عنوان؟ شوخی می کنی!
میدانید,
بدترین روزهای عمرم همین دو روز بود.
از وقتی که فاجعه ی منا را شنیدم و توی دلم خالی شد.... مادرم .... مادرم...
و وقتی زنگ زدم و دیدم که گوشی اش خاموش است و اقوام و آشنایان هم که اخبار به گوششان رسیده بود حتی اقوام دور و همسایه هایی که صدسال یکبار هم ممکن است چشممان به جمالشان منور نشود هم دانه دانه زنگ می زدند و می پرسیدند که از مادرم خبر دارم یا نه.. و حس کردم وسط جهنمم
باید با گریه و استرس برای هرکدامشان توضیح می دادم و باز نفر بعد...
که بلاخره پدرم تماس گرفت و گفت که یکی از دوستانش که در سازمان حج کار می کند گفته که کاروانهای ایرانی, زنها و بچه ها را زودتر فرستاده بودند و کسانی که کشته شده بودند همه مرد بودند..
خدا را صدهزار مرتبه شکر همان روز مادرم تماس گرفت و گفت حال خودش و دخترخاله اش خوب است و من باز باید به تک تک اقوام جواب می دادم..
و اخبار لعنتی که در خانه ی ما 24 ساعته روشن بود که واقعه را تحلیل می کرد و کشته ها رو نشان می داد, و من به کسانی فکر می کردم که هنوز نمی دانند عزیزشان در چه وضعیتتی است و باید چشمشان به زیر نویس شبکه ی خبر باشد که اسمش آنجا نوشته شده یا نه...
خلاصه اینکه حالم خیلی خیلی بد و گریه ناک است..
هنوز ترسیده و یخ کرده ام.
دلم نمی خواهد حتی یک کلمه ی دیگر در مورد این واقعه به گوشم برسد. اما وقتی یک خبری کل شبکه های تلویزیون و فضای مجازی و خلاصه تمام رسانه ها را می گیرد دیگر هیچطور نمی شود از آن فرار کرد... دلم می خواست که امکانش بود بروم و چند روز دیگر در همان کلبه ی بدون آب و برق بمانم.
امیدوارم تمام کسانی که وضع من را دارند بتوانند زودتر برخودشان مسلط شوند و خوب شوند و کسانی که عزیزشان را از دست داده اند.... فقط صبر...
+باورم نمی شود که یک سری از آدم ها در این شرایط دارند جک میسازند و می خندند...
- ۹۴/۰۷/۰۳
و خدا صبر بده به کسایی که ستون زندگیشون... پدرشون... شوهرشون... رو ازدست داده ن... :(
گاهی رسانه آدم رو دیوانه می کنه...