-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

ما آدم های عادی..

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

از برای فرار از هوای یخبندان اتاق خزیده ام زیر پتو و فقط چشمهایم بیرون مانده.

مانده به سقف سفید بالای سرم با آن گچبری دم دستی ساده اش, و چند ترک ریز که از شاهکارهای جناب همسایه بالایی است.

من زنده ام...

واقعا چطور است که من هنوز زنده ام. و بیدارم.

زنده بودنم و بیدار بودنم یک حس خاص سورئالی دارد, مثل وقتهایی که دارد خیلی خیلی خیلی به آدم خوش می گذرد, و آن وسط یکهو فلسفه بافی اش می گیرد که، واقعا؟ یعنی من زنده و بیدارم و این اتفاق ها دارد برای من می افتد؟

بعد به دستهایش نگاه می کند و انگشت هایش را تکان میدهد و اشیاء را لمس می کند ببیند دستش از آنها رد می شود یا نه.


البته به من خیلی خیلی داشت خوش نمی گذشت, اما یک شرایطی را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم که از توان طبیعی روحی و جسمی شخص من خارج بود.

یک کسی را فرض کنید که بین نماز ظهر و عصرش, باید یک ساعت استراحت کند تا انرژی از دست رفته اش بازآید به کنعان.

بعد آنوقت همین آدم یکهو یک روز ساعت 6 صبحی که شبش هم درست نخوابیده, سرحال و قبراق از خواب بیدار می شود و می افتد دنبال کارها, و در طول یک روز, صدتا کار عقب افتاده ی چله افتاده را راست و ریس می کند, و تازه وقتی پایش به خانه میرسد تمام کارهای خانه را هم انجام می دهد. آن هم به شکلی اعجاب آور.

و نکته ی غیر عادی اینجاست که اصلا احساس خستگی و خوابالودگی هم نمی کند.


ساعاتی پیش, روی صندلی عقب آخرین تاکسی نشسته بودم و بدون اینکه بخواهم و اصلا حواسم باشد چشمانم روی فر خوردگی یواش پشت موی فرد جلویی قفل شده بود,

و فکر می کردم اگر من الان مرده باشم چه؟

اگر همین الان ماشین پشتی با تمام سرعت به این ماشین بکوبد و من بمیرم, 

یا اگر هفته ی بعد جواب آزمایشم بگوید مثلا سرطان دارم یا ایدز یا هر بیماری صعب العلاج یا لا علاج دیگری,, 

دقیقا چه کار می کنم؟


ندا آمد هیچ.

گریه می کنم.

و باز گریه می کنم و باز هم.

و باز هم و باز هم و باز هم، تا وقتی که وقتش برسد و فرت..!

و می دانم که می دانید, این خیلی زشت است. اما غیر طبیعی نیست.

تمام آدمها از مرگ می ترسند و از رفتن و نشدن آدم آرزوهایشان . از اینکه لحظه ی آخر چشمشان به یک جایی نگاه کند و دستشان بخوانندش و به سمتش دراز باشد.

می ترسند و میدانند که نباید بترسند اما باز می ترسند. چون دیده اند. آدمها را دیده اند که چشمشان به یکجا نگاه کرده و دستشان به آن سو دراز شده و قبل از اینکه به آن برسد, آخرین رمقی که درش بوده تمام شده و دست, در همان حالت روی زمین افتاده.

و همان صدای روی زمین افتادن دست, از ترسناک ترین صداهای دنیاست.


بعد یاد دیالوگی می افتم که یادم نیست کی و کجا شنیدم, اما در آن سکانس یک نفر داشت می مرد و یک نفر دیگر داشت به او امید می داد. شخص زخمی با لبخندی گفت، مرگ که سخت نیست. زندگی کردن سخت است.


خواستم بگویم اینها همه اش برای فیلمهاست. برای آدم خوبه هاست. 

ما آدمهای عادی می ترسیم.

ما آدمهای عادی هر چقدر هم که از بدی و ظالم بودن دنیا لاف بزنیم باز هم می ترسیم.

از نبودن. نبودن از نظر فیزیکی و نبودن در خاطر آدم ها.


از اینکه آدمهای دوست داشتنی زندگی مان دیگر به ما فکر نکنند و وقتی بوی عطرمان یا سایز کفشمان یا برنامه ی مورد علاقه ی مان را می بینند یاد ما نیوفتند.


اما فقط همین؟

خاطرات؟

پس سلف ستیسفکشن چه می شود؟

بعد به این فکر میکنم که واقعا ترجیح میدهم به جای اینکه در خاطر ملت بمانم, به یکی از خواسته های بزرگم برسم.

اما آخر همان خواسته های بزرگ چیست؟

آنهایی که به تمااام خواسته های زندگی شان رسیده اند کجا هستند؟


ندا آمد: آسایشگاه روانی



Tim McGraw - Live Like You Were Dying♫ 

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۵)

  • هولدن کالفیلد
  • من مثل سگ از مرگ میترسم، دقیقا از وقتی که داشتم میمُردم!
    البته به خاز تالمات شخصی روحی بسیار با این پست منقلب گشتم!!!
    پاسخ:
    منم دقیقا تجربیاتی داشتم در مورد تا دم مرگ رفتن, و اون اتفاقات دقیقا زمانی افتاد که به شدت از خودم و بقیه متنفر بودم و هی فاز خودکشی اینا برمیداشتم.
    بعد ازون ببعد دیگه اسم خودکشی میومد حرفو عوض می کردم :-/


    تیم مک گرو فوق العاده ست :)
    پاسخ:
    :)
    این مرگ و فراموش شدن از توی ذهن آدمها نقطه حساس منه.خیلی سخته آدم بمیره.خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی سخته.
    من نمیخوام بمیرم.نمیخوام چون میدونم بعد مرگ خبری نیست.
    تو هم ساعت یک شب چه پستی نوشتی
    پاسخ:
    واقعا. الان ک دولاره خوندمش دیدم واقعا ترسناکه :-/
    جو هالووین پریشب بر من مستولی گشته بود :دی    
  • آواز در باد
  • فیلسوف شدی :)) 
    این متنت من و یاد جمله همیشگیت انداخت که دوباره اینجام نوشتی و قبلا تیتر وبلاگ قدیمیتم بود.مرسی واسه آهنگ خوبی که گذاشتی

    These words are my diary, Screaming out loud




    پاسخ:
    این یه تیکه از آهنگ 2am عه...
    خیلی دوست دارم این آهنگو
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">