سندرم همه یکسان بینی
می خواهم اعترافی بکنم.
فکر می کنم جدیدا به بیماری حادی مبتلا شدم.
این بیماری باعث می شود آدم نتواند قیافه ها و اسم ها را از هم تشخیص بدهد و دچار منگی می شود.
هر روز که سوار مترو می شوم حس می کنم آدمهای یکسانی کنارم یا روبرویم می نشینند.
در خیابان از کنار همانها رد می شوم,
یا مثلا در همین باشگاه خودمان, نصف بیشتر آدمهایش را شبیه هم می بینم, با دماغها و گونه های یک شکل و موهای یک رنگ و حتی یک مدل و ابروهای قهوه ای پهن. و اسم هایی شبیه به هم. سارینا, سالینا, ملینا, و ...
و من بعد چند ماه هنوز همه شان را با همدیگر قاطی می کنم و نمی توانم تشخیصشان بدهم.
نمی دانم این بیماری من است یا بیماری جامعه,
اما اصلا دلم نمی خواهد حتی برای یک روز شبیه یک نفر دیگر باشم. همانطور که محتویات کله ام شبیه بقیه نیست.
من برای اعضای صورتم احترام قائلم, چون همینها هستند که قیافه ی من را می سازند و باعث می شوند وقتی استاد 5 سال پیشم من را می بیند بگوید چقدر قیافه ات آشناست..
حتی دماغم را با همین فرم مضحکش دوست دارم و لبخندم را, که بعضی ها می گویند منحصر به فرد است و من را با آن به یاد می آورند.
می دانید, به نظر من خدایی که هرکدام از ما را با این ریخت و قیافه ی خاص ساخته خیلی خیلی بهتر از یک دکتر زپرتی میتوانست ما را شبیه به هم بسازد.
و واقعا چه کسی مشخص می کند چه نوع دماغی قشنگ است, و چه مدل ابرویی یا کلا چه قیافه ای,
بازیگران هالیوود و انجل های ویکتوریاز سیکرت؟
حتی آنها هم اینقدر شبیه هم نیستند.
می دانید, چند روز پیش در یک سایتی نمونه ی امضای خاله مرضیه (مرضیه برومند) را دیدم و با خودم فکر کردم چقدر خوب می شد همه ی ما خودمان را دوست داشتیم, آنقدر دوست داشتیم که حتی به طور مفتخرانه شکل خودمان را کنار امضایمان می کشیدیم. با همان به ظاهر عیبها...
- ۹۴/۰۹/۱۸