ما آدم های عادی..
از برای فرار از هوای یخبندان اتاق خزیده ام زیر پتو و فقط چشمهایم بیرون مانده.
مانده به سقف سفید بالای سرم با آن گچبری دم دستی ساده اش, و چند ترک ریز که از شاهکارهای جناب همسایه بالایی است.
من زنده ام...
- ۵ نظر
- ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۱
از برای فرار از هوای یخبندان اتاق خزیده ام زیر پتو و فقط چشمهایم بیرون مانده.
مانده به سقف سفید بالای سرم با آن گچبری دم دستی ساده اش, و چند ترک ریز که از شاهکارهای جناب همسایه بالایی است.
من زنده ام...
ملتِ آن سرِ دنیا مشغول اعمال شب هالویینند و برای مرده هایشان شمع روشن می کنند,
آن وقت من اینجا با مِیگِن لیندزی شان پارتی شبانه گرفته ام و شکلک های کریپی از خودم اختراع میکنم تا به این فکر نکنم که فردا باید بروم آزمایش خون بدهم.
ترسو هم خودتانید.
قصه, قصه ی سوزن خوردن است.
و غش و ضعف بعدش و اینکه کسی نیست که منِ زامبی را جمع کند و تِیک می هوم.
کم الکی نیست که.
♫ Meghan Linsey_Home (Marc Broussard cover)
چند روزی است که دکمه های پنل کاربری وبلاگ از کار افتاده و نمی توانم چیزی پست کنم یا به کامنتها جواب بدهم.
اول فکر کردم مشکل از سایت است اما وقتی با اینترنت اکسپلورر امتحان کردم مشکلی نبود. این یعنی که کلا باید برای کارهای وبلاگ از IE استفاده کنم و یک طوری است.
می دانید, حس کسی را دارم که سالها پیش با یک نفر آشنا یا فامیل دعوای مفصلی کرده و از خانه بیرونش انداخته,
اما حالا به شدت پول لازم شده و باید برود از همان یک نفر کمک بخواهد.
من را ببخش اینترنت اکسپلورر, که اینهمه سال ایگنورت کردم اما باز تو آنقدر معرفت داشتی که به من کمک کنی.
واقعا حیف تو نیست که ....
اوم. بیخیال :)
دمت گرم ؛)
شما را نمی دانم, اما من شخصا تابحال کسی را ندیدم که در اثر "دیدن فوتبال" مرده باشد.
مواردی از قبیل انفجار بمب در استادیوم, تیر اندازی به هواداران, عملی کردن تهدید هوادار یا هواداران یک تیم و اعمال آن بر هوادار یا هواداران تیم رقیب در قالب پاپیون کردن خشتک افراد مذبور روی سرشان, حواله شدن لگد دربازه بان برفرق سر یک بازیکن مادر مرده, و اتفاقاتی از این دست شاید امکان به وقوع پیوستنشان زیاد و حتی خیلی زیاد باشد و بنابر سایتها و روزنامه های ورزشی , هوادار و بازیکن واقعی فوتبال, کسی است که در این راه زخمها چشیده و کتک ها خورده باشد.
اما فکر می کنم برای یک نفر که روی مبل راحتی خانه اش ولو گردیده و به اتفاق سایر اعضای خانواده پسته می شکند و نیم نگاهی هم به فوتبال می اندازد "مرگ در اثر فوتبال" توجیحی نداشته باشد.
ولی خب از آنجایی که به قول آدیداس هیچ چیز غیر ممکن است, حتی مرگ بر اثر گدازه های آتشفشانی یا بر اثر برخورد با یک اَبَر آیسبرگ (کوه یخی) هم از درصدی از امکان برخوردار هستند, چه برسد به تماشای فوتبال که آنقدر هیجانی و پر حاشیه است و ممکن است در طی اش هرنوع اتفاقی بیوفتد.
مخصوصا اگر بازی استقلال پرسپولیس باشد و در یک لحظه ی فوق هیجانی, تمام اعضای خانواده بدون هماهنگی قبلی باهم قیام کنند و پای یک نفر بخورد به لیوان چای آن یکی, و یک نفر دیگر که علاوه براینکه هیجان فوتبال برش مستولی گردیده شاهد شکل گیری این فاجعه هم بوده, و قبل از وقوع و در طی اش خواسته باشد که هشدار بدهد اما یک پسته ی ناتو کرمش بگیرد و بپرد در گلوی نفر سوم.
اگر احوالات نفر سوم را جویا باشید, هنوز زنده است.
اما تا اطلاع ثانوی فقط تصویر و حرکت دارد، و مجاری صدا-هوا-غذا یش در اثر سرفه های مداوم تخریب و فعلا مسدود می باشد.
البته شخص مذکور با تمام این مشکلات, درحال به جا آوردن سجده ی شکر است چون عاقبت این قضیه می توانست خیلی بدتر باشد, آنچنان که داییِ فیلم "یه حبه قند" به همان روش بالا به دیار باقی شتافت و موجب شکل گیری باقی داستان _که احتمالا خودتان در جریان کامل هستید و اگر نیستید بروید در جریان بشوید_ شد.
خب دیگر. شخص نگارنده برود مجهز شود جهت اعمال شامپو فرش بروی صحنه ی جرم, تا بیشتر از این گند همه چیز در نیامده و کل خانه پر از بوی فرش چایی ای و نمدار نشده. صدا که نداریم, پا نداریم, دستمان هم به زودی در اثر سابش فرش مرخص می شود و ظاهرا باید کم کم به این فکر باشیم که بدهیم اصغر یک فیلم از روی مصیبت کشیدنمان بسازد, بلکه اسکاری, زرشکی, توپ طلایی چیزی بگیرد و دل جماعتی را شاد کند.
بلی.
آرزوی ما شاد شدن دل هموطنان است و بس.
فکر می کنم بار اولی بود که پا به آن شهر و آن خانه می گذاشتم.
در بدو ورود، مرغدانی کوچک گوشه ی حیاط توجه م را جلب کرد اما چون شب بود و تاریک، چیزی نمی دیدم.
بعدتر ملیحه گفت چندتا از مرغهایشان را برای عاشورا سر بریدند. همان وقتی که داشتیم توی اتاقش بازی می کردیم.
گفت که دوستشان داشته اما چون خود مرغها به او گفته بودند که می خواهند بروند برایشان گریه نمی کند.
همچنین چند تا از عروسک هایش را به من معرفی کرد و گفت که اینها شبهای محرم که همه خوابند و چراغها خاموش است دور هم جمع می شوند و گریه می کنند. گفت که یکبار صدایشان را شنیده و چندباری هم دیده که صورت یکی از عروسک هایش خیس است.
لازم به گفتن نیست که من چلمنگ هم تمام این داستان ها را باور کردم و از آن روز به بعد مثل سگ از عروسک هایم می ترسیدم. که حالا که قدرت گریه دارند شاید قدرت های دیگر هم داشته باشند و نکند یک وقت خبیث بشوند و شبانه بلایی به سرم بیاورند....
چندین سال می شود که آنجاست.
همانجا لابلای انبوه عکسهایی که از وقتی یادم می آید قرار است در آلبوم چسبانده شوند و نمی شوند.
و نمی شود هی.
شاید آن عکس قرار نیست هیچ جایی را اشغال کند. حتی یک تکه ی کوچک از یک صفحه از آلبوم را.
درست مثل کسی که دارد نشان می دهد؛
با آن پیراهن سفید با گل های ریز آبی و روسری سورمه ایِ زیر چانه گره زده و لبخند ملیح, که بسیار شبیه لبخند مادربزرگم است که از همه ی دخترهایش، به او شبیه تر است.
تنها بودم.
باران نم نمک می آمد و کسی داشت شیر کاکائوی گرم پخش می کرد.
داشتم از لابلای جمعیت سرک می کشیدم بلکه بتوانم تعزیه را ببینم,
تازه به صفوف جلو راه پیدا کرده بودم که گوشی ام زنگ خورد.
یکی از اپیزود های آخر خندوانه که از نظر من یکی از بهترین قسمت های این فصل هم بود, عادل فردوسی پور را دعوت کرده بودند وتعریف می کرد که خواب دیده با تمام بازیکنان فوتبال دنیا یک دست بازی دوستانه و احتمالا یک دست هم کلپچ و قلیان زده و قسمت دوم را ترجیح داد فاکتور بگیرد چون به هر حال چیزی که زیاد است دشمن و رقیب.
می دانید...
نه خیر نمی دانید :|
شما اصلا نمی دانید وقتی انگشت وسط پای چپ آدم مصدوم بشود یعنی چه.
یعنی که آدم باید از جلوی چشم صد نفر دوست و آشنا لنگان لنگان عبور کند و یک لبخند زورکی تحویلشان بدهد که مثلا "پا عه دیگه, مصدوم میشه" یا "روزگاره دیگه, گاهی ویرش می گیره به انگشت پای آدم" و چیزهایی از این قبیل.
داداشه هم که با قدرت و افتخار دارد برای خودش می رود اصلا و ابدا به روی خودش نمی آورد که این صحنه, حاصل شاهکار بی بدیل ایشان طی درگیری خونین چند روز پیش است که آن روز اول ندید ش گرفتم چون فکر می کردم صرفا یک انگشت پا, آنقدرها هم مهم نباشد و بود و کلا نبودش هم خیلی روی زندگی آدم تاثیری نداشته باشد.
اما الان بعد از چند روز, همین انگشت غیر مهم هر چند ثانیه یکبار چنان از درد جیغ م را در می آورد که احتمالا تا به الان حاج خانم طبقه دوم صدمورد فکر ناجور راجبمان کرده باشد.
حالا همه ی اینها به کنار, راسیت قضیه این است که چند وقتی بود همه چیز را حواله می کردم به انگشت دوم از آخرِ پای چپم, که انگار انگشت مزبور جاخالی تمیزی داده و ضاااارپ درد و بلاها به انگشت کناری اصابت کرده و اینطور شده که می بینید. یعنی اینطور که تصور می کنید ممکن است باشد.
خلاصه که انگشت های پایتان را دوست بدارید.
حتی همان انگشت کوچکی که به پایه ی مبل و میز گیر می کند و آن انگشتهایی که توی کفش تاول می زنند و باقی انگشتها را.
همه شان را دوست بدارید.
که اگر یک روز قهرشان بگیرد و دلشان بخواهد که درد بگیرند, اصلا اتفاق خوبی نمی افتد...