-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

نمی دانم چرا دیدن شاعر ها در لباس بازیگر انقدر برایم عجیب است.

 وقتی اولین بار بخش هایی از فیلم "فلامینگو ی شماره 13" با بازی رسول یونان و شمس لنگرودی را تماشا می کردم، به نظر خیلی خیلی یک طوری بود. شبیه وقتهایی که یک چیزی سر جایش نیست. که البته این شعرای عزیز در همان فیلم هم نقش افراد شاعر را داشتند.

چند روز پیش تیزر فیلم "احتمال باران اسیدی" را از تلویزیون دیدم و نام آقای شمس لنگرودی را در میان بازیگرها, و باز به این فکر کردم که چقدر عجیب.

و اینکه دلم می خواهد بروم این فیلم را ببینم. 

و اینطور وقتهاست که عمیقا دلم می گیرد...



نظر سنجی:

به نظر شما قرار دادن آدرس سایت یا وبلاگ شخصی روی عکس هایی که از اینترنت به دست می آیند (عکسهایی که از گوگل پیدا می کنید و در سایت یا وبلاگ قرار می دهید) کار درستی است یا نه. لطفا دلیل شخصی تان را هم ذکر کنید. با تچکر :)



*عنوان از شمس لنگرودی
  • آنای خیابان وانیلا

تبدیل عکس به نقاشی دیجیتال (#آموزشی)

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

نقاشی دیجیتال یکی از زیباترین هدیه های تکنولوژی به هنرمندان است که بدون هیچگونه محدودیت خاص یا ایجاد هزینه اضافی می توانند با قلم نوری یا قلم تبلت (یا اگر خیلی حرفه ای باشند با موس!) یک نقاشی یا هر اثر هنری دیگری را ایجاد کنند. 

نمونه ی یک نقاشی دیجیتال حرفه ای را اینجا ببینید)

اما از آنجایی که این تکنیک شناخت بالایی از طراحی و از نرم افزارهایی مثل فتوشاپ و امثالهم می طلبد, یا برای بعضی افراد امکان سخت افزاری آن فراهم نیست, می توانند با ادغام چند فیلتر عکس مورد علاقه شان را شبیه نقاشی دیجیتال به دست بیاورند.


  • آنای خیابان وانیلا

A Beautiful Mess

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ

گاهی به شدت از دستشان کلافه می شوم...

  • آنای خیابان وانیلا

نکاتی من باب چیزهایی

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

1. اگر شما هم وقتی برنامه فتوشاپ تان باز است, دکمه ی ESC کیبردتان کلا استعفا می دهد: shift و Esc را با هم نگه دارید.


2. وقتی در شرف گفتن دروغ به یک غریبه هستید, یک لحظه به این فکر کنید که ممکن است یک وقتی, یک جایی دوباره کارتان گیر همان آدم بیوفتد... و می دانید, خیلی زشت میشود.


3. همسبلاگی (همسایه ی وبلاگی!) مان آقای Manic Man  یک بازی شادی سرگرمی فقط هزار.. _اهم ببخشید_ یک بازی وبلاگی راه اندازی نموده که قرار است ما برویم در خلوت خود آکبند عزیزمان را افتتاح نموده و فسفر بسوزانیم جهت طراحی لگو برای وبلاگ عزیزترمان.

همین دیگر.

شما هم بروید روی لگویتان فکر کنید و یک چیزی درست کنید بیاورید دور هم باشیم.

و به قول یکی از اساتید* کمی بخندیم.

برای اطلاع از جزئیات هم به خود اوشونِ لینک شده مراجعه بفرمایید.



*این جناب استاد از آن دسته آدمهایی بود که می شد در کلاسش به کار دیگران خندید. البته نه به جهت تمسخر, ایشان اعتقاد داشتند که ما همه مثل هم هستیم و همانطور که اشتباه فلانی خنده دار است اشتباه من هم می تواند خنده دار باشد, و اگر این جلسه مورد خنده داری پیدا نشد جلسه ی بعد حتما پیدا می شود. پس هیچوقت حق ندارم خودم را از کسی برتر بدانم و خنده ام و خنده مان از روی تمسخر باشد. و صرفا باید به خود "اشتباه" بخندیم.
ما به آن اشتباهات می خندیدیم و بعد در ذهن همه مان حک می شد که تکرارش نکنیم.... روش غریبی بود.
  • آنای خیابان وانیلا

قوم هایی که فقط گاهی! عزیزند...

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ

همه ی ما در دوران تحصیل کتابی همراهی مان می کرده با طول و عرض متفاوت از بقیه کتابها که رویش با فونت درشت نوشته شده بود  "جغرافیا"، و درش کمابیش راجب  ویژگی اقلیم ها و تفاوت فرهنگ و معماری آنها گفته شده, و استفاده ای که معمولا از این اطلاعات می کنیم این است که به این تفاوت اقلیم و فرهنگی می بالیم.

البته کاربردهای دیگری هم دارد مثل شوخی افراد ساکن یک اقلیم با افراد ساکن اقلیم های دیگر و گاهی زیر سوال بردن یک فرهنگ خاص و بزرگ نمایی آن جهت خوشمزگی در جمع و اینکه دیگران فکر کنند ما چقدر باحالیم ,یا وقتی از کسی خوشمان نمی آید دقیقا انگشت بگذاریم روی قومیت ش و با جمله ی "فلانی ای ها همه شون همینطورن. ایششششش" خودمان را نشان بدهیم.


سوالی که پیش می آید این است که آیا ما واقعا می دانیم چرا "فلانی ها" به همچین ویژگی یا ویژگی هایی متهم شده اند؟

دوست عزیزم مگهان چند روز پیش پستی در این رابطه نوشته بود با مضمون اینکه "واقعا چرا ما اینطوری هستیم" ,

و من در حد اطلاعات خودم به عنوان کسی که چندین سال معماری خوانده و نیمچه آشنایی با تاریخ و فرهنگ و جغرافیا دارد چیزهایی برایتان می گویم.

شما هم اگر اطلاعات خاصی دارید در کامنت ها بگویید, باشد که به نتیجه ی خاصی برسیم.


  • آنای خیابان وانیلا

یک سکانس | It May Hurt

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ

صحنه ای از فیلم دختری با گوشواره مروارید, که ورمر گوش گرت را سوراخ می کند تا گوشواره ی مروارید را به آن بیاویزد.

سوراخ کردن گوش درد دارد اما گرت حواسش جای دیگریست... دختری از طبقه ی او... با گوش سوراخ....



Girl with a Pearl Earring (2003)

Directed By:  Peter Webber

Based on a Novel By:Tracy Chevalier



 ♫ Alexandre Desplat — Griet's Theme (Girl with a Pearl Earring OST)

  • آنای خیابان وانیلا

از چیزهایی که به فراموشی سپرده می شوند..

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

کف اتاق و تکیه داده به تختم, و به رفلکس م در آینه ای که درست روبروی من، کف اتاق و تکیه داده به دیوار است نگاه می کنم.

می گویم, هی! چه احساسی داری که تقریبا در هر چیزی, صاحب بیشعورترینش  هستی؟

دماغش را بالا می کشد.

به لپتاپ نیمه باز کنار دستش نگاه می کنم.

حتی آن هم بیشعور است.

هر وقت که دلش بخواهد روشن و خاموش می شود, در بدترین مواقع باتری خالی می کند و گاهی اوقات هم بدون اینکه اطلاع قبلی بدهد, فیوز می پراند. و ابدا هم برایش مهم نیست که داشتی چه غلطی می کردی و زحمات چند ساعته ات را خیلی شیک به باد می دهد.


یکبار دیگر دماغش را بالا می کشد و کله اش را می خاراند.

موهای بیشعور بی حالتش از روی شانه اش پایین می ریزد, همانهایی که ساعت ها بعد از حمام هم دلشان نمی خواهد خشک بشوند, حتی اگر آتششان بزنی.

به این فکر می کنم کاش می شد آتششان زد.

کاش می شد تمام چیزهای بیشعور زندگی را آتش زد.

و تمام چیزهای بیشعور دنیا را.


اما آدمها را نمی شود آتش زد. اصلا نباید که آتش زد.

می دانید, یک چیزی که در زندگی فهمیده ام این است که ممکن است همیشه حق با من نباشد. ممکن است من هم اشتباه کنم و ندانم که دارم اشتباه می کنم و دیگران بیشعور تصورم کنند.

چون آدمها در خانواده های مختلف با فرهنگ های مختلف بزرگ شده اند و ممکن است چیزی که ازنظر من بد است از نظر یک نفر دیگر مجاز باشد و بالعکس. و ممکن است وقتی که من مشغول بیشعور تصور کردن یک نفر هستم او هم دقیقا مشغول همان باشد.


یک بنده ی خدا تعریف می کرد که خانواده ی مادر شوهرش، ریختن مغز کاهو یا به قول ما کلّه کاهو را در سالاد کاهو زشت و عیب می دانند و اگر یک وقت میزبانشان همچین کاری بکند بی احترامی می دانندش و دلگیر می شوند.

در حالی که در خانواده ی ما، یکی از چیزهایی که بیشتر از ته دیگ ماکارونی تلفات می دهد و بستر دعوا و بزن بزن را فراهم می کند همین کله کاهو است.


ولی خب, یک چیزهایی را بر طبق هر استانداری که حساب کنیم بیشعوری است.

و وقتی آدم یک نفر را در حال ارتکاب شان می بیند هرچه فکر می کند نمی فهمد که الان چی از ذهن این شخص می تواند گذشته باشد.

ما شاید نتوانیم تمام مرزهای بیشعور نبودن دنیا را رعایت کنیم, اما حداقل می توانیم که در محدوده ی استاندارد باقی بمانیم و خودمان وجهه ی خودمان را تخریب نکنیم...


یکبار دیگر نگاهش می کنم.

لپتاپ بیشعورش دیگر آنجا نیست و خودش هم دارد سعی می کند از جایش بلند شود.

چند ثانیه بعد صدای تق ای می آید و همه جا سیاه می شود. دیگر نه او را می بینم نه هیچ چیز دیگر را, فقط پرتوی باریک مهتاب است که خودش را روی دیوار انداخته. هی تو مهتاب! تو همیشه مهربان باش. خب؟ 



از صمیم قلب امیدوارم کسی نیاید کتاب بیشعورری خاویر کرمنت را منشن کند.

نکنید. دلیلش را هم نمی گویم :|

  • آنای خیابان وانیلا

و کلید، که راه گم شدن را خوب بلد است...

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ

1. یک اخلاق مزخرفی جدیدا در من یافت شده بدین صورت که وقتی حس می کنم دارم به خانه نزدیک می شوم, به سرعت خودم را پرت می کنم داخل نزدیکترین سوپر مارکت و بعد از خرید انواع و اقسام بیسکویت, با قیافه ای شبیه علامت سوال دوباره به مسیرم ادامه می دهم.


2. هرچه بیشتر می گذرد بیشتر به بی استعدادی خودم را در زمینه ی باز کردن انواع و اقسام بسته بندی ها, اعم از بسته های پلاستیکی, ظرف ها و بطری های شیشه ای و پلاستیکی, و حتی در پاره ای از موارد ظرف ماست! پی می برم و این خیلی آبروریزی است.


3. به قدری وقت ندار و پر استرسم که دیگر دارم به فاز بیخیالی نزدیک می شوم.

مثلا همین الان محض رفع خستگی چشم, سری به فولدر ممنوعه زدم و با خودم فکر کردم که هیچ اتفاقی نمی افتد اگر من لابی سریف اینداستریز را خیلی شیک به جای لابی خودم جا بزنم... هرچقدر حساب می کنم وقت برای طراحی لابی ندارم و اینکه کی می فهمد اصلا...

فقط باید افاضات دیوید سریف و علائم مربوط به بازی را به طور کامل پاکسازی کنم, یک سری حروف فارسی را جایگزین نوشته ها و عکسها کنم...

 




و از همه مهمتر,

بروم دعا کنم که شخص مذکور یک وقت گیمر از آب در نیاید....

... (تصویر مربوط به بازی deus ex mankind devided  می باشد)

  • آنای خیابان وانیلا

چرا اینهمه نام

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ

هیچ‌کس نمی‌تواند مدّعیِ نامِ پدرو باشد،

هیچ‌کس رُزا یا ماریا نیست،

همه‌ی ما غباریم یا شنیم

همه‌ی ما بارانی زیرِ بارانیم...

  • آنای خیابان وانیلا

آموزش روش جوانمردانه جذب مخاطب وبلاگ

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ

با سلام خدمت دوستان و همبلاگی های عزیز.

در این برنامه, با آموزش یکی از روشهای جذب مخاطب در وبلاگ در خدمتتان هستم.
روش کار بدین صورت است که شما ابتدا وارد یک وبلاگ تحت سرویس بیان می شوید, یک پستش را انتخاب می کنید, سر تا تهش را انتخاب کرده, کلید کنترل+سی را فشرده و علی علی... می برید در وبلاگ خودتان کنترل+وی می کنید.
 
بعد شخص قربانی, به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی, از طریق گزینه ی مالکیت معنوی در کنترل پنل, یا از طریق خبرگذاری دوستان یا هر روش دیگری از این سرقت با خبر می شود و به سراغ شما می آید جهت اعتراض.
 
شما هم حق را به او می دهید و معذرت خواهی می کنید.
مطلب شخص معترض را پاک کرده و مطلب همسایه بغلی اش را جایگزین می کنید. اگر او هم اعتراض کرد به همین منوال پیش می روید و .... وُیلا! شما توانستید افراد زیادی را با این روش به وب خودتان بکشانید.
همین دیگر.
بروید و حالش را ببرید.
اما قبل از اینکه وارد عملیات بشوید حواستان باشد که هرگونه وجدان درد بابت این قضیه را نادیده بگیرید و به یاد بیاورید که در میهن عزیزمان کلا کی به کیه اصلا؟ و مدام به خودتان یاد آوری کنید که "مگه 4تا خط نوشته چه ارزشی داره؟" و اصلا شرع و حرام و اینها چه معنی می دهد و ...
مهم این است که توانسته اید وبلاگ خودتان را توی حلقوم دیگران فرو کنید.
چه اهمیتی دارد که کسی فکر بد راجب شما بکند.
نه؟
حتی گاهی می توانید تاریخ نوشته را هم به قبل از انتشار مطلب اصلی برگردانید و  به نویسنده ی مطلب بگویید که "برو داداش! این تو بودی که مطلب منو کپی کردی!"


  • آنای خیابان وانیلا