ساعت 25 شب..
روی میزی نشسته بودم که زیر شیشه اش یک کاغذ آ4 گذاشته بودند و رویش صرف افعال عربی راهنمایی نوشته بود,
که یک قاچ هلو به سمتم پرت شد و صاااف افتاد روی تَضرَِبونَ.
پرتاپ کننده که از قضا دخترخاله ام بود به من متذکر شد که خداوند چه لطف بزرگی در حق بشریت روا داشته که من را پسر نیافریده که یک وقت به سمت فوتبال گرایش پیدا کنم و دروازه بان بشوم
هلو را برداشتم ومیز را با دستمال تمیز کردم, کمی جابجا شدم اما بعد ترجیح دادم از روی میز بلند شوم و کلا سرپا باشم. در این خانه آدم هرکجا می نشیند و یا تکیه می دهد زیرش یا پشتش یک مطلب علمی-فرهنگی-پزشکی چسبانده شده و کلا نباید طوری رفتار کنیم که صاحبخانه احساس کند به موارد مذکور توهین شده. بهرحال هر کسی روی یک چیزی تعصب دارد.
باقی مانده ی هلو را از دخترخاله ام گرفتم که همان موقع وارد بحث هیجان انگیز مراسم عقد دختر صغرا خانوم شده بود و ترجیح دادم بروم و به بازی بچه ها نگاه کنم.
این یکی از کارهایی است که واقعا عاشقش هستم.
دیدن اینکه هرکدامشان چه دنیایی برای خودشان تصور می کنند و آن اسباب بازی که دستشان است را در داستان ساختگیشان شرکت می دهند و اصرار دارند که همبازی شان هم طبق داستان آنها پیش برود اما او هم برای خودش داستان دیگری دارد و اینجاست که دعوا و جیغ و گریه شروع میشود و مادرها مجبور می شوند از بحث عقد دختر صغرا خانوم نوه ی کبرا خانوم دل بکنند و بیایند بچه هایشان را با ترفندهای ممکن از هم جدا کنند.
دلم یک هلوی دیگر خواست و وقتی رفتم که برای برداشتنش اقدام کنم, بحث مذکور تمام شده بود و خاله از من خواست لیوان های چای را جمع کنم.
سینی حاوی لیوان های خالی را که روی کابینت گذاشتم حس کردم تمام بدنم درد می کند.
و همانجا فهمیدم که پاییز شروع شده است.
نیمه ی دوم سال برای من, برابر است با درد و حساسیت و سرما خوردگی و بی حوصله گی و افسردگی و کلا خوب نبودن.
فصلی که 1 مهر جزو ش است اصلا چطور می تواند خوب باشد. و آذر, که آدم را یاد استرس تحویل پروژه می اندازد.
بعد به آدم های زندگی ام فکر کردم که بیشترشان متولد پاییزند, و به صدای خش خش برگ ها و به پرتقال و نارنگی, و روزهایی که زود عصر می شوند و نم نم گهگاهیِ باران و تمام چیزهایی که دوستشان دارم و همه شان در این فصل دوست نداشتنی گنجانیده شده اند و زهرش را می گیرندو باعث می شوند آنقدرها هم نکات منفی اش برایم پررنگ نباشد.
وبلاگها را که می خواندم خیلی ها نوشته بودند که وقتی ساعت ها عقب کشیده می شوند, دقیقا وقتی است که ساعت سال آدم 0 می شود و باید به گوشه ای بخزد و با خودش حساب کند که چند چند است.
راستش من اصلا یادم نمی آمد که پارسال این موقع اصلا کجا بودم و چکار می کردم. مجبور شدم به وبلاگ روزانه ام رجوع کنم و آنجا نوشته بودم که دارم لِوِل یکی مانده به آخر ایتالیایی را تمام می کنم و بعد راجب اینکه در دانشکده ی جدید چی بپوشم و زشت نباشد اگر یک وقت میان آنهمه ساختمان گم شوم و از خفن بودن استاد طرح 5 م نوشته بودم و اینکه استرس دارم که خط هایم را مسخره کند.
بعد به این فکر کردم که چقدر این چیزها به نظرم دور می آید. انقدر که حتی توی ذهنم هم با افکت retro می چرخند.
چند ماه بعد از اینها, زبان خواندن و روزانه نوشتن و خیلی کارهای دیگر را کلهم ول کردم به امان خدا و زندگی الانم با آن زمان ها 180 درجه فرق دارد.
اصلا تفکرم, فلسفه ی زندگی ام, دغدغه ها و لایف استایلم یک طور دیگر شده, و نمی توانم حتی حدس بزنم که سال بعد این موقع, چه نوع آدمی ممکن است باشم..
هیجان انگیز و استرسناک نیست؟
راستی, بفرمایید پسته شامی :)
- ۹۴/۰۷/۰۲