ما آدم های عادی..
از برای فرار از هوای یخبندان اتاق خزیده ام زیر پتو و فقط چشمهایم بیرون مانده.
مانده به سقف سفید بالای سرم با آن گچبری دم دستی ساده اش, و چند ترک ریز که از شاهکارهای جناب همسایه بالایی است.
من زنده ام...
واقعا چطور است که من هنوز زنده ام. و بیدارم.
زنده بودنم و بیدار بودنم یک حس خاص سورئالی دارد, مثل وقتهایی که دارد خیلی خیلی خیلی به آدم خوش می گذرد, و آن وسط یکهو فلسفه بافی اش می گیرد که، واقعا؟ یعنی من زنده و بیدارم و این اتفاق ها دارد برای من می افتد؟
بعد به دستهایش نگاه می کند و انگشت هایش را تکان میدهد و اشیاء را لمس می کند ببیند دستش از آنها رد می شود یا نه.
البته به من خیلی خیلی داشت خوش نمی گذشت, اما یک شرایطی را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم که از توان طبیعی روحی و جسمی شخص من خارج بود.
یک کسی را فرض کنید که بین نماز ظهر و عصرش, باید یک ساعت استراحت کند تا انرژی از دست رفته اش بازآید به کنعان.
بعد آنوقت همین آدم یکهو یک روز ساعت 6 صبحی که شبش هم درست نخوابیده, سرحال و قبراق از خواب بیدار می شود و می افتد دنبال کارها, و در طول یک روز, صدتا کار عقب افتاده ی چله افتاده را راست و ریس می کند, و تازه وقتی پایش به خانه میرسد تمام کارهای خانه را هم انجام می دهد. آن هم به شکلی اعجاب آور.
و نکته ی غیر عادی اینجاست که اصلا احساس خستگی و خوابالودگی هم نمی کند.
ساعاتی پیش, روی صندلی عقب آخرین تاکسی نشسته بودم و بدون اینکه بخواهم و اصلا حواسم باشد چشمانم روی فر خوردگی یواش پشت موی فرد جلویی قفل شده بود,
و فکر می کردم اگر من الان مرده باشم چه؟
اگر همین الان ماشین پشتی با تمام سرعت به این ماشین بکوبد و من بمیرم,
یا اگر هفته ی بعد جواب آزمایشم بگوید مثلا سرطان دارم یا ایدز یا هر بیماری صعب العلاج یا لا علاج دیگری,,
دقیقا چه کار می کنم؟
ندا آمد هیچ.
گریه می کنم.
و باز گریه می کنم و باز هم.
و باز هم و باز هم و باز هم، تا وقتی که وقتش برسد و فرت..!
و می دانم که می دانید, این خیلی زشت است. اما غیر طبیعی نیست.
تمام آدمها از مرگ می ترسند و از رفتن و نشدن آدم آرزوهایشان . از اینکه لحظه ی آخر چشمشان به یک جایی نگاه کند و دستشان بخوانندش و به سمتش دراز باشد.
می ترسند و میدانند که نباید بترسند اما باز می ترسند. چون دیده اند. آدمها را دیده اند که چشمشان به یکجا نگاه کرده و دستشان به آن سو دراز شده و قبل از اینکه به آن برسد, آخرین رمقی که درش بوده تمام شده و دست, در همان حالت روی زمین افتاده.
و همان صدای روی زمین افتادن دست, از ترسناک ترین صداهای دنیاست.
بعد یاد دیالوگی می افتم که یادم نیست کی و کجا شنیدم, اما در آن سکانس یک نفر داشت می مرد و یک نفر دیگر داشت به او امید می داد. شخص زخمی با لبخندی گفت، مرگ که سخت نیست. زندگی کردن سخت است.
خواستم بگویم اینها همه اش برای فیلمهاست. برای آدم خوبه هاست.
ما آدمهای عادی می ترسیم.
ما آدمهای عادی هر چقدر هم که از بدی و ظالم بودن دنیا لاف بزنیم باز هم می ترسیم.
از نبودن. نبودن از نظر فیزیکی و نبودن در خاطر آدم ها.
از اینکه آدمهای دوست داشتنی زندگی مان دیگر به ما فکر نکنند و وقتی بوی عطرمان یا سایز کفشمان یا برنامه ی مورد علاقه ی مان را می بینند یاد ما نیوفتند.
اما فقط همین؟
خاطرات؟
پس سلف ستیسفکشن چه می شود؟
بعد به این فکر میکنم که واقعا ترجیح میدهم به جای اینکه در خاطر ملت بمانم, به یکی از خواسته های بزرگم برسم.
اما آخر همان خواسته های بزرگ چیست؟
آنهایی که به تمااام خواسته های زندگی شان رسیده اند کجا هستند؟
ندا آمد: آسایشگاه روانی
Tim McGraw - Live Like You Were Dying♫
- ۹۴/۰۸/۱۱
البته به خاز تالمات شخصی روحی بسیار با این پست منقلب گشتم!!!