مجمع دیوانگان!
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی پیازداغ توی خانه نپیچد، و کفگیر چوبی را در بشقاب کنار گاز گذاشتم.
به این فکر کردم که چقدر از این بو متنفرم. که ای کاش هر چه زودتر بیایند و هود را نصب کنند که هم از شر بوهای مزاحم خلاص شویم هم اینکه ترکیب جدید آشپزخانهمان کامل شود.
چند روز پیش، افرادی آمدند و کابینت های زرد بیریختمان را کنده و بردند، و کابینت های سفید قشنگی جایگزینشان کردند که هنوز هم هروقت چشمم بهشان می افتد کلی ذوق می کنم و هی دلم می خواهد در آَشپزخانه تردد کنم و کارهایی انجام بدهم که با اعضای جدید آشپزخانه در ارتباط باشد..
اما در طی این مدت، تمام ساکنین مقیم کابینتها، آمده اند و مهمان اتاق من شده اند. و روی میزها و صندلی ها و کمد ها دیگر جای سوزن انداختن نیست. حتی جاهایی از زمین هم توسط مهمانان عزیز اشغال شده و من هر روز میان بشقابها و آبکشها و قابلمه ها و وسایل برقی و اینها می نشینم و کارهایم را می کنم.
انگار همگی نگاهم می کنند. اما حس بدی ندارم. من هم گاهی نگاهشان می کنم و گاهی با آنها حرف می زنم.
میدانید، شنونده های خیلی خوبی هستند.
هیچ تلاشی برای بحث، نصیحت, موخذه, تو سری زدن, مقایسه, داد زدن و اینها نمی کنند. فقط گوش می کنند, و تنها واکنششان این است که گاهی یکی شان از روی خوشحالی یا اعتراض،روی دیگری سر می خورد. در بینشان چرخ گوشتی هست که شاید همسن من باشد، و یک آبمیوه گیری که از جهاز مادر باقی مانده.
شب ها که نور چراغ رویشان می افتد، من را یاد یک کارتونی میاندازند که قدیمها دوستش داشتم. همانی که وقتی شب می شد و چراغها خاموش، وسایل خانه جان میگرفتند . اسمش را یادم نیست، اما امیدوارم وسابل داخل این سطلی که چاقوها و لوازم تیز را در خودش جا داده، با من خصومت شخصی نداشته باشند.
مادر گفت که قرار است به زودی ساکن خانه ی جدیدشان بشوند؛ و این به زودی یعنی فردا یا پسفردا.
دلم برایشان تنگ می شود...
آقای مهندس خوشبخت، می خواهم از تریبون همین خیابان از شما تشکر کنم برای جریانی که راه اندازی کردید،
- ۱۹ نظر
- ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۸