ملیحه
فکر می کنم بار اولی بود که پا به آن شهر و آن خانه می گذاشتم.
در بدو ورود، مرغدانی کوچک گوشه ی حیاط توجه م را جلب کرد اما چون شب بود و تاریک، چیزی نمی دیدم.
بعدتر ملیحه گفت چندتا از مرغهایشان را برای عاشورا سر بریدند. همان وقتی که داشتیم توی اتاقش بازی می کردیم.
گفت که دوستشان داشته اما چون خود مرغها به او گفته بودند که می خواهند بروند برایشان گریه نمی کند.
همچنین چند تا از عروسک هایش را به من معرفی کرد و گفت که اینها شبهای محرم که همه خوابند و چراغها خاموش است دور هم جمع می شوند و گریه می کنند. گفت که یکبار صدایشان را شنیده و چندباری هم دیده که صورت یکی از عروسک هایش خیس است.
لازم به گفتن نیست که من چلمنگ هم تمام این داستان ها را باور کردم و از آن روز به بعد مثل سگ از عروسک هایم می ترسیدم. که حالا که قدرت گریه دارند شاید قدرت های دیگر هم داشته باشند و نکند یک وقت خبیث بشوند و شبانه بلایی به سرم بیاورند....
از آن وقت به بعد دیگر ملیحه را ندیدم، جز در یک عروسی, آن هم از دور.
چند سالی از من کوچکتر است و مادرش از اقوام مادرم است. یک خانم قد بلند که از همان بچگی از صدایش و از لبخندش خوشم می آمد. بعد از ازدواجش از تهران رفت؛ و تا به امروز هم که چهارتا بچه دارد همانجا زندگی می کنند.
ملیحه دختر بزرگش است و آن زمان ها قیافه اش شبیه عروسکی بود به اسم بنفشه که یکبار توسط مادربزرگم از مکه آورده شده بود و نسل به نسل بین دخترهای آن خانواده می چرخید .
تا همین چندسال پیش زنده و سرحال بود تا اینکه آخرین دختر عمه ام به دنیا آمد و در اولین فرصت, موهای بنفشِ بنفشه را تماما از بیخ کند. لباسهایش پاره و کم کم دست و پایش و کله اش هم به مرور زمان ناپدید شدند و تنها چیزی که ماند خاطرش در ذهن ماهایی بود که او بزرگمان کرده بود.
چند سال پیش مادر ملیحه تماس گرفت و گفت ملیحه می خواهد معماری بخواند, و مقادیری اطلاعات راجبش از من گرفت.
و در مهمانی قبل از سفر حج مادر, خودش و پسر کوچکش که فکر می کنم 4 سال اینطور داشت آمده بودند و من یک کتاب تست قطور و چند تا کتاب دیگر که لازمشان نداشتم، دادم که ببرد برای دخترش.
خواستم گوشه ی یکی از کتاب ها بنویسم لعنت به تو که باعث شدی من نزدیک یکسال شبها جایم را خیس کنم, ولی برو حالش را ببر. این بچه را هم تربیت کنید که انگشت وسط ش را به مردم نمالد با ذکر اینکه "نمی دونی این ینی چی؟" و آدم اسپیچلس شود از اینکه آخر این بچه ی ذلیل مرده تا زانوی من هم نمی رسد :|
اما چیزی ننوشتم و کتابهای نازنین را تسلیم کردم که بروند و حداقل یک نفر را به آرزویش برسانند.
شاید بدترین انتقامم از او این بود که آن روز پای تلفن نگفتم به جای تلف کردن وقتش در دانشگاه, آن هم این رشته ی سخت و پرکار,
برود سراغ یک رشته ای که در کنارش بتواند زندگی هم بکند.
گرچه آنطور که مادرش کتابهای کنکور من را توی هوا زد, به نظر نمی آید خیلی هم از انتخابش ناراضی باشد.
شاید بهتر بود برایش می نوشتم.
می نوشتم به جمع ما دیوانگان خودآزار خوش آمدی :)
- ۹۴/۰۸/۰۴