Hunger Games
به صندلی راک چوبی ام تکیه داده ام و به چند کتاب قطوری که روی میز چیده ام نگاه می کنم.
چند تایشان دیوان هستند و رمان، در کنار یک فرهنگ لغت چند جلدی که یک قو ی کریستال آبی دسته بندی و هم جدایشان می کند.
به این فکر می کنم که چقدر از اینکه به هر نحوی مجبور باشم خودم را برای کسی توضیح بدهم متنفرم. حالا هرکسی که می خواهد باشد.
اینکه در یک مدت کوتاه باید خلاصه ای از خودم را به یک نفر بفهمانم به طوری که باعث شود آن شخص حس مثبتی به من پیدا کند. بدون اینکه بیش از حد صادق باشم یا چیزی بگویم که بعدها به ضررم تمام شود.
اما هر آدمی در زندگی اش حتما در یک یا چندتا از این موقعیت ها قرار می گیرد.
مصاحبه ی کاری یا تحصیلی، مراسم خواستگاری، جلسه ی دفاع پایان نامه، آئودیشن و شرایطی ازین دست که یکی از موقعیت های بولد زندگی تان است و آِینده تان به آن بستگی دارد, و درش یک یا چند نفر با چشم باز به شما زل زده اند و همه چیز تحت کنترلشان است. کارها و حرفهایتان را عقاب گونه می پایند و فقط منتظرند شما یک لغزش کوچک داشته باشید.
به نظر من وقتی یک نفر می تواند در همچین شرایطی خونسردی خودش را حفظ کند و با آرامش و صداقت تا حد نیاز, خودش را توضیح بدهد و در نهایت نظرات مثبت کسب کند خیلی توانایی خفنی است.
البته یک چیزهایی هم به تجربه و اعتماد به نفس بر می گردد.
وقتی یک نفر خودش را خیلی دست بالا یا خیلی دست پایین می گیرد یا حرفهای قلمبه سلمبه ای که معلوم است خیلی چیزی ازشان نمی داند را استفاده می کند_حالا در هر جمعی که می خواهد باشد_از نظر شخص من باعث می شود دیگران دقیقا همان حسی را به او پیدا کنند که او نمی خواهد.
اینکه فکر کنند دارد فخر می فروشد, اینکه جدی اش نگیرند یا فکر کنند احمق یا خالی بند است و چیزهایی که یک روزی یک جایی شنیده را بدون اینکه راجبشان مطالعه داشته باشد بلغور می کند.
و به نظرم چاره اش این است که خودمان برویم و ارزش خودمان را پیدا کنیم.
خود واقعی مان را پیدا کنیم و یادمان باشد که اگر خودمان خودمان را جدی نگیریم, خودمان به خودمان احترام نگذاریم دیگران هم این کار را نمی کنند..
- ۹۴/۱۰/۰۶