-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

ورونیکا بودن

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

نمایش را دیدیم.

سوادمان در حد نقد و اینها نیست اما دوست داشتیم و شدیدا توصیه می کنیم.

بازی بازیگران, طراحی صحنه، لباس، انتخاب موسیقی و صدا، گریم همگی معرکه اما نقطه ی قوت اصلی خود داستان بود؛ که هر چند دقیقه یک شوک اساسی به آدم وارد می کرد.

شما عمرا نمی توانید حدس بزنید که ممکن است یک دقیقه بعد چه دیالوگی بشنوید, و دیالوگی که می شنوید معمولا شگفت زده تان می کند.

اگر شما هم از داستان های پیچیده خوشتان می آید نمایش را از دست ندهید, و اگر دوست ندارید یا به هردلیلی نمی توانید نمایش را ببینید، نمایشنامه ی اتاق ورونیکا را حتما بخوانید.


و اینکه اگر اقدام به دیدن نمایش کردید به هیچ عنوان با خودتان بچه نبرید. هیچ موجود زیر 15 سال حتی.

جدای از صحنه های استرسی و وهم انگیز, یک سری صحبتها و حرکت های بزرگسالانه ای درش انجام می شود که تمام مدت حس می کردم دخترک 12,13 ساله ای که کنارم نشسته بود به شدت معذب و ترسیده بود.

حتی در هنگام خریدن بلیط هم این تذکر داده شده بود اما احتمالا خانواده ی این دختر حس کرده بودند خیلی اهمیت ندارد. یا مثلا بچه شان به قدر کافی بزرگ شده که این چیزها را بفهمد.

اما دوستان, این کار را نکنید. بچه اذیت می شود.


صحنه های عجیب:

- دخترک روی صندلی راک چوبی تاب می خورد و نور قرمز صحنه را روشن کرده. آهنگ "عروسک قشنگ من" با ملودی هِوی متال در حال پخش شدن است و سرعت صندلی هر لحظه بیشتر می شود. دختر در افکار خود غوطه ور است که ناگهان در باز می شود...


-صحنه ای که بهناز جعفری کلاه گیس ش را برمی دارد و با سر طاس! نمایش را ادامه می دهد..

عکسهایی من باب گیس های برباد داده شده ی این بانو دیده بودم اما خب شنیدن کی بُود مانند دیدن... و اعتراف می کنم بنده تابحال یک خانم با سر طاس را در پنج قدمی ام ندیده بودم :-/

بعد به این فکر کردم که چقدر ممکن است حس خوبی داشته باشد و دلم خواست که اگر موقعیتش پیش آمد.. اوم... کچل کنم :|

  • آنای خیابان وانیلا

از این "به عبارتی|به اصطلاح" روزها

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

1.امروز بعد از نزدیک یک هفته یادم افتاد که گوشی جدیدم هنوز با صدای رینگتون دیفالت زنگ می خورد.

فکرش را بکنید.

هنوز قاب و محافظ صفحه هم ندارد, و هر بار که به چشمم می خورد شرمنده می شوم.

حس مادری را پیدا می کنم که چند روزی از به دنیا آمدن بچه اش می گذرد اما وقت نمی کند برایش لباس بخرد و بچه با همان پارچه ی دیفالتی که بعد از به دنیا آمدنش دور او پیچیده اند اموراتش را می گذراند.


2. می دانید, بیشتر وقتها آدم برای انجام یک کار, همیشه یک چیزی را ندارد.

مثلا وقت دارد و پول ندارد. 

پول دارد و وقت ندارد.

پول و وقت دارد, اجازه ندارد.

پول و وقت و اجازه دارد, جرات ندارد.

پول و وقت و اجازه و جرات دارد, انگیزه ندارد.

و .....


3. دو عدد آپکامینگ ایونت مهم در راهند و من به دلیل پاره ای از موارد بالا, فقط باید یکی را انتخاب کنم:

   o. تئاتر اتاق ورونیکانوشته آیرا لوین و به کارگردانی آقاااا رضا ثروتی 

   o. کنسرت خانومانه ی گروه ستاره ی قطبی با حضور باااااانو پری زنگنه

 

و هرکدامشان را که از دست بدهم در آینده به شدت حسرت می خورم.

هلپ می :(( انتخاب ساکس :|

  • آنای خیابان وانیلا

تایپ صوتی در گوگل داکس (#آموزشی)

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

یک نکته برای دوستانی که به دلیل درگیری با بند "گ" جهت تایپ,

حوصله ی نوشتن پست یا کلا نوشتن! ندارند:

  • آنای خیابان وانیلا

Hunger Games

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ

به صندلی راک چوبی ام تکیه داده ام و به چند کتاب قطوری که روی میز چیده ام نگاه می کنم.

چند تایشان دیوان هستند و رمان، در کنار یک فرهنگ لغت چند جلدی که یک قو ی کریستال آبی دسته بندی و هم جدایشان می کند.

به این فکر می کنم که چقدر از اینکه به هر نحوی مجبور باشم خودم را برای کسی توضیح بدهم متنفرم. حالا هرکسی که می خواهد باشد. 

اینکه در یک مدت کوتاه باید خلاصه ای از خودم را به یک نفر بفهمانم به طوری که باعث شود آن شخص حس مثبتی به من پیدا کند. بدون اینکه بیش از حد صادق باشم یا چیزی بگویم که بعدها به ضررم تمام شود.

اما هر آدمی در زندگی اش حتما در یک یا چندتا از این موقعیت ها قرار می گیرد.

مصاحبه ی کاری یا تحصیلی، مراسم خواستگاری، جلسه ی دفاع پایان نامه، آئودیشن  و شرایطی ازین دست که یکی از موقعیت های بولد زندگی تان است و آِینده تان به آن بستگی دارد, و درش یک یا چند نفر با چشم باز به شما زل زده اند و همه چیز تحت کنترلشان است. کارها و حرفهایتان را عقاب گونه می پایند و فقط منتظرند شما یک لغزش کوچک داشته باشید. 


به نظر من وقتی یک نفر می تواند در همچین شرایطی خونسردی خودش را حفظ کند و با آرامش و صداقت تا حد نیاز, خودش را توضیح بدهد و در نهایت نظرات مثبت کسب کند خیلی توانایی خفنی است. 

البته یک چیزهایی هم به تجربه و اعتماد به نفس بر می گردد. 

وقتی یک نفر خودش را خیلی دست بالا یا خیلی دست پایین می گیرد یا حرفهای قلمبه سلمبه ای که معلوم است خیلی چیزی ازشان نمی داند را استفاده می کند_حالا در هر جمعی که می خواهد باشد_از نظر شخص من باعث می شود دیگران دقیقا همان حسی را به او پیدا کنند که او نمی خواهد. 

اینکه فکر کنند دارد فخر می فروشد, اینکه جدی اش نگیرند یا فکر کنند احمق یا خالی بند است و چیزهایی که یک روزی یک جایی شنیده را بدون اینکه راجبشان مطالعه داشته باشد بلغور می کند.


و به نظرم چاره اش این است که خودمان برویم و ارزش خودمان را پیدا کنیم.

خود واقعی مان را پیدا کنیم و یادمان باشد که اگر خودمان خودمان را جدی نگیریم, خودمان به خودمان احترام نگذاریم دیگران هم این کار را نمی کنند..

  • آنای خیابان وانیلا

و خداوند "دوست" را آفرید...

پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

مستطیل ها هفت تا بودند.

مربع ها را اما حوصله ام نمی آمد که بشمارم...

  • آنای خیابان وانیلا

Awakened Seeds

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

طبق معمول یک جایی بین بک عالمه کاغذ خوابم برده بود 

 و وقتی چشمانم را باز کردم حس کردم دماغم درد می کند. 

رد عینک بود. 

به سختی از روی زمین بلند شدم؛ مثل کسی که در میان آوار زلزله به هوش آمده باشد.

آهنگ El condor pasa مدام در سرم تکرار می شد  و سعی کردم همانطور که به دنبال عینکم می گردم حدس بزنم چه وقت از روز است.


هوا تاریک روشن بود, و کلاغی نزدیک دریچه ی کولر قار قار می کرد. اما خبر از خنکی صبح نبود.

به نظرم  آمد که ظهر با کسی قرار داشتم ... اما دقیق یادم نمی آمد کِی و با چه کسی. انگار که کسی با چیزی سرم را هدف گرفته و بیهوشم کرده باشد

به طور احمقانه ای به سمت لپتاپ و باقی وسایل قیمت دارم جهیدم و بعد که مطمئن شدم همه سر جایشان هستند سعی کردم کمی خودم را جمع و جور کنم . آهنگ هنوز توی سرم تکرار می شد

... I'd rather feel the earth beneath my feet... Yes I would...


عینکم را دیدم که روی کاغذی افتاده بود که رویش با فونت بزرگ نوشته شده بود "کایروپرکتیک". کنارش هم چند پسته ی در بسته افتاده بود و مقداری پوست پسته پراکنده و یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می گفت اتاق من شبیه خانه ی پسرهای مجرد است. 

I'd rather be a hammer than a nail.... Yes I would

من ظهر با کسی قرار داشتم؟


خواستم گوشی ام را چک کنم که یادم افتاد خیلی وقت است آدمها دیگر قرارهایشان را با SMS هماهنگ نمی کنند. 

هوا تاریک روشن بود., اگر هم با کسی قراری داشتم احتمالا از وقتش مدت زیادی گذشته است.

به پسته های دهان بسته نگاه کردم و به این فکر کردم  که بهترین زمان کشت نهال پسته برای پسته دهان بسته اوایل دی ماه است. یعنی اگر من در یک شهر کویری زندگی می کردم حدود یک هفته ی دیگر می توانستم هر کدام از این پنج پسته ی دربسته را بکارم  و بعد از چند وقت پنج نهال پسته داشته باشم و بعد چندسال، 5 درخت. 

بوی خاک و بذر توی دماغم پیچید. هوا دیگر روشن شده بود و باریکه ی نوری خودش را روی پسته ها انداخته بود.

 باز فکر کردم, من ظهر با کسی قرار دارم؟


نمی دانم.

اما دلم خواست با کسی قرار می داشتم. زیر یک درخت بزرگ ...


  • آنای خیابان وانیلا

معنای واقعی حریم خصوصی

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۵ ب.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

لوگو

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

دیروز که طبق معمول صندلی کنار شیشه ی مترو را غصب کرده بودم, سرم را تکیه داده بودم و ملت خسته و آویزان را نگاه می کردم یادم افتاد که مثلا قرار بود یک لوگو برای اینجا طراحی کنم. ارجاع به این پست

یک روان نویس پیدا کردم و یک مداد آبی, و دفترچه ام را بیرون آوردم و یک چیزی کشیدم.


بعد فکر کردم که خب.

چیزی که دوست دارم ممکن است شبیه این باشد اما قطعا این نیست.

و باز رفتیم به قول اوشون دست به دامان کامپیوتور شدیم و طرحی زدیم به سبک آقام تیم برتون.

همین دیگر.

 بقیه اش را خودتان ببینید و اگر دلتان خواست ما (بنده و لوگوی عزیز یعنی) را با نظرات و پیشنهادات و اینهایتان متسفیض بفرماعید.

با تشکر, مدیریت پارک

  • آنای خیابان وانیلا

سندرم همه یکسان بینی

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ

می خواهم اعترافی بکنم.

فکر می کنم جدیدا به بیماری حادی مبتلا شدم.

این بیماری باعث می شود آدم نتواند قیافه ها و اسم ها را از هم تشخیص بدهد و دچار منگی می شود.


هر روز که سوار مترو می شوم حس می کنم آدمهای یکسانی کنارم یا روبرویم می نشینند.

در خیابان از کنار همانها رد می شوم, 

یا مثلا در همین باشگاه خودمان, نصف بیشتر آدمهایش را شبیه هم می بینم, با دماغها و گونه های یک شکل و موهای یک رنگ و حتی یک مدل و ابروهای قهوه ای پهن. و اسم هایی شبیه به هم. سارینا, سالینا, ملینا, و ...

و من بعد چند ماه هنوز همه شان را با همدیگر قاطی می کنم و نمی توانم تشخیصشان بدهم.


نمی دانم این بیماری من است یا بیماری جامعه,

اما اصلا دلم نمی خواهد حتی برای یک روز شبیه یک نفر دیگر باشم. همانطور که محتویات کله ام شبیه بقیه نیست.

من برای اعضای صورتم احترام قائلم, چون همینها هستند که قیافه ی من را می سازند و باعث می شوند وقتی استاد 5 سال پیشم من را می بیند بگوید چقدر قیافه ات آشناست..

حتی دماغم را با همین فرم مضحکش دوست دارم و لبخندم را, که بعضی ها می گویند منحصر به فرد است و من را با آن به یاد می آورند.

می دانید, به نظر من خدایی که هرکدام از ما را با این ریخت و قیافه ی خاص ساخته خیلی خیلی بهتر از یک دکتر زپرتی میتوانست ما را شبیه به هم بسازد.

و واقعا چه کسی مشخص می کند چه نوع دماغی قشنگ است, و چه مدل ابرویی یا کلا چه قیافه ای,

بازیگران هالیوود و انجل های ویکتوریاز سیکرت؟

حتی آنها هم اینقدر شبیه هم نیستند.


می دانید, چند روز پیش در یک سایتی نمونه ی امضای خاله مرضیه (مرضیه برومند) را دیدم و با خودم فکر کردم چقدر خوب می شد همه ی ما خودمان را دوست داشتیم, آنقدر دوست داشتیم که حتی به طور مفتخرانه شکل خودمان را کنار امضایمان می کشیدیم. با همان به ظاهر عیبها...



  • آنای خیابان وانیلا

Angry BeHs

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ

بِه کوچک را با دقت شستم تا تمام پرزهایش بروند و تمیز و براق بشود.

این قسمت مورد علاقه ی من است, وقتی که پوست به مثل آینه صاف می شود و آدم دلش می خواهد نوازشش کند.

به این فکر می کنم اگر این پرزها نبودند, باز هم پوست به می توانست انقدر سالم و زیبا بماند؟ و به چیزهایی در زندگی فکر کردم که مزخرف و دوست نداشتنی اند, اما گاهی برای ما مانند سپر عمل می کنند..

  • آنای خیابان وانیلا