Less Is More...
از دوران مدرسه, تنها روزهایی که دلتنگشان می شوم آن وقتی است که تازه اعلام می کنند کتابهای درسی پخش شده و ملت می توانند بجهند و بخرند و حالش را ببرند.
نمی دانم فقط من اینطور بودم یا بقیه ی بچه ها هم دوست داشتند هرچه زودتر کتابهایشان به دستشان برسد و تا اول مهر,
جلدشان کنند و هی ورقشان بزنند و فکر کنند که وای... چقدر سخخخت....
و در دوران مدرسه حتی زورشان بیاید لای همان کتابها را باز کنند و ترجیح بدهند به حرفهای معلم دقیقتر گوش کنند.
چندروز پیش داداشه ی ما هم بلاخره کتابهایش را گرفت,
و من در این بچه ی درس نخوان هم همان ذوق و شوق و مرض ورق زدن کتابها را دیدم و دیروز هم که با کلی التماس از من خواست جلد کردن کتاب را یادش بدهم.
یک کتاب برایش جلد کردم و گفتم بقیه شان را خودش باید جلد کند.
کتابی که برای جلد کردن انتخاب کرد کتاب دینی بود که بعد از اینکه کارش تمام شد, متفق القول گفتیم که بیشتر به نظر می آید این کتاب کسی باشد که بخواهد به اسلام توهین کند.
خلاصه.
وظیفه ی جلد کردن کل کتاب ها باز به خودم محول شد و من با اینکه از خدا خواستگی از قیافه ام میبارید,
شرط گذاشتم که هر روزی که بتواند دست و زبانش را کنترل کند یکی از کتابهایش رابرایش جلد کنم.
امیدوارم بتواند سر حرفش بماند و حد اقل چند روزی از شر زبان تیز و انگشتان آهنی اش در امان باشم.
وقتی که داشتم کتاب امروز را جلد می کردم یاد آن دورانی افتادم که جلد دفترهایمان کاغذ کادویی بود... از آن دفترهای جلد کاغذی قدیمی که باید خدمان حاشیه شان را خط کشی می کردیم و بعد با کاغذ کادو جلدش می کردیم که جلد کاغذی اش وا نرود یا با دفترهای دیگران قاطی نشود.
هنوز هم یک دفتر دارم که با کاغذ کادو قرمز قلب دار جلد شده و نمی دانم مال کدام دوره ی فسیل الدوله ای است اما چند خط درش نوشته شده و بعد همانطور رها شده...
فکر می کنم مال همان دوره ای باشد که دفترهای نهال تازه مد شدند با جلد های ساده ی تک رنگ مینیمال, که رویشان عدد های بزرگ 40 یا 60 یا 100 نوشته شده بود و جای دفتر های جلد کادویی رنگی را گرفتند...
و نمی دانم چرا یاد معماران مینیمالیستی ی افتم که با تمام وجودشان از تزئینات متنفر بودند و میس وندروهه و شعار معروفش, "کمتر, بیشتر است".
و بعد سینمای مینیمال و فیلم یک روز خاص, و دیدار هیتلر از ایتالیا به کارگردانی اتوره اسکولا و بازی سوفیا لورن.
و مینیمالیسم در نقاشی و عکاسی و موسیقی و ادبیات و مجسمه سازی و غیره.... و اینکه تمام اینها سادگی را فریاد می زنند,
و می گویند آهای... دفترهای جلد کادویی قلب قلبی تان را کنار بگذارید... تمام جینگیل پینگیل های زندگی تان را کنار بگذارید و خودتان باشید... اگر هم شد افکار شیزوفرنی ناک محصول ساعت 4 صبحتان را هم کنار بگذارید و خودتان را ولو کنید روی بالش سفید با گلهای آبستره ی قرمز, و فکر کنید اگر این بالش در زمان پیت موندریان وجود می داشت میشد آن را به عنوان فحش برای روز تولدش هدیه داد و از این فکر مزخرف خنده تان بگیرد.
و بعد از یک خمیازه ی مینیمال, به سمت بالش مزبور بروید به قصد یک خواب مکسیمال..
- ۹۴/۰۷/۰۵