream works با مدلسازی اساسی اش ترکانده بود, و جلوه ها و جذابیت های بصری انیمیشن تنها چیزی بود که من را تا آخر پای مانیتور نشاند.

مخصوصا کاراکتر Tip که یه دختر بچه ی سرتق با نمک بود و شباهت زیادی به شخص ریانا داشت.



البته هرنوع فیلمی مخاطب خاص خودش را دارد، و شاید همین ساندترک های بیجای فیلم هم به مذاق عده ای خوشمزه بیاید،

اما باز هم همان تکنیک های مخاطب جمع کن است که توی ذوق من یکی می زند...

  • آنای خیابان وانیلا

بگذار همه چیز را دوبار به یاد بیاوریم (#داستان)

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

پاتر ترین هری

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ق.ظ

تنها دلیلی که قسمت آخر داستان را پست نمی کنم این است که اصلا از پایان بندی شلم شوربا و سریال ایرانی طوری که چهار-پنج سال پیش برای قصه ی طفلکی ردیف کرده ام خوشم نمی آید.

آن زمان ها من یک دختر نوزده ساله ی خل و چل بودم که کلاس کنگفو می رفتم، دیوانه ی راک و متال بودم و وقت آزادم را با psp یا xbox و جناب بتمن در تیمارستان آرخام یا جناب کریس ردفیلد وسط یک جایی در آفریقا دست و پنجه نرم می کردم و کلا اگر روزانه چند هزارنفری را به طور مجازی به درک وصل نمی کردم شب خوابم نمی برد, و هیچ نظری ندارم که چطور همچین داستان عامیانه طوری را ممکن است نوشته باشم بدون اینکه کسی درش منفجر شود یا به فضا پرتاب شود یا توسط مومیایی های شش هزارساله گروگان گرفته شود.

چند روز پیش داشتم دفتر خاطراتم را شخم می زدم و به این نوشته برخوردم:


"نمیدونم چرا انقدر از موسیقی سبک کانتری بدم می اد.
و از رنگ بنفش.
و از خیاطی و گلدوزی و آشپزی و اینا. و بازیای استراتژیک و زبون ایتالیایی.
نمی دونم چجوری ملت دلشون میاد وقتشونو بذارن پای این چیزا.
اما چیزی که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا ازش متنفرم شیره. شیر.

واقعن قدرت تحملشو ندارم..."


و فکر نمی کنم لازم به گفتن باشد که تک تک موارد بالا دراین چند سال اخیر و در حال حاضر در صدر جدول علایق بنده قرار دارند و وقتی می گویم گاهی اوقات خودم باعث وحشت خودم می شوم یعنی همین.

الان هم مشغول خاراندن کله و تصور کردن 5 سال آینده ام, در حالی که دارم کاری را که الان در حد مرگ از آن متنفرم با لذت تمام انجام می دهم و احتمالا آهنگی که درش پیتبول (یا یک کلمتریخ دیگری توی همان مایه ها!) دارد برای خودش می خواند با والیوم صد گوشم را می نوازد.

تنها چیزی که از همان زمانها بدون تغییر باقی مانده و فکر می کنم در آینده هم همچنان وبال گردنم بماند، ساعت خوابم است که با ساعت بیولوژیکی جغدها یکی است و به واسطه ی آن، لقب های نه چندان دلچسبی هم از دوستان و آشنایان دریافت کرده ام.


به روزی فکر می کنم که در دفتر شیک و با کلاسم روی صندلی چرم فلان مدل لم داده ام و برای خودم چی چی گلاسه می خورم,

بعد در دفتر باز شود و یکی از همین آشنایان، با فریاد زدن یکی از همین القاب و پرسیدن حالم, دوان دوان به سمتم می آید و من آدمهای دفتر را می بینم که به حالت اسلوموشن, از خنده منفجر می شوند و از همان دقیقه, شروع می کنند به ساختن جک هایی که من درشان نقش اصلی را ایفا می کنم و پخش کردنشان در گروههای تلگرام یا هر برنامه ای که آن زمان خیلی مد است.


ترسناک است.

می دانید, موقع فکر کردن به این چیزها، شبیه هری پاتر می شوم آن زمانی که برای اولین بار سوار آن اتوبوس عجیب غریب شد و هیچ ذهنیتی نداشت که قرار است حتی دوثانیه بعدش چه اتفاقی برایش بیوفتد...

  • آنای خیابان وانیلا

I-RULE

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۵۵ ب.ظ

می دانید, یک سری چیزها، خــَـرهای بزرگ زندگی آدم هستند،

که هر چند وقت یکبار صف می کشند و در ردیف دایره واری که مرکزش خود آدم است یورتمه می روند و پاهایشان را محکم به زمین می کوبند تا یک وقت فراموششان نکنی...

بعد تصورش را بکنید, موقع کتلت درست کردن یکهو این خــرها سروکله شان پیدا شود.

نتیجه اش می شود کتلت هایی که هرکدامشان سوراخ بزرگتری نسبت به قبلی دارند, و کتلت های سری آخر هم که دیگر از بزرگی سوراخ نصف شده اند و تبدیل به فرم مضحکی  شده اند که گوشه ی ماهیتابه کز کرده و دارد جلز ولز می کند.


ازشان می خواهم  من را ببخشند که زشت و خراب آفریده شدند.

آنها هم می توانستند گرد و زیبا و برشته باشند اما نیستند.

و این تقصیر خــر هاست. همه اش تقصیر خــرهاست.


به این فکر کردم که خب هر آدمی روی این کره ی خاکی, خر های زندگی خودش را دارد. دلیل نمی شود کتلت هایش خراب و دیفرمه بشوند.

و شاید تقصیر من است که اصلا به خرها رو می دهم که جرات پیدا کنند قد علم کنند و بتازند.


باید نعلشان کنم.

باید بفهمند که اینجا کی رییس است...



 ♫ Jayme Dee — Rules (from The Hunger Games: Songs From District 12 And Beyond)


  • آنای خیابان وانیلا

0

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

تن نیست آدمی

عدد است...

عدد!


از 500 کشته تا 5000 کشته تفاوت, فقط یک دایره ی تو خالیست.

            

یــــــــــــــــــک - دایـــــــــــــــــــــــره ی- تـــــــــــــوخــــــــــــالی


آنها انسان بودند ... 


دنیا، این دردها را حس می کنی..؟


  • آنای خیابان وانیلا

کد امنیتی در حد ناسا :|

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ

یکی از ایرادات عمده ی بلاگ این است که ذخیره ی خودکار ندارد و یک آدمی مثل من که هر دو ثانیه یکبار اینترنتش قطع می شود را گاهی اوقات مجبور می کند یک متن بلند را یکبار دیگر از اول بنویسد.

برای همین هنوز هم بعد از اینهمه مدتی که اینجا هستم مجبورم نوشته های بلندم را اول در بلاگ اسکای بنویسم و بعد منتقل کنم اینجا.


و دلیل فرارم از بلاگ اسکای؟

کد امنیتی مزخرفش! :| 


امیدوارم هرچه زودتر به این موارد رسیدگی بشود. مردیم :|

  • آنای خیابان وانیلا

درخت، دختر خاک است....

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

می دانید, به نظر من درخت ها آفریده شده اند تا آدم ها تنها نباشند.

درختها آدمها را خوشحال می کنند. نمی دانم چطور, اما زیاد دیده ام که یک نفر از کنار یک درختی گذشته,چند ثانیه به آن نگاه کرده و لبخند زده.

یا که در کنارش نشسته یا به آن تکیه داده و در تمام آن مدت حس در آغوش کشیده شدن داشته.

یا به هر نحو دیگری آن درخت آن آدم را خوشحال کرده و می کند و می خواهد کرد.


درخت ها حس زندگی دارند انگار.

اگر دست من بود دستور می دادم که در همه جا باید حتما یک درخت کاشته شود.

در خانه ها, مغازه ها, اداره ها و..... 

و تمام اتاق های تمام اینها.

اما از آنجایی که حتی نمی توانم در اتاق خودم هم یک درخت داشته باشم, 

ترجیح دادم به اختیارات واقعی ام در اعمال درخت در مکانهای مختلف فکر کنم که خوشبختانه یا متاسفانه به همین وبلاگ خلاصه شد. 


این شما و این هم درختِ خیابان وانیلا.

دوستش بدارید و لبخندتان را از درختم دریغ نکنید :)




  @Megan Duncanson
  • آنای خیابان وانیلا

دو روز و یک شب

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ

1. آقایان عزیزی که میروید سرباز مملکت می شوید,

خواهشا, التماسا, انقدر طفلکی نباشید :(


آدم دلش می سوزد خب. و دلش می خواهد خوراکی اش را با شما نصف کند و بعد از اینکه پایش به خانه می رسد و می فهمد مریض شده، تمام فکرش پیش کسی است که نصف خوراکی اش را به او داده.

که نکند او هم مریض شده باشد.

یا خدای نکرده بدتر....

در حال غصه خوردنم :(



2. نمی دانم چه اصراری بود که بیایند آهنگ Creep رِیدیوهِد را بچپانند وسط یک انیمیشن مخاطب کودک دار,  و خودشان را بکشند که کلمات مورد دارش را حذف کنند و گند زده بشود به ساندترَک.

اصلا هم منظورم انیمیشن The book of life نبود. اصلا.

البته جدای از این انیمیشن ساندترک های قشنگی داشت.



3. گاهی اوقات آدم آنقدر یک کاری را انجام نمی دهد که یک روز هر چقدر فکر می کد یادش نمی اید که چرا ان کار را انجام نمیداده.

مثل دیشب که من کلی فکر کردم به اینکه چرا لیمو شیرین و گوجه سبز را نمی توانم بخورم. , و یادم نیامد.

یا که چرا از آبدوغ خیار متنفرم.

شبیه کسانی که چند دهه با هم قهر میکنند, و بعد که کسی دلیلش را می پرسد هرچقدر به مغزشان فشار می آورند یادشان نمی آید.

  • آنای خیابان وانیلا

From "The Cinema

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

می دانید یکی از خوشحالترین اتفاقات دنیا چیست؟

اینکه خواننده ی مورد علاقه تان بیاید آهنگ های مورد علاقه تان از فیلم های مور علاقه تان را کاور کند و باعث بشود شما کل آلبوم را چندین هفته ی متوالی بغل کنید و انقدر آهنگهای درش را گوش کنید که کار از شکوفه زدن و میوه دادن هم بگذرد و اصلا خودتان درخت بشوید.

خل شده ام؟

دقیقا!


 "شبح اپرا" را که به خاطر دارید؟

حتما این را هم به خاطر دارید که من چقدددر این فیلم/نمایش را عاشقم.

حالا ببینید چه کرده حضرت بوچلی! از ته دل خواستم که کاش تولدم بود و یک نفر این آلبوم را بمن هدیه میداد :) 


Andrea Bocelli — The Music Of The Night (From The Phantom of the Opera


ناگفته نماند که قبلا هم یکبار جناب جاش گروبن با آلبوم stages به همین صورت باعث ایجاد ذوقمرگی مفرط در بنده شد, آنهم با عوارض جانبی.

و بنده از همین تریبون مفت از شخص مذکور کمال تشکر را به عمل می آورم بابت شرکت ندادن نیکول شرزینگر و آریانا گرنده در آواز های خویش (طعنه به جناب بوچلی)
فکرش را بکنید, صدای مزخرف آریانا گرنده در کنار صدای گرم حضرت بوچلی که واقعا فریک آو د آلبوم بود :|
  • آنای خیابان وانیلا

L'Infinito

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ

این تپه همیشه برای من عزیز بوده,

و این پرچین,

که از آن می شود بیشترین قسمت از دورترین نقطه ی افق را دید

همانجا که عمقش از وسعت دید چشمان من بیشتر است


اما وقتی که می نشینم و تماشایش می کنم, 

در ذهنم نادیدنی ها را تصور می کنم

فضاهای ماوراء و لایتناهی, فضاهای مافوق بشر

در سکوت و عمیقترین آرامش

که قلب آدم درشان غرق می شود


صدای باد می آید,

می شنومش, وقتی خش خش کنان از لابلای این برگ ها می خرد و می رود..

 مقایسه اش می کنم با آن سکوت لایتناهی

و ابدیت را به خاطر می آورم


فصل های گذشته ی خاموش, و فصل حاضر

زنده و پر سروصدا

 در میان این عظمت, افکار من غرق می شود

و چه شیرین است کشتی شکسته بودن, غرق در عظمت دریا...



جاکومو لئوپاردی


Sempre caro mi fu quest'ermo colle,
E questa siepe, che da tanta parte
Dell'ultimo orizzonte il guardo esclude.
Ma sedendo e mirando, interminati
Spazi di là da quella, e sovrumani
Silenzi, e profondissima quiete
Io nel pensier mi fingo; ove per poco
Il cor non si spaura. E come il vento
Odo stormir tra queste piante, io quello
Infinito silenzio a questa voce
Vo comparando: e mi sovvien l'eterno,
E le morte stagioni, e la presente
E viva, e il suon di lei. Cosi tra questa
Immensita s'annega il pensier mio:
E il naufragar m'è dolce in questo mare.



 Giacomo Leopardi (1798-1837)



  • آنای خیابان وانیلا