-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

چراغ قرمز

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

سرم را به شیشه چسبانده بودم و به شمارش معکوس چراغ قرمز نگاه می کردم, بدون اینکه واقعا متوجه اعدادی باشم که روی صفحه به همدیگر تبدیل می شوند. 

به دفعات از این مسیر گذشته ام و دقیقه ها و ثانیه های عمرم را پشت چراغ قرمزش به فنا داده ام,

اما یکبارش به صورت بولد توی ذهنم مانده و هربار که به چراغ قرمز خیابان فلان فکر می کنم یادش می افتم. 

همان دفعه که یک مردک غول تشن داشت یک دختربچه ی ظریف و کوچک دستمال فروش را تحقیر می کرد و خواست که رویش دست بلند کند که چراغ سبز شد.... و من برای همیشه از آن چراغ قرمز متنفر شدم...

  • آنای خیابان وانیلا

اندر حکایت فیلم های ایرانی

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ
فکرش را بکنید, آدم باید جلوی کسی که از نوزادی او را عمو صدا می کرده خودش را بپوشاند و چادر چاقچور کند.
بعد به این فکر کند که چقدر مسخره. اه.
فلانی جای بابای من است و فلان و بهمان.

بعد دقیقا همان لحظه یاد فیلم "من مادر هستم" بیوفتد و هی و هی خودش را بیشتر بپوشاند و اصلا بچسبد به آشپزخانه و تا آخر مهمانی به بهانه های مختلف همانجا بماند.

چرا خب :|
نسازید آقا.
ازین فیلم ها نسازید.
  • آنای خیابان وانیلا

اختراعات مزخرف بنی آدم: مهمانی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ

1. کفش پاشنه بلند:

نمی دانم کدام موجود مازوخیستی اولین بار به ذهنش خطور کرده که می شود وسیله ای اختراع کرد که آدم را چند سانت بالا تر از زمین معلق نگه دارد به طوری که شخص مصرف کننده در حالی که تمام تمرکزش را صرف نگه داشتن تعادلش هنگام راه رفتن با وسیله ی موجود می کند, ستون فقراتش هم کم کم به فنا برود و حتی یک ثانیه هم فکر این را نکنید که ممکن است این چیزها به شانه ی سمت چپ فرد مورد نظر باشد, چون حالا قدش چند سانتیمتر بلند تر شده و مشغول ذوق کردن برای آن است.

هنوز مشخص نیست که کدام مسخره ای آن را وارد دنیای مد کرده اما روایت است که اولین بار این نوع کفش  در زمان یکی از لویی ها که احتمالا چهاردهمی شان بوده باشد."به صورت رسمی" ساخته و استفاده شد, چون ایشان به نسبت مردم آن زمان کوتاه قد بوده و فکر می کرده ممکن است مردم .... چه می دانم.  حتما اعتماد به نفسش خدشه دار شده بوده که به کفشگر سلطنتی دستور داده برایش کفش تخت کلفتی با پاشنه فوق العاده بلند بسازد.

بعد به تقلید از پادشاه، هم زن ها و هم مردها شروع به آزمایش پاشنه های بلندتر و بزرگتر کردند. با گذشت زمان، مردها از این مد خسته شدند و از آن دست برداشتند، اما در عوض زنها که انگار خوششان آمده بود آن را دائمی کردند. حتی تا جایی پیش رفتند  که کفشهای فوق العاده بلندی را می پوشیدند که اصلا نمی توانستند با آن راه بروند,. و برای اینکه زمین نخورند نوکر و کلفت استخدام می کردند تا هنگام رفتن از جایی به جای دیگر به آنها تکیه بدهند :|


2. روبوسی:

این مورد را هم نمی دانم کدام مسخره ی مازوخیستی اختراع کرده اما به نظرم خیلی دلش می خواسته در معرض هجوم چلپ چلپ های ماچ های آبدار و در پی آن, انواع و اقسام ویروس ها و از همه بدتر, تفی شدن صورت قرار بگیرد.

خنده دار ترین مدل ش هم این روزها به وفور دارم می بینم, در حالی که انواع و اقسام رسانه های جمعی و غیر جمعی دارند خودشان را می کشند که جان هرکسی که دوست دارید تا چند هفته "با حجاج روبوسی نکنید", عده ای هستند که معتقدند هرچه از حاجی رسد خوش است. حتی ویروس!


3. این مورد خانومانه است و نمی شود در وبلاگ عمومی نوشت.

اما از همین تریبون مفت یک عرضی با مخترعش داشتم: تو روحت :|


4. انگشتر و کلا جواهر آلات:

هیچ وقت نفهمیدم که چرا یک نفر باید برای خوش آمد شخص یا اشخاص دیگر, یک جسمی را دور دستش یا انگشتش بپیچد یا از خودش آویزان کند یا به هر طریقی خود را در معرض اذیت شدن قرار بدهد و مدام هم نگران گم شدن یا دزدیده شدن یا حساسیت زا بودن جسم مورد نظر باشد. و تازه کلی هم بابت این اذیت شدن پول خرج کند و با آن پز بدهد.


5. لاک:

این مورد را نمی شود مزخرف دانست چون در برخی موارد شخصی حکم داروی ضد افسردگی را دارد, اما اگر از زاویه ی تزئینی و زیبایی بخواهیم به آن نگاه کنیم, یک نوع عذاب محسوب می شود. اینکه باید با تمرکز کامل اعمالش کرد وگرنه زندگی آدم را به گند می کشد, و بعد از آن هم باید تا چند دقیقه آویزان ماند تا مبادا حضرت خط بیوفتد و حتی بعد از خشک شدنش هم باید با مراعات کامل رفتار کرد که یک وقت لب پر و خراب نشود. چرا خب :|


6. لوازم آرایشی:

کلا چرا خب :|

خون مخترع این یکی پای خودش و کاملا هم حلال است  :|

چرا یک نفر باید نتواند هروقت دلش خواست راحت چشمانش را بمالد و ابروهایش را بخاراند و بعد از غذا, لب و دهانش را با دستمال پاک کند. بگذریم از اینکه این مواد تا چه اندازه پوست آدم را سرویس می کنند.



+جالب اینجاست که همه ی ما با علم بر این موارد, باز خوشمان می آید که خودمان را عذاب بدهیم.

شخص بنده را تصور کنید که با داشتن قد معمولی و معقول, باز هم مجبورم که در مهمانی ها از همان کفش های منحوس به پا کنم و حتی نمی دانم چرا. و در پی آن تا یک هفته به عارضه ی "کف پا درد" دچار باشم.

خودم را در معرض روبوسی با بزرگتر های فامیل قرار بدهم و ایشان هم لطف کنند و بعد از روبوسی یادشان بیوفتد که سرما خورده اند و در حال حاضر بنده بعد از مهمانی ولیمه ی دیشب و  روبوسی با 160 نفر, یک وری روی تخت افتاده باشم و منتظر باشم که آن یک مشت قرص اثر کند که در مهمانی بعدی شبیه مرده ها نباشم.

بهرحال امیدوارم روزی برسد که ما مثل آدمیزاد به مهمانی برویم و بدون اینکه خودمان را شکنجه یا حتی فکرش را بکنیم, از آن لذت ببریم.

البته که مهمانی بدون شکنجه اصلا خوش نمی گذرد. فکر می کنم برای همین باشد که وقتی مردها به مهمانی می روند تمام مدت در مورد سیاست و چیزهای مضحک حرف می زنند.

  • آنای خیابان وانیلا

من باب یکشنبه ای نه چندان معمولی

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

الان دقیقا 1 ساعت از شروع یکشنبه 19 مهر گذشته و 24 ساعت بعد زمانی است که من و پدر در تکاپوی آماده کردن خانه و آماده کردن خودمان و راه افتادن به سمت فرودگاه امام و آوردن مادر و همچنین جنگیدن با خاله ها و عمه ها و دایی ها و اینها هستیم که هیچکدامشان بلند نشوند و اینهمه راه بیایند تا فرودگاه.


و فردا ظهر روز بزرگی است,

چون قرار است من برای صبحانه ی مادر کیک بپزم, گل سفارش بدهم, حساب کنم که برای قورمه سبزی ظهر فردایش چند پیمانه برنج باید درست کنم, و سری به نان سحر بزنم و آن شیرینی پودر پسته ای که خاله از آن تعریف می کرد را تست کنم برای شب ولیمه. 

همچنین اتاق مادر را مرتب کنم که وقتی از راه می آید بتواند برود و خودش را روی تخت رها کند و بعد از یک ماه,

بالش و پتو و روتختی عزیز خودش را حسابی بغل کند و کیف کند.


فردا شب هم شب بزرگی است.

شب آخری که من تک بانوی آشپزخانه ام و در پخت و پز و شست و شو هایش شریکی ندارم که کمکم کند یا گاهی غر بزند که فلان کار را فلان طور انجام نمی دهند, یا چقدر من با حوصله کار می کنم و اینکه واقعا لازم نیست برای دالبری خرد کردن سیبزمینی انقدر زحمت بکشم چون قبل از اینکه دیده شود خورده شده و در مراحل هضم به سر می رود.


خلاصه اینکه فردا برای من کلا روز بزرگی است.

حس می کنم روز قبل از روز دیدار, حتی از خود روز دیدار هم هیجان انگیز تر است.

 روز استرس و دلهره و شوق و نکند ها و نشود ها و خدا کند ها....


  • آنای خیابان وانیلا

نوای پنهان باغلاما

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ق.ظ

دوستانی که با من آشنایی دارند می دانند که بنده با وجود داشتن اجداد ترک زبان, کلمه ای ترکی بلد نیستم و وقتی که یکی از بزرگتر های فامیل که هنوز ترکی زبان اولش محسوب می شود چیزی به من می گوید, باید یک طورمودبانه ای به او بفهمانم که حرفش را نمی فهمم و این خیلی خیلی زشت است.

در حدی که گاهی در جمع آشنایان و اقوام بدینصورت از من یاد می شود: دختره نصف زبونای دنیارو بلده اونوقت ترکی که باید بلد باشه بلد نیست!

و بنا بر درجه و شفافیت رابطه ی شخص گوینده با شخص نویسنده, بازه ی احساسی او در حین بیان کردن این جمله می تواند از افسوس تا تمسخر متغیر باشد.

مثلا احساس مادر یا خاله افسوس است و از فرم چهره ی صغری دختر کوچیکه ی کوکب خانوم می شود فهمید که مطمئنا در این سمت نمودار اصلا و ابدا جایی ندارد.

  • آنای خیابان وانیلا

Ascenseur

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ق.ظ

آسانسور یک کلمه با اصلیت فرانسوی است و به اتاقک یا پلتفرمی گفته می شود که آدمها و اشیاء را بالا و پایین می کند.

در گذشته برای جابجایی بیماران از آن استفاده می شد اما با پیشرفت تکنولوژی, کاربری های دیگری هم به آن اضافه شده  و بنا بر سن و جنسیت و شغل و تعداد استفاده کنندگان آن در یک زمان, می تواند متفاوت باشد.

مثلا یک فضای خصوصی برای انجام کارهای خصوصی باشد (مثل آرایش کردن, خود را راحت کردن, پشتک بالانس زدن, و غیره که خودتان میدانید) یا وسیله ای تفریحی برای پر کردن اوقات فراغت, شنیدن و گفتن کامنتها بعد از جلسه یا کنفرانس, به رخ کشیدن ادب و احترام, بلاخره گیر آوردن فضایی برای پشت چشم نازک کردن برای حریفان و رقیبان و دشمنان, گوش دادن به آهنگهای الهه ی ناز و از کرخه تا راین, و ...


در آپارتمان ها و مجتمع های مسکونی, یکی از کاربری های خیلی مهم آسانسور, "دیدن" همسایه هاست.

یعنی اینکه آدم بفهمد در کدام طبقه چه کسی زندگی می کند و چه شکلی است.

اینکه مثلا من بعد از چندماه, به طور اتفاقی بتوانم نی نی طبقه ی بالا را که هر روز راس ساعت پنج صبح داد و فغان راه می اندازد و من برایش غضه می خورم, بلاخره ببینم,

و حاج خانم طبقه ی دوم من را ببیند و بپرسد که بهتر شده ام یا نه.


از آنجایی که ارتباط خاصی نداریم و شاید فقط چند بار, همدیگر را در خیابان یا مجالس محرم دیده باشیم مطمئن بودم که شخصا چیزی راجب مریضی ام به او نگفتم, 

و بعد از اینکه فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد دلم می خواست با کفپوش وینیل آسانسور یکی بشوم.

چون احتمالا حاج خانم و خانواده, علاوه بر سرفه ها و عطسه های بنده, در جریان آن تورنومنت های "فین برتر" و "ایکس سرفه در دقیقه" را که با داداشه راه انداخته بودیم, هم بوده اند و احتمالا به صورت جدی هم پیگیری کرده اند و می دانند که در اولی داداشه و در دومی من برنده شدم.

البته یک مسابقه ی دیگر هم بود که تلفیقی از این دو بود و بنده در مرحله ی نهایی از آن انصراف دادم, چون داور داشت به نفع می گرفت و معلوم بود که از قبل با حریف ساخت و پاخت کرده بودند.


خلاصه اینکه آسانسور چیز خوبی است.

دیدن همسایه ها هم چیز خوبی است اما لطفا تمام سعیتان را بکنید که گند زدن هایشان را به رویشان نیاورید, 

آنهم به صورت فیس تو فیس.


با تچکر

  • آنای خیابان وانیلا

Less Is More...

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۷ ق.ظ

از دوران مدرسه, تنها روزهایی که دلتنگشان می شوم آن وقتی است که تازه اعلام می کنند کتابهای درسی پخش شده و ملت می توانند بجهند و بخرند و حالش را ببرند.


نمی دانم فقط من اینطور بودم یا بقیه ی بچه ها هم دوست داشتند هرچه زودتر کتابهایشان به دستشان برسد و تا اول مهر,

جلدشان کنند و هی ورقشان بزنند و فکر کنند که وای... چقدر سخخخت.... 

و در دوران مدرسه حتی زورشان بیاید لای همان کتابها را باز کنند و ترجیح بدهند به حرفهای معلم دقیقتر گوش کنند.


چندروز پیش داداشه ی ما هم بلاخره کتابهایش را گرفت,

و من در این بچه ی درس نخوان هم همان ذوق و شوق و مرض ورق زدن کتابها را دیدم و دیروز هم که با کلی التماس از من خواست جلد کردن کتاب را یادش بدهم.

یک کتاب برایش جلد کردم و گفتم بقیه شان را خودش باید جلد کند.

کتابی که برای جلد کردن انتخاب کرد کتاب دینی بود که بعد از اینکه کارش تمام شد, متفق القول گفتیم که بیشتر به نظر می آید این کتاب کسی باشد که بخواهد به اسلام توهین کند.


خلاصه. 

وظیفه ی جلد کردن کل کتاب ها باز به خودم محول شد و من با اینکه از خدا خواستگی از قیافه ام میبارید,

شرط گذاشتم که هر روزی که بتواند دست و زبانش را کنترل کند یکی از کتابهایش رابرایش جلد کنم.

امیدوارم بتواند سر حرفش بماند و حد اقل چند روزی از شر زبان تیز و انگشتان آهنی اش در امان باشم.


وقتی که داشتم کتاب امروز را جلد می کردم یاد آن دورانی افتادم که جلد دفترهایمان کاغذ کادویی بود... از آن دفترهای جلد کاغذی قدیمی که باید خدمان حاشیه شان را خط کشی می کردیم و بعد با کاغذ کادو جلدش می کردیم که جلد کاغذی اش وا نرود یا با دفترهای دیگران قاطی نشود. 

هنوز هم یک دفتر دارم که با کاغذ کادو قرمز قلب دار جلد شده و نمی دانم مال کدام دوره ی فسیل الدوله ای است اما چند خط درش نوشته شده و بعد همانطور رها شده...

فکر می کنم مال همان دوره ای باشد که دفترهای نهال تازه مد شدند با جلد های ساده ی تک رنگ مینیمال, که رویشان عدد های بزرگ 40 یا 60 یا 100 نوشته شده بود و جای دفتر های جلد کادویی رنگی را گرفتند... 


و نمی دانم چرا یاد معماران مینیمالیستی ی افتم که با تمام وجودشان از تزئینات متنفر بودند و  میس وندروهه و شعار معروفش, "کمتر, بیشتر است".

و بعد سینمای مینیمال و فیلم یک روز خاص, و دیدار هیتلر از ایتالیا به کارگردانی اتوره اسکولا و بازی سوفیا لورن.

و مینیمالیسم در نقاشی و عکاسی و موسیقی و ادبیات و مجسمه سازی و غیره....  و اینکه تمام اینها سادگی را فریاد می زنند,

 و می گویند آهای... دفترهای جلد کادویی قلب قلبی تان را کنار بگذارید... تمام جینگیل پینگیل های زندگی تان را کنار بگذارید و خودتان باشید... اگر هم شد افکار شیزوفرنی ناک محصول ساعت 4 صبحتان را هم کنار بگذارید و خودتان را ولو کنید روی بالش سفید با گلهای آبستره ی قرمز, و فکر کنید اگر این بالش در زمان پیت موندریان وجود می داشت میشد آن را به عنوان فحش برای روز تولدش هدیه داد و از این فکر مزخرف خنده تان بگیرد.

و بعد از یک خمیازه ی مینیمال, به سمت بالش مزبور بروید به قصد یک خواب مکسیمال.. 

  • آنای خیابان وانیلا

عنوان؟ شوخی می کنی!

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۴ ب.ظ

میدانید,

بدترین روزهای عمرم همین دو روز بود.

از وقتی که فاجعه ی منا را شنیدم و توی دلم خالی شد.... مادرم .... مادرم...


و وقتی زنگ زدم و دیدم که گوشی اش خاموش است و اقوام و آشنایان هم که اخبار به گوششان رسیده بود حتی اقوام دور و همسایه هایی که صدسال یکبار هم ممکن است چشممان به جمالشان منور نشود هم دانه دانه زنگ می زدند و می پرسیدند که از مادرم خبر دارم یا نه.. و حس کردم وسط جهنمم 

باید با گریه و استرس برای هرکدامشان توضیح می دادم و باز نفر بعد...

که بلاخره پدرم تماس گرفت و گفت که یکی از دوستانش که در سازمان حج کار می کند گفته که کاروانهای ایرانی, زنها و بچه ها را زودتر فرستاده بودند و کسانی که کشته شده بودند همه مرد بودند..


خدا را صدهزار مرتبه شکر همان روز مادرم تماس گرفت و گفت حال خودش و دخترخاله اش خوب است و من باز باید به تک تک اقوام جواب می دادم..

و اخبار لعنتی که در خانه ی ما 24 ساعته روشن بود که واقعه را تحلیل می کرد و کشته ها رو نشان می داد, و من به کسانی فکر می کردم که هنوز نمی دانند عزیزشان در چه وضعیتتی است و باید چشمشان به زیر نویس شبکه ی خبر باشد که اسمش آنجا نوشته شده یا نه...


خلاصه اینکه حالم خیلی خیلی بد و گریه ناک است..

هنوز ترسیده و یخ کرده ام.

دلم نمی خواهد حتی یک کلمه ی دیگر در مورد این واقعه به گوشم برسد. اما وقتی یک خبری کل شبکه های تلویزیون و فضای مجازی و خلاصه تمام رسانه ها را می گیرد دیگر هیچطور نمی شود از آن فرار کرد... دلم می خواست که امکانش بود بروم و چند روز دیگر در همان کلبه ی بدون آب و برق بمانم.


امیدوارم تمام کسانی که وضع من را دارند بتوانند زودتر برخودشان مسلط شوند و خوب شوند و کسانی که عزیزشان را از دست داده اند.... فقط صبر... 


+باورم نمی شود که یک سری از آدم ها در این شرایط دارند جک میسازند و می خندند...

  • آنای خیابان وانیلا

ساعت 25 شب..

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۷ ق.ظ

روی میزی نشسته بودم که زیر شیشه اش یک کاغذ آ4 گذاشته بودند و رویش صرف افعال عربی راهنمایی نوشته بود,

که یک قاچ هلو به سمتم پرت شد و صاااف افتاد روی تَضرَِبونَ.

پرتاپ کننده که از قضا دخترخاله ام بود به من متذکر شد که خداوند چه لطف بزرگی در حق بشریت روا داشته که من را پسر نیافریده که یک وقت به سمت فوتبال گرایش پیدا کنم و دروازه بان بشوم


هلو را برداشتم ومیز را با دستمال تمیز کردم,  کمی جابجا شدم  اما بعد ترجیح دادم از روی میز بلند شوم  و کلا سرپا باشم. در این خانه آدم هرکجا می نشیند و یا تکیه می دهد زیرش یا پشتش یک مطلب علمی-فرهنگی-پزشکی چسبانده شده و کلا نباید طوری رفتار کنیم که صاحبخانه احساس کند به موارد مذکور توهین شده. بهرحال هر کسی روی یک چیزی تعصب دارد.

  • آنای خیابان وانیلا

یک ساعت را دوبار زندگی کنید، این هدیه ی مهر است...

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ

میدانید,

یک دسته از آدم ها هستند که کلا راحتند.

خودشان را در اموال آدم شریک می دانند, از جانب آدم حرف می زنند, خودشان خودشان را دعوت می کنند خانه ی آدم, و الخ.


این آدمها وقتی به هم دسته ای های خودشان بر می خورند معمولا همه چیز خوب پیش می رود,

اما....

 امان از وقتی که یکی از اینها به تور یک آدمی بخورد که دارد از شدت اینسیکیوری میمیرد و تمام زندگی اش قوانین خاص خودش را دارد و اگر یک نفر برنامه هایش را به هم بریزد دلش می خواهد روده ی بزرگ طرف را دور لوز المعده اش پاپیون کند.


نمی شود به هیچکدام از این دو گروه ایرادی گرفت.

بلاخره هر آدمی لایف استایل مخصوص خودش را دارد.

ولی باید یک راهی باشد برای کنار آمدن ... 

با چیزها, آدمها,

که حتما هست.

اما من بلدش نیستم و فکر نمی کنم هیچوقت یاد بگیرم...


همینجور وقتهاست که دلم شدید.... شدید حلزون بودن می خواهد..



*من عین همان دو ساعت هدیه ای را مشغول انجام دادن یکی از مزخرف ترین کارهای دنیا بودم.

محض تصویر سازی این را بگویم که, کاری شبیه پاک کردن لکه ای که می دانید چند روز بعد دوباره ظاهر می شود.

آدم حس کسی را پیدا می کند که یک تایم محدود از اپراتور مکالمه ی رایگان هدیه گرفته باشد و دقیقا همان موقع, در دستشویی رویش قفل شده و گیر افتاده باشد

  • آنای خیابان وانیلا