-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

سرندیپیتی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

یک چیز جالب برایتان بگویم.

داشتم دنبال منبع یک داستان عجیب می گشتم که به داستانی برخوردم به اسم Peregrinaggio di tre giovani figliuoli del re di Serendippo یا سه شاهزاده ی سرندیپ, که در سال 1557 توسط Michele Tramezzino به چاپ رسیده. 

ترامتسینو درمورد داستان اینطور گفته که آن را از کریستوفر آرمنو ( مترجم افسانه های ایرانی به زبان ایتالیایی) و آرمنو هم آن را از کتاب هشت بهشت اثر امیرخسرو دهلوی نقل کرده که بعد از چاپ داستان, به زبان انگلیسی و بعد فرانسه ترجمه شد.


این افسانه راجع به سه شاهزاده ایست که دائماً چیزهایی کشف می‌کنند که به دنبالش نبوده‌اند. و کلمه ی سرندیپیتی, به یافته یا  کشف اتفاقی و البته مفید و مثبتی گفته می‌شود که جوینده به دنبالش نبوده و به صورت جانبی و اتفاقی بدست آمده است. درست شبیه کشف موجود خوب و مفیدی مثل دایناسور صورتی دوست داشتنی  در جزیره‌ای متروک توسط پسرک گمشده ی کتاب  «سرندیپیتی» نوشته استفان کاس‌گروو که یک سریال کارتونی بر اساس آن ساخته شده و تقریبا همه مان با آن خاطره داریم.


بعد به این فکر کردم که چقدر عجیب که یک افسانه ای که برای خودمان بوده باید به چند زبان ترجمه شده باشد و دست آخر به واسطه ی یک کارتون ژاپنی, یک کلمه از آن به گوشمان بخورد.


همچنین یاد گروه Sons of Serendip افتادم که در بیوگرافی شان نوشته اند اعضای گروه به طور خیلی اتفاقی با هم  آشنا شده اند و به طور اتفاقی استعدادهای هم را شناخته اند و به طور خیلی اتفاقی تر تصمیم گرفته اند که با هم یک گروه را تشکیل بدهند و نتیجه اش شد یک جمع دوست داشتنی که کارشان ساختن آهنگ های جادویی است و قبلا یکی از آهنگهایشان را توی این پست لینک کردم.


جدای از همه اینها, آدم خاطراتش را که مرور می کند, بعضی از آدمها یا اتفاقات جزو همین دسته ی سرندیپیتی قرار می گیرند.

آدمها یا اتفاقاتی که منتظرشان نیستیم اما یکهو می آیند و زندگیمان را زیر و رو می کنند...

چیزهایی که می آیند تا موجود صورتی چشم درشت زندگی ما باشند و باعث بشوند دنیا جای هیجان انگیز تری باشد





تیتراژ ایتدایی کارتون سرندیپیتی
  • آنای خیابان وانیلا

تماماً مخصوص

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
امروز سه شنبه ای است که برای من شبیه سه شنبه های دیگر است.
مثل همیشه با سردرد بیدار می شوم و به آشپزخانه می روم, چندتا مویز و کاسه ی "سه تا انجیر خیسانده در گلاب" م را بر می دارم و دکمه ی کتری برقی را می زنم تا آب جوشم را هم ردیف کند.
بعد از یکسری کارهای روزمره ی دیگر سری به اینترنت می زنم تا ببینم دنیا دست کدام قماش است... و بعد اینجا...

و حدس بزنید چی دیدم.
مثل اینکه امروز روزی است که وبلاگم 650 روزه می شود, یعنی چند ماه دیگر دو سالش تمام می شود بچم و نوبت این است که کم کم حرف زدن را یاد بگیرد.
65 نفر هم دنبالش می کنند و با اینکه فقط چندماهی می شود که تاتی تاتی می رود, باز هم نمی توانند بگیرندش.

من هم این وسط کسی هستم که ترکیب عدد 6 و 5 را به این صورت دوست دارد و وقتی ادغام این دوتا را می بیند ذوقمرگ شده و هوس می کند این روز را به عنوان یک روز تاریخی برای خودش ثبت کند. چون این واقعه ممکن است هر صدسال یکبار رخ بدهد,
چیزی شبیه 8/8/88 ساعت 8 که روز آخری که درحال وداع با همکلاسی های سوم راهنمایی بودیم قرار گذاشتیم که در این روز, در پارک قیطریه جمع بشویم و همدیگر را ببینیم که هرکس چه ریختی شده و چه کار می کند.
اتفاقی که هیچوقت نیوفتاد.
حداقل برای من... 

و من حسرتش را می خورم؟
نمی دانم... شاید...


+یاد بار اولی افتادم که چشمم به صفحه ی پنل مدیریت بیان افتاد.
یک طورهایی شلوغ و سردرگم کننده بود و گیج شده بودم.
بعد طی یک عملیات انتحاری به این شکل در آمد و همچنان هم بعد از اینهمه وقت همین قیافه را دارد..
  • آنای خیابان وانیلا

از آواز که حرف می زنم، از چه حرف می زنم...

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ب.ظ

درست در کنار ساختمان ما, یک کارگاه ساختمانیست که قبلا مدرسه ی راهنمایی بوده و داداشه مان چند سالی درش تحصیل علم می کرده. و یک سال قبل از اینکه داداشه به جرگه ی دبیرستانی ها بپیوندد، اعلام کردند که قرار است جای مدرسه عوض شود.

 و بعد از چند ماه صدای تیشه و کلنک, بلاخره ساختمان قدیمی مدرسه جلوی لودرها و بیلهای مکانیکی سرخم کرد و تسلیم شد...


الان نزدیک دو سال است که  این کارگاه و چند ساختمان در حال ساخت دیگر, انگار دست به یکی کرده اند که تک تک مارا به جنون بکشانند.

اما کور خوانده اند.

چون ما عادت کرده ایم و دیگر عملا خیلی از این صداها را نمی شنویم.


اینها را نگفتم که از سرسام آور بودن محلمان  و شهر دلبندمان غر بزنم. 

می خواهم برایتان از "سعید" بگویم.

یکی از کارگران همین کارگاه بغل, که گاهی اوقات  ظهر ها و عصرها می زند زیر آواز و می خواند. آنهم چه خواندنی...

باورتان نمی شود این بشر چه صدای زیبایی دارد, و چقدر قشنگ اوج می گیرد و چهچه می زند.

 آوازهای سوزناک محلی را طوری می خواند که دل سنگ آب می شود... 


کاش می توانستم صدایش را ضبط کنم و نشانتان بدهم که دارم از چی حرف می زنم.

اما بین واحد ما و آن ساختمان, یک واحد دیگر فاصله است و صدا انقدر واضح نیست که ریکوردر گوشی بتواند متوجه ش بشود.

البته ریکوردر گوشی من کلا خنگ است و توی حلقش هم که داد بزنی باز خودش را به نشنیدن می زند, و فایل سیو شده ای تحویلت می دهد اعم از یکسری  صداهای موهوم غیر قابل تشخیص که به درد اجداد زاقارت تر از خودش می خورد.


از آنجایی که هرگونه گزینه ی ممکن دیگر, به دلایل امنیتی مردود محسوب می شود, می توانید توصیفات من را یکبار دیگر بخوانید و توی ذهنتان تصور کنید.

من هیچوقت سعید را ندیده ام و حتی مطمئن نیستم که اسمش سعید باشد، و صرفا بخاطر اینکه اسمی است که زیاد توسط کارگرهای این ساختمان داد زده می شود ما هم  خانوادتا آن آقای خوش صدا را به این اسم می شناسیم.


می گویند ابراهیم تاتلیسس هم زمان جوانی اش کارگر ساختمان بوده و بعد به واسطه ی دوستی که فعالیت سینمایی می کرده کشف و وارد سینما و موسیقی شده...

امیدوارم این همسایه ی موقت مان هم روزی کشف بشود و به جایی که لیاقتش را دارد برسد, فقط زیاد خودش را معروف نکند که ترور کنندگان در کمینند...  

  • آنای خیابان وانیلا

Ambient Occlusion (#آموزشی)

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ

AO یا همان امبینت اکلوژن معمولا برای محاسبه و ایجاد سایه های نرم (Soft shadow) بر روی جسم به کار می رود (برای آشنایی با AO اینجا را ببینید)

اما اگر دانشجوی معماری هستید و می خواهید برای ارائه ی حجم از تری دی مکس استفاده کنید ولی آشنایی زیادی با متریال دهی آن ندارید, می توانید از این روش برای پرزانته حجم به صورت سایه روشن استفاده کنید.


  • آنای خیابان وانیلا

یک سکانس | bon appetit!

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

دیالوگ مورد علاقه ی من از فیلم جولی و جولیا, وقتی که جولیا چایلد تکه خمیری که از ماهیتابه بیرون افتاده را ایتس اوکی گویان دوباره به ماهیتابه برمی گرداند




    Directed byNora Ephron


  • آنای خیابان وانیلا

قلکِ زمان

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ

پیرو پست قبل,

امروز داشتم به این فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر امکانی وجود داشت که می شد آن دقیقه هایی که لازمشان نداریم (مثل وقتایی که باید انتظار بکشیم و امثالهم) را بریزیم توی یک قلک، برای وقتهایی که زمان کم می آوریم.

یا که می توانستیم به اندازه ی اعتبار! مان, زمان را به عقب برگردانیم.


و تمام اینها زمانی از ذهنم گذشت که 10 دقیقه, فقط 10 دقیقه دیرتر به مکان مورد نظر رسیدم و دیدم شخصی که ماهها دارم برای ملاقاتش دوندگی می کنم جلوی چشمم ویراژی داد و از پارکینگ خارج شد.

انقدر با نگاهم دنبالش کردم که در پیچ کوچه محو شد, و به این فکر کردم که نیست.

حالا که نیست.


و من باید این را قبول کنم که قرار نیست هیچوقت اتفاق خارق العاده ای بیوفتد..

 

  • آنای خیابان وانیلا

Blame it on the moon

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ
نیم ساعتی می شود که وارد 30 آّبان 94 شدیم.
شاید هم 30 آبان 94 وارد ما.. چیز.. وارد زندگی ما شده.
و من دارم به این فکر می کنم که چقدر مزخرف که آخر یک ماه باید بیوفتد درست اول هفته.

می دانید, از همان دوران طفولیت هم از چیزهایی که رُند نیستند خوشم نمی آمد.
از اعداد فرد متنفر بودم و فکر می کردم که یک های تشکیل دهنده ی آن عدد, همیشه دوتا دوتا باهم بازی می کنند و یکی آن وسط تنها می ماند.
بعد این مرض وسعت پیدا کرد و به جایی رسیدم که اگر می خواستم کاری را انجام بدهم, نگاهی به ساعت می انداختم و باید حتما عقربه ی بزرگش روی یکی از ربع ها توقف می کرد تا من به سراغ کار مزبور رفته و انجامش بدهم.


دلم برای تمام آن دقیقه هایی که ربع نبودند اما برای من بودند می سوزد که سوختند و رفتند و دیگر شاید هیچوقت فکرش را هم نکنم که ساعت 18:07 ِروز 15 شهریور سال 1389 داشتم چکار می کردم.. فکرش را هم که بکنم جوابش را نمی دانم.. جوابش را هم اگر بدانم اهمیتی ندارد.
احتمالا یک جایی نشسته بودم که ساعت 18:15 بشود تا بروم و یک کاری انجام بدهم.

فکرش را بکنید. 
دلم بیشتر از اینکه برای آنها بسوزد برای خودم می سوزد.
انگار که مثلا هر ساعت, 60 سکه ی طلا باشد و من کلا 4 سکه از آن را برمیداشتم و باقی کیسه را صااف خالی می کردم توی جوب.
هوف.... 
نمی خواهم راجبش حرف بزنم.

فردا آذر می آید, ماهی که یک عالمه آدمی که من می شناسم درش تولدشان است.
آدمهایی که بعضی هایشان آشنا یا دوستم هستند و بعضی ها از بعضی هایشان را هم دوست دارم و دلم می خواهد یک کاری برایشان بکنم. یک کاری به جز فرستادن یک اسمس مسخره یا پیام مسخره تر در تلگرام, یا حتی بیشتر از یک تماس تلفنی.
یک کاری کنم که حس کنند واقعا دوستشان هستم.

به یک جشن کوچک خودمانی فکر می کنم, با جمع دوستان در جایی که شخص متولد دوستش داشته باشد,
یک کافه یا رستوران مثلا،
بعد موسیقی مورد علاقه شخص متولد را هم می بریم و می دهیم که آقاهه ی مسئول پخشش کند و حالش را می بریم.

اما می دانید, چیزی که در واقعیت اتفاق می افتد این است:
گوشی تلفن را قطع می کنم و به این فکر می کنم که چرا دنیا باید انقدر بیرحم باشد که یک نفر درست روز تولدش مجبور باشد به سرکار برود..

  • آنای خیابان وانیلا

یک سکانس | پرنسس اوفیلیا

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ
صحنه ای از فیلم هزارتوی فاون(رب النوع مزارع و گله), که اوفیلیا سر روی شکم مادر باردارش گذاشته و با برادرش حرف می زند.
این فیلم یکی از تلخ ترین فیلمهایی است که تا به امروز دیده ام...



    Pan's Labyrinth 
    "El Laberinto del Fauno" 
     (
    2006)
    Directed byGuillermo del Toro


      ♫ Javier Navarrete /Mercedes Lullaby (OST Pan's Labyrinth)
  • آنای خیابان وانیلا

پیچ طلایی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یکی بود دوتا نبود... روزی پسری پا به جهان گذاشت که از همان بدو تولد با همه فرق داشت، یعنی با یک پیچ طلایی پس کله‌اش به دنیا آمد!

  • آنای خیابان وانیلا

در و دروازه!

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۵ ب.ظ

امروز روزی است که گوشی چپ هندزفری م شکست و از این به بعد باید داستانها را با یک گوش بشنوم.

و اینکه خیلی حس خوبی به این قضیه ندارم,

چون وقتی فقط یک گوش آدم مشغول است, امکان اینکه همه ی آن کلمات تجمع و دست به یکی کنند و همه باهم از گوش دیگر خارج بشوند زیاد است و در نتیجه انگار نه انگار آدم مشغول گوش کردن چیزی بوده یا هست.


فقط یک سری صداهای موهوم که میایند و می روند و آدم نمی فهمد کدامشان چی بودند و کی بودند یا که اصلا چی می خواستند بگویند..

درست مثل وقتهایی که دارد به سخنرانی بعضی دوستان گوش می دهد

  • آنای خیابان وانیلا