-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

فاطمهـ

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ب.ظ

یکی از شگفتی های فامیل ما, علاقه ی مثال زدنی به اسم "فاطمه" است.

در هر خانواده ای حداقل یک فاطمه هست, و حتی موردی داریم ک اسم بزرگترین و کوچکترین دخترش را فاطمه گذاشته و بر مبنای سن شان, ته اسمشان بزرگ و کوچک می گیرد.

و اینطور می شود که من تعداد زیادی فاطمه در زندگی ام دارم که هیچکدامشان مثل هم نیستند.

بکی شان خاله ام است و یکی عمه ام و زن عمویم و چندتا از دختر عموها و دختر خاله ها و کلا کازین های مادرم و پدرم و ...


اما خاصترین فاطمه ی زندگی من دختر یکی از اقوام نه چندان نزدیک است, که به واسطه ی کف به سقف بودن (دیوار به دیوار بودن از نوع عمودی!) سالهای سال شده بود رفیق گرمابه و گلستان من.

خیلی دوستش داشتم. چهار سال از من بزرگتر بود و یک جورهایی خلاء بی خواهری من را پر می کرد, آن هم در دوره ی سیاه راهنمایی که شدیدا به همچین کسی در زندگی ام احتیاج داشتم.

عصرها که از مدرسه می آمدیم, به قید گل یا پوچ و شیر یا خط, به خانه ی یک کداممان می رفتیم و بعد از انجام تکالیف و مقادیری جینگولک بازی و تا قبل از اینکه مردهای خانواده ی میزبان از راه برسند, شخص مهمان جول و پلاسش را جمع می کرد و می رفت سی خودش.

یادم است یک بار داشتیم تلاش می کردیم شکلات درست کنیم و محصول نهایی شبیه همه چیز شده بود جز شکلات. ولی ما خوردنی مجهول الهویه را نصف کردیم و هر روز با عشق یک تکه اش را جهت تغذیه به مدرسه می بردیم و کلی هم به ملت پز می دادیم بابتش. 

فاطمه لوبیا پلوهای محشری هم درست می کرد که هنوز عطر و مزه شان یادم است, و هر وقت نمره ی خوبی می گرفتم قول می داد که برای نهار فردایمان درست کند و من از صبح فردای آن روز لحظه شماری می کردم که ساعت نهار برسد.


سال آخر دبیرستان را که تمام کرد, کم کم پای خواستگارها به خانه شان باز شد.

من غصه ام گرفته بود. نمی خواستم برود.

بعضی روزها که می آمدند, من هم توی اتاق پیش فاطمه بودم. صدای زنگ که می آمد, با دلهره دست هم را می گرفتیم و گوشمان را به در می چسباندیم. داماد که سلام می کرد, فاطمه به جایی که احتمالا در ورودی بود با دست اشاره می کرد و بی صدا می گفت شوئَر. و یک خنده ی ریز که سعی می کردیم بی صدا باشد به عنوان خروجی دلهره ازمان ساتع می شد.

  

  • آنای خیابان وانیلا

پادشاه صندلی های قرمز

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می  کرد که دفعه ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش, پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت اینجا.

تقریبا سه ساله بود و از خوشحالی می درخشید.

مادر و مادر بزرگش انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


بعد بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود سعی کرد که از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ, روش صندلی ایستاد و گفت من پادشاه صندلی های قرمزم!

مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


من به ریل خیره شدم و به چیزهایی فکر کردم.

بعد یادم آمد چند سال پیش در همین ایستگاه، قسمت پشتی گوشی طلایی ام افتاده بود زیر ریل و مامور ایستگاه کمکی در قبال بیرون آوردنش نکرده بود.

به قیافه ی خسته ی خودم در آینه ی ایستگاه نگاه کردم و یک لحظه دلم خواست جای آن تکه حلبی طلایی می بودم.

هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد و صدای بدو بدو های پر سر و صدایش روی سنگها ایستگاه را پر کرده بود. دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد.

من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود..


  • آنای خیابان وانیلا

تمام آن 10 سالِ پاکی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

این پست فقط در راستای چلنج تقلب! و خندیدن دور همی نوشته شده و ارزش دیگری ندارد.

با تشکر, مدیریت پارک :|

  • آنای خیابان وانیلا

ریشه ها و جوانه ها

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ

هنوز همانجا بودند.

بالاترین قفسه ی کمد, کنار کیف ها.

جایی که درست سی و هشت روز پیش با عجله گذاشته بودمشان تا چند ساعت بعد به جای خودشان برگردانم.

کاری که انجامش ندادم و حالا نتیجه اش شده این.

آه غمناکی کشیدم.. من قول داده بودم....

  • آنای خیابان وانیلا

RainDrops on Roses

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۲۳ ق.ظ
فکر می کنم بیشتر آدمها ترجیح بدهند یک بادمجان پای چشم چپ و یک کدو پای چشم راستشان کاشته شود، به جای اینکه باقی آدمها به دلخوشی هایشان کار داشته باشند و هدف بگیرندش.

به دلخوشی آدمها دست نزنید.
دلخوشی های آدم تنها دلخوشی های آدمند.
حتی کوچکترینشان...
  • آنای خیابان وانیلا

تانژانت پلن C

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

 برای آزمون استرنی رفته بودم سفارت و درحالی که داشتم از استرس دستمال کاغذی مچاله و این پا و آن پا می کردم یک عده ای را دیدم که مثل مور و ملخ از دیوار خودشان را داخل حیاط می اندازند و شروع می کنند به تخریب و آتش زدن و حتی کشتار.

وقتی به خودم آمدم و خواستم فرار کنم دیدم کف کفشم به آسفالت چسبیده. بند کفش هایم را باز کردم و پا برهنه شروع کردم به دویدن. در همان حال هم تلاش می کردم مهاجمین را شناسایی کنم اما قیافه شان معلوم نبود.

به سرم زد که نکند وایت واکر باشند. وحشتزده شدم و سرعتم را دو برابر کردم. بعد فکر کردم که وایت واکر؟؟ :| آن هم اینجا؟

که یکهو دستی از دیوار کناری من را به طرف خودش کشید.


نگاه کردم. کسی نبود. 

یک نفر دیگر با هیکل درشت داشت از کنار دیوار رد می شد که همان دست مشت محکمی حواله اش کرد. 

دست خود دیوار بود. و این را وقتی فهمیدم که حس کردم دارم از عقب به یک جایی کشیده می شوم چون منظره ی رو برو هر لحظه به نظرم دورتر می آمد, بعد زیر پاهایم خالی شد و از جایی پرت شدم.


اطرافم را نگاه کردم. 

فضای اتاق شکلی بود، که دیوارهایش از نخ های رنگی بودند. حتی سقف و کف هم.

یک چیزی شبیه جایی که کوپر, اواخر فیلم اینترستلار درش گیر می کند (اینجا) و سعی می کند از طریق نوشتن مورس, با دخترش مورف ارتباط برقرار کند.

از لابلای دیوار نخی, سعی کردم که ببینم آن طرف چه خبر است.

اتاق سفید مجللی بود با سقف بلند و پرده های حریر؛ که نسیم ملایمی داشت پرده ها و شاخه ی درختان حیاط را تکان می داد.

آرامش محض.

در همین فکر بودم که عده ی زیادی عربده کشان توی اتاق سفید ریختند و پرده ها و هر چیز دیگری که در اتاق بود را آتش زدند.


به سمت دیگر دیوار رفتم. 

یک کوچه ی قدیمی بود پر از آدم, که داشتند به چیزی اعتراض می کردند.

هوففففف..... ترجیح دادم یک جای دیگر را ببینم.

لوکیشن بعدی, یک دشت بزرگ بود که با اسکناس های 100 دلاری ساخته شده بود. 

عده ای هم بودند که داشتند تلاش می کردند اسکناس ها را از زمین جدا کنند اما نمی توانستند. یک نفر هم فریاد زنان گفت که آقای روی اسکناس دستش را گاز گرفته و برای تایید به شخص کناری اش نگاه کرد و او هم سری تکان داد.


در قسمت دیگر دیوار, دانه های درشت تگرگ یک شهر کوچک را هدف گرفته بودند. مردم جیغ زنان به اطراف می دویدند تا از تیررس بارش دردناک در امان باشند. دقایقی بعد, یک گلوله ی غول آسای تگرک خودش را روی بزرگ ترین ساختمان شهر ول کرد و بعد از آن سکوت مرگباری حکمفرما شد.


دلم نمی خواست دیگر چیزی ببینم.

روی زمین نشستم و به نخ های رنگی نگاه کردم.

حس کسی را داشتم که در یک کلاف کاموا که از دست خانم پیری افتاده گیر کرده. اما بعد از آنچه دیده بودم اصلا دلم نمی خواست همان کلاف کاموا را هم ترک کنم.

در همین فکرها بودم که چیزی دور گردنم حس کردم.

فشاری نداشت اما آزار دهنده بود و می خواستم که برود. اما هیچ چیزی دور گردنم نبود. چیزی نبود اما واقعا یک چیزی بود، و داشت کلافه ام می کرد. با خودم درگیر شدم و تنها اثرش این بود که رشته ی نامرئی کمی پایینتر لغزید. اما همچنان همانجا بود.

نمی دانم چرا یکهو خودم را محکم یه دیوار کوبیدم و بعد, از درد ناشی از آرنج راستم از خواب بیدار شدم.


هندزفری توی گوشم مانده و سیم ش روی گردنم افتاده بود.

یک نفر داشت توی گوشم اخبار می گفت و طبق معمول همیشه, جنگ و خونریزی و کشت و کشتار..

رادیو را خاموش کردم و گوشی ام را به سمت دور ترین نقطه ی اتاق هل دادم.

و به این فکر کردم که بهتر است دیگر هیچوقت قبل از خواب رادیو گوش نکنم... 

  • آنای خیابان وانیلا

حساب

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بعد از مدت ها داشتم برای خودم در راهروی دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به پسر قدبلندی که قیافه اش بسیار آشنا بود و داشت با حالتی عصبی چیزی را به دوستش توضیح می داد.


کلی به مغزم فشار آوردم و بلاخره, یادم آمد کی و کجا: مهر 88

همان مهری که روز اولش با ذوق و شوق صبح زود بیدار شدم که برای اولین روز دانشجو شدنم آماده بشوم و از ذهنم هم نگذشته بود که ممکن است قوانین نا نوشته ی دانشگاه یک طور دیگر باشد.

کلاسهایش روز اول مهر و راس ساعت 7:45 شروع نشوند مثلا.

یا که آدم باید ذوق داشتنش را کنترل کند وگرنه همه می فهمند که ترم اولی است و آن روزها حتی نمی دانستم "ترم اولی بودن" ممکن است موضوع سوژه ی ملت باشد اصلا.


خلاصه من روز اول مهر, ساعت 7:45 صبح داشتم دنبال کلاسی می گشتم که بنا بر پرینت انتخاب واحدم, قرار بود درش ترسیم فنی تدریس شود.

کلاس را پیدا کردم اما خالی بود.

سری به باقی کلاسها زدم که تقریبا همه شان خالی بودند و وقتی به کلاس مربوط برگشتم پسر قد بلندی با پیراهن چهارخانه ی آبی به آستانه ی در تکیه داده بود.

اینطور که شواهد و قرائن نشان می داد قرار بود همکلاسی ام باشد, پس سعی کردم مودب باشم و بی محلی نکنم.

کمی که گذشت حوصله ی جفتمان سر رفت و شروع کردیم به حرف زدن.

راجب چیزهای مسخره ای حرف زدیم؛ اینکه حیاط مدرسه مان باغچه داشته یا نه، دیوار اتاقمان چه رنگی است و او تعریف کرد که چقدر دلش برای خواهرش که فلان کشور زندگی می کند تنگ شده.


من راجب دیوار اتاقم به او دروغ گفتم.

گفتم دیوار اتاقم کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی است،

 در صورتی که در واقعیت، دیوار کل خانه را فقط یک رنگ استخوانی ساده پوشانده بود که من یک جایی نزدیک پنجره، یک نقاشی مضحک روی دیوار سمت راست اتاقم کشیده بودم .

که بعدها فکر کردم که چرا کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی؟ و جوابی نداشتم.

از همان حرفها بود که آدم یک لحظه به خودش می آید و میبیند کلماتش شکل گرفته و دارند به صورت مخاطب شلیک می شوند. آنقدر هم با ذوق و شوق تعریف می کردم که حتی خودم هم کم کم به این باور رسیده بودم که الان که به خانه برسم و وارد اتاقم بشوم با کاغذ دیواری کرم گل نارنجی مواجه می شوم.


کمی بعد, آقای نیمه طاسی که پیراهن آبی اداری پوشیده بود آمد و خبر داد که کلاس تشکیل نمی شود؛

و بعد من و آن پسرک _که اسمش یادم نیست_ وسایلمان را جمع کردیم و بعد از خداحافظی, هرکداممان به یک طرف رفتیم. و من  به این فکر کردم که او هم راجع به چیزی خالی بسته بود؟ البته مهم که نبود, مثلا اگر می گفت حیاط مدرسه ی مان باغچه دارد و واقعیت نداشت هیچ چیزی را در این کره ی خاکی عوض نمی کرد. همانطور که باغچه دار بودنش چیزی را عوض نمی کند.

بعد به این فکر کردم که وقتی یک چیزی راست یا دروغش اهمیتی ندارد و حتی اصل موضوعش هم اهمیتی ندارد چرا من راه دوم را انتخاب کردم.


آن روزی که بعد از شش سال پسرک را در راهرو دیدم، سرم را پایین انداختم.

نه بخاطر اینکه احتمال می دادم حرفهای اسکلانه ام یادش مانده باشد, یعنی این هم بود اما همه اش این نبود.

چون با دیدنش یاد کار زشت خودم می افتادم و فکر کردم وقتی آدم به کسی دروغ می گوید, حتی یک دروغ مزخرف راجع به یک موضوع کاملا بی اهمیت, اول از همه خودش را اذیت می کند...

آن پسر احتمالا نه تنها حرفهای من, بلکه خود من را هم تا به الان فراموش کرده و مکث آن روز هم به احتمال زیاد بخاطر این بود که به دلیل هم دوره بودن گاهی من را در راهرو یا حیاط یا کلاسها دیده و انتظار نداشته هیچکدام از همدوره ای هایش هنوز اینجا باشند.

آنوقت من؟

ساعت 11 و چهل و پنج دقیقه ی شب اینجا نشسته ام و دارم راجع به دیوار کرم گل نارنجی ای که هیچوقت وجود خارجی نداشته چیز می نویسم.

  • آنای خیابان وانیلا

JimJams Party

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

از نعمت های پروردگار, همانا شلوار راحتی گشااد و چای داغ می باشد. 

چرا رستگار نمی شوید پس؟ 

دهه!



پرینت سه بعدی تکنولوژی خیلی خفنی است که می تواند مدلهای سه بعدی کامپیوتری را همانطوری که در کامپیوتر طراحی شده اند با مصالح و متریال هایی که برایش تعریف می کنیم بسازد و تحویل بدهد.

چند نمونه پرینت سه بعدی شاخ را در اینجا ببینید
  • آنای خیابان وانیلا

once when Stars Gone Out

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ
دوران راهنمایی, یک راننده سرویسی داشتیم به اسم آقای زمانی.
مرد سن داری که آهنگ مورد علاقه اش حمومی آی حمومی بود با ابیاتی به این شکل:

حمومی آی حمومی لنگ و قطیفه‌ام رو بردن
لنگ و قطیفه جهنم, تاج طلا رو بردن!


حالا این وضع ماست.

چیزهایی که دزد غیر محترم دیشبی بلند کرده و درحال حاضر دارد حال می نماید را ما کم کم داریم کشف می کنیم. تا دیشب فقط در و کنسول و ضبط و کت کتان بابا بود, و امشب عینک دودی و چند قلم وسیله ی دیگر هم به این لیست اضافه شد.
من آرزوی قلم شدن دست یا زیر تریلی رفتن فرد مذکور را نمی کنم, اما امیدوارم اگر این کار فقط و فقط از روی نیاز آن هم برای یک شب انجام داده, خدا بیشتر از حد نیازش به او بدهد. اگر هم که کلا کارش این است... فقط هدایت..


امشب, بعد از مدت ها می شود چند ستاره در آسمان دید.

خوشحالیم :)

  • آنای خیابان وانیلا

The Very first night's Gift

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ

1. امشب در یک مهمانی داشتم یک کاسه آش بسیار خوشمزه تناول می کردم و به این فکر می کردم که چقدر دارد خوش می گذرد.

چند ساعت بعد به کنسول و ضبط قلوه کن شده ی ماشین زل زده بودم و به این فکر می کردم که چطور می شود در کج شده ی سمت شاگرد را صاف کرد..


2. خیلی حس خوبی دارد که الان همزمان در سالهای 1394 و 2016 هستیم, همانطور که چند ماه پیش به طور همزمان در سال 1394 و 1436 بودیم,  چون هر سه شان یکان زوج دارند و شما می دانید که من چقدر از اعداد زوج خوشم می آید.

در حدی که می توانید روز تولدم به من یک عدد زوج هدیه بدهید و من ذوقمرگ بشوم. بعد آن 2 یا 4 یا 6 یا 8 ِ غول آسا را ببرم و یک جایی بگذارم جلوی دید و هی قربان صدقه اش بروم.

اینهایی که می روند کریسمس را به هم تبریک می گویند و توی خانه هایشان کاج تزئین شده می گذارند و عکس پاپانوئل لایک می کنند به کنار, اما اینکه اول و آخر عدد یک سال زوج باشد خیلی کیف می دهد. دلم می خواهد همین را به یکی تبریک بگویم.

سال 2016 تان مبارک! امیدوارم چند سال آینده که همان یکِ مزخرف هم دیگر در این ترکیب نیست همچنان اینجا باشم و به خودم و  شما تبریکش بگویم.


این آهنگ خوشگل هم از من به شما هدیه :)


Ave Maria/ Libera

  • آنای خیابان وانیلا