تانژانت پلن C
برای آزمون استرنی رفته بودم سفارت و درحالی که داشتم از استرس دستمال کاغذی مچاله و این پا و آن پا می کردم یک عده ای را دیدم که مثل مور و ملخ از دیوار خودشان را داخل حیاط می اندازند و شروع می کنند به تخریب و آتش زدن و حتی کشتار.
وقتی به خودم آمدم و خواستم فرار کنم دیدم کف کفشم به آسفالت چسبیده. بند کفش هایم را باز کردم و پا برهنه شروع کردم به دویدن. در همان حال هم تلاش می کردم مهاجمین را شناسایی کنم اما قیافه شان معلوم نبود.
به سرم زد که نکند وایت واکر باشند. وحشتزده شدم و سرعتم را دو برابر کردم. بعد فکر کردم که وایت واکر؟؟ :| آن هم اینجا؟
که یکهو دستی از دیوار کناری من را به طرف خودش کشید.
نگاه کردم. کسی نبود.
یک نفر دیگر با هیکل درشت داشت از کنار دیوار رد می شد که همان دست مشت محکمی حواله اش کرد.
دست خود دیوار بود. و این را وقتی فهمیدم که حس کردم دارم از عقب به یک جایی کشیده می شوم چون منظره ی رو برو هر لحظه به نظرم دورتر می آمد, بعد زیر پاهایم خالی شد و از جایی پرت شدم.
اطرافم را نگاه کردم.
فضای اتاق شکلی بود، که دیوارهایش از نخ های رنگی بودند. حتی سقف و کف هم.
یک چیزی شبیه جایی که کوپر, اواخر فیلم اینترستلار درش گیر می کند (اینجا) و سعی می کند از طریق نوشتن مورس, با دخترش مورف ارتباط برقرار کند.
از لابلای دیوار نخی, سعی کردم که ببینم آن طرف چه خبر است.
اتاق سفید مجللی بود با سقف بلند و پرده های حریر؛ که نسیم ملایمی داشت پرده ها و شاخه ی درختان حیاط را تکان می داد.
آرامش محض.
در همین فکر بودم که عده ی زیادی عربده کشان توی اتاق سفید ریختند و پرده ها و هر چیز دیگری که در اتاق بود را آتش زدند.
به سمت دیگر دیوار رفتم.
یک کوچه ی قدیمی بود پر از آدم, که داشتند به چیزی اعتراض می کردند.
هوففففف..... ترجیح دادم یک جای دیگر را ببینم.
لوکیشن بعدی, یک دشت بزرگ بود که با اسکناس های 100 دلاری ساخته شده بود.
عده ای هم بودند که داشتند تلاش می کردند اسکناس ها را از زمین جدا کنند اما نمی توانستند. یک نفر هم فریاد زنان گفت که آقای روی اسکناس دستش را گاز گرفته و برای تایید به شخص کناری اش نگاه کرد و او هم سری تکان داد.
در قسمت دیگر دیوار, دانه های درشت تگرگ یک شهر کوچک را هدف گرفته بودند. مردم جیغ زنان به اطراف می دویدند تا از تیررس بارش دردناک در امان باشند. دقایقی بعد, یک گلوله ی غول آسای تگرک خودش را روی بزرگ ترین ساختمان شهر ول کرد و بعد از آن سکوت مرگباری حکمفرما شد.
دلم نمی خواست دیگر چیزی ببینم.
روی زمین نشستم و به نخ های رنگی نگاه کردم.
حس کسی را داشتم که در یک کلاف کاموا که از دست خانم پیری افتاده گیر کرده. اما بعد از آنچه دیده بودم اصلا دلم نمی خواست همان کلاف کاموا را هم ترک کنم.
در همین فکرها بودم که چیزی دور گردنم حس کردم.
فشاری نداشت اما آزار دهنده بود و می خواستم که برود. اما هیچ چیزی دور گردنم نبود. چیزی نبود اما واقعا یک چیزی بود، و داشت کلافه ام می کرد. با خودم درگیر شدم و تنها اثرش این بود که رشته ی نامرئی کمی پایینتر لغزید. اما همچنان همانجا بود.
نمی دانم چرا یکهو خودم را محکم یه دیوار کوبیدم و بعد, از درد ناشی از آرنج راستم از خواب بیدار شدم.
هندزفری توی گوشم مانده و سیم ش روی گردنم افتاده بود.
یک نفر داشت توی گوشم اخبار می گفت و طبق معمول همیشه, جنگ و خونریزی و کشت و کشتار..
رادیو را خاموش کردم و گوشی ام را به سمت دور ترین نقطه ی اتاق هل دادم.
و به این فکر کردم که بهتر است دیگر هیچوقت قبل از خواب رادیو گوش نکنم...
- ۹۴/۱۰/۲۱