-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

حساب

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

بعد از مدت ها داشتم برای خودم در راهروی دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به پسر قدبلندی که قیافه اش بسیار آشنا بود و داشت با حالتی عصبی چیزی را به دوستش توضیح می داد.


کلی به مغزم فشار آوردم و بلاخره, یادم آمد کی و کجا: مهر 88

همان مهری که روز اولش با ذوق و شوق صبح زود بیدار شدم که برای اولین روز دانشجو شدنم آماده بشوم و از ذهنم هم نگذشته بود که ممکن است قوانین نا نوشته ی دانشگاه یک طور دیگر باشد.

کلاسهایش روز اول مهر و راس ساعت 7:45 شروع نشوند مثلا.

یا که آدم باید ذوق داشتنش را کنترل کند وگرنه همه می فهمند که ترم اولی است و آن روزها حتی نمی دانستم "ترم اولی بودن" ممکن است موضوع سوژه ی ملت باشد اصلا.


خلاصه من روز اول مهر, ساعت 7:45 صبح داشتم دنبال کلاسی می گشتم که بنا بر پرینت انتخاب واحدم, قرار بود درش ترسیم فنی تدریس شود.

کلاس را پیدا کردم اما خالی بود.

سری به باقی کلاسها زدم که تقریبا همه شان خالی بودند و وقتی به کلاس مربوط برگشتم پسر قد بلندی با پیراهن چهارخانه ی آبی به آستانه ی در تکیه داده بود.

اینطور که شواهد و قرائن نشان می داد قرار بود همکلاسی ام باشد, پس سعی کردم مودب باشم و بی محلی نکنم.

کمی که گذشت حوصله ی جفتمان سر رفت و شروع کردیم به حرف زدن.

راجب چیزهای مسخره ای حرف زدیم؛ اینکه حیاط مدرسه مان باغچه داشته یا نه، دیوار اتاقمان چه رنگی است و او تعریف کرد که چقدر دلش برای خواهرش که فلان کشور زندگی می کند تنگ شده.


من راجب دیوار اتاقم به او دروغ گفتم.

گفتم دیوار اتاقم کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی است،

 در صورتی که در واقعیت، دیوار کل خانه را فقط یک رنگ استخوانی ساده پوشانده بود که من یک جایی نزدیک پنجره، یک نقاشی مضحک روی دیوار سمت راست اتاقم کشیده بودم .

که بعدها فکر کردم که چرا کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی؟ و جوابی نداشتم.

از همان حرفها بود که آدم یک لحظه به خودش می آید و میبیند کلماتش شکل گرفته و دارند به صورت مخاطب شلیک می شوند. آنقدر هم با ذوق و شوق تعریف می کردم که حتی خودم هم کم کم به این باور رسیده بودم که الان که به خانه برسم و وارد اتاقم بشوم با کاغذ دیواری کرم گل نارنجی مواجه می شوم.


کمی بعد, آقای نیمه طاسی که پیراهن آبی اداری پوشیده بود آمد و خبر داد که کلاس تشکیل نمی شود؛

و بعد من و آن پسرک _که اسمش یادم نیست_ وسایلمان را جمع کردیم و بعد از خداحافظی, هرکداممان به یک طرف رفتیم. و من  به این فکر کردم که او هم راجع به چیزی خالی بسته بود؟ البته مهم که نبود, مثلا اگر می گفت حیاط مدرسه ی مان باغچه دارد و واقعیت نداشت هیچ چیزی را در این کره ی خاکی عوض نمی کرد. همانطور که باغچه دار بودنش چیزی را عوض نمی کند.

بعد به این فکر کردم که وقتی یک چیزی راست یا دروغش اهمیتی ندارد و حتی اصل موضوعش هم اهمیتی ندارد چرا من راه دوم را انتخاب کردم.


آن روزی که بعد از شش سال پسرک را در راهرو دیدم، سرم را پایین انداختم.

نه بخاطر اینکه احتمال می دادم حرفهای اسکلانه ام یادش مانده باشد, یعنی این هم بود اما همه اش این نبود.

چون با دیدنش یاد کار زشت خودم می افتادم و فکر کردم وقتی آدم به کسی دروغ می گوید, حتی یک دروغ مزخرف راجع به یک موضوع کاملا بی اهمیت, اول از همه خودش را اذیت می کند...

آن پسر احتمالا نه تنها حرفهای من, بلکه خود من را هم تا به الان فراموش کرده و مکث آن روز هم به احتمال زیاد بخاطر این بود که به دلیل هم دوره بودن گاهی من را در راهرو یا حیاط یا کلاسها دیده و انتظار نداشته هیچکدام از همدوره ای هایش هنوز اینجا باشند.

آنوقت من؟

ساعت 11 و چهل و پنج دقیقه ی شب اینجا نشسته ام و دارم راجع به دیوار کرم گل نارنجی ای که هیچوقت وجود خارجی نداشته چیز می نویسم.

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۲۳)

  • یکی دیگر
  • من الان از این متنی که نوشتی لذت بردم و موافقم که همینه
    ولی خب چقدر بده که آدم یه وقتی اینقدر درگیر مسایل روزمره بشه که اصن وقتی نداشته باشه که مثلا ساعت یازده شب به دیوار کرم گل نارنجی اطاقش فکر کنه
    البته کاری ندارم که فکز کردن به اینجور موضوعی کلن کار چرتیه یا نه ولی خب هر آدمی که سعی کنه یه شرایطی رو برا خودش به وجود بیاره که محبور نباشه 24 ساعت به مسایل تکراری اونم احتمالا از سر اجبار فکر کنه خوبه....

    پاسخ:
    ممنون ^_^

    همین چیزای کوچیکه که آدم رو از روزمرگی نجات می ده :)

    این جزئیات هرگز دست از سر ما زن ها برنمیدارد، چرا انقدر خاطره ها را دیر فراموش می کنم و سایه اشتباهاتمان این همه پررنگ مارا دنبال می کند؟
    ترم اولی بودن خیلی سخت بود، خداروشکر که گذشت...
    پاسخ:
    روز اول و هفته ی اول و گاهی سال اول و کلا اوش سخت می گذره همیشه :-/
    کاغذ دیواری من رو به تصویر کشیده بودی برای همکلاسی:/...
    چقدر دوس دارم نوشته هاتو...برم یه دور دیگه بخونم.
    پاسخ:
    این دقیقا چیزی بود که اونروزی که عکس اتاقت رو گذاشته بودی اومد تو ذهنم :))))
    اصن باعث و بانی اعترافم تو بودی :دی

    +مرسی عزیزم خیلی لطف داری بمن :)
    گآهی آدم ناخواسته دروغ میگه..
    نمیدونم اینطور مواقع چی باعث میشه یه دروغ کوچیک بگیم ولی میدونم که عذاب وجدانش مدتها باقی میمونه..
    پاسخ:
    دقیقا... اون چیز تموم میشه میره و دیگران هم فراموش می کنن, اما تو ذهن خودمون می مونه واسه مدت زیادی
  • بیست و دو
  • سخت نگیر
    آدم ۱۸ ساله ی از مدرسه رفته دانشگاه بگه دیوار اتاقش کرم رنگه با گلای نارنجی خیلی جای تعجب نداره!
    پاسخ:
    ببین مهم اون دروغ کوچولو نیست که حتی راست یا دروغشم اهمیت نداره.
    مهم اینه که آدم عادت می کنه به خالی بندی...
    باور کن..

    منم تلاش میکنم تا جایی که میشه راست بگم. نیازی به دروغ گفتن نیست. آدمی که دروغ میگه زود میفته تو هچل.

    حالا این چیز مهمی نیست. بعضیا دروغ میگن این هوا ککشون هم نمیگزه. بوده چه بدبختی ها سر همین دروغ گفتن درست شده.

    پاسخ:
    وقتی آدم حس کنه اها دوتا حرف الکی م بزنه به جایی بر نمی خوره عادت می کنه و میشه همین ک شما گفتید :-/
  • مترسک ‌‌
  • به قول استادمون: کنتور که نمی‌اندازه، کسی هم که نمیاد بررسی کنه، یه چیزی بگو بره رد کارش، چه اهمیتی داره؟
    پاسخ:
    اگه آدم عادت کنه به یه چیزی گفتن, بعدش اصلا اتفاق خوبی نمیوفته
  • فاطیما کیان
  • پستت باعث یه لبخند گل و گشاد روی لبام شد :)
    پاسخ:
    لبخند گیر انداختن مجرم ؟ :))
  • دکتر میم
  • نمیشه ما فکرامون و موضوعاتمونو براتون بفرستیم که شما برامون یه پست بنویسید که بزاریم توی وبلاگمون؟! :)
    یعنی در این حد خوش قلمی :)
    حسووودی...
    پاسخ:
    ممنونم شما خیییلی لطف دارید [آیکون خجالت و ذوقزدگی و اینا] 

    ولی موضوع رو هستم! موضوع بدید :دی
  • هولدن کالفیلد
  • آدم باید دل خفنی داشته باشه اینجوری ببینه قضایا رو ها!
    پاسخ:
    ببین این دلی نیست, واقعیت ه.
    همه مون هم میدونیمش, اما باز انجامش میدیم :-/
  • نفس نقره ای
  • وجدان کُش میشه آدم :|
    پاسخ:
    اوهوم :(
  • ابوالفضل ...
  • اوهوم. منم زندگیم رو دروغ پاشوند. یه دروغ بزرگ که برای ماست مالیش دروغای ریز و درشت دیگه ای رو پشت سر هم سوار کردم و تهش شدم این...

    راستی فقط همون یه بار دیده بودینش. مگه همکلاستون نبود؟
    پاسخ:
    واقعا, حالا اینکه دروغ دروغ میاره به کنار, همون عذاب وجدان و استرسی که همیشه با آدمه که نکنه یه روز...

    +کلاسمون کارگاهی بود, 
    ایشون هم بعد یه مدت رفت تو یه اکیپی که همه ش درحال پیچوندن کلاس بودن و آخرش فقط میومدن کار نشون می دادن می رفتن.
    ینی عملا زیاد ندیدمش دیگه
  • مترسک ‌‌
  • البته نه هر جایی؛ عمدتاً جایی که اهمیتی نداره، منظور نظر استاد بود!
    پاسخ:
    موافق نیستم راستش.
    با اینکه خیلی وقتا انجامشم دادم ها, اما دلم نمی خواد عادی بشه الکی گویی
  • مــــــــ. یــ.مــ
  • :-)
    چه جالب که قاعده ی مشخصی تو فرار از آدمی که بهش دروغ گفتیم هست:-)))
    پاسخ:
    بعضی اوقات نه جرات گفتن واقعیت رو داریم نه دلمون می خواد در راستای دروغ اولی, دروغای دیگه ای بگیم :-/
    از کلید Esc اسکِیپ استفاده می کنیم درون صورت :|
  • فانتالیزا هویجوریان
  • :))))))))) دیوانههههههههههه

    اون پرینتر سه بعدی پست قبل رو بده من یکی از تو و یکی از چند نفر دیگه پرینت بگیرم پیشم باشین :*
    پاسخ:
    ندارم که :(

    سه ماه و ده روز تا تولدم مونده, می تونیی یکی برام بخری با هم استفاده کنیم :|:| :))))))

    تو منو پرینت بگیر من تو رو ^_^
    واقعا ؛ آدم بیشتر از همه خودش ناراحت می شه .
    اتفاق های ممکن و تصور های ممکنی که اون آدم در صورت لو رفتن دروغ ما پیدا می کنه رو هم متصور می شه حتی !
    پاسخ:
    آخ آخ....
    حتی تصور اینکه اون طرف بفهمه که ما چی فرضش کردیم آزار دهنده س :(
    یاد اولین کلاس دانشگاه افتادم.
    دیر رسیده بودم، تو ماشینم یه سره خواب بودم چشمام پف کرده مو ها هپلی صورت سیخ سیخی یه پیرهن سیاه و سفید چروک با شلوار جین آبی کثیف که تقریبا سبز شده بود!!!  کلاس ریاضی عمومی. همون اوین روز همو منو شناختن :D
    پاسخ:
    :))))))
    احتمالا بعدش هم رفتی ته کلاس نشستی و به ادامه ی خوابت پرداختی :| :)))

    دونت ووری, کلاسای عمومی رو باید همین ریختی رفت اصن :|
  • خانومی ...
  • سلاااااام. 
    خیلی خوب میشه اگه برای راحت تر شدن ادامه مسابقه یه پست به اسم " خدای من چه رنگیست " بنویسید. 
    ممنونم 
    پاسخ:
    خیلی دلم می خواد بنویسم.
    انشالله
  • الهه سالاری
  • آفرین دقیقا زدی ب هدف
    منم مدت هاست تصمیم گرفتم دروغ نگم اما حقیقتش گاهی گفتن حقیقت ب ضررم بود ولی باز هم گفتم و پای اشتباهاتم سوختم اونم اشتباهاتی ک خیلی از آدم ها با پنهون کردنشون تاوان هایی ک من پرداخت کردم رو نپرداختن
    پاسخ:
    حالا دیگه زیادی راست گویی هم گاهی دردسر می شه :دی

    اما خب وقتی ما بدون هیچگونه فشار و در صورتی که می تونیم راستش رو بگیم و اتفاقی نیوفته, چیزی رو می گیم که فقط تو تخیلمون وجود داره, این نگران کننده س
    دروغ میگیم که واقعا حقیقت رو دوست ندارم ، حتی اگر فکر کنیم دوست داریم :|
    البته این نظریه من هست و ثابت نشده است :)
    کلا آدم و نسل بشر خیلی پیچیده است
    پاسخ:
    چی بگم...
    موافقم دروغ بی دلیل خیلی آزار دهنده ست و به نظر من خوبه که که فکرمونو مشغول کنه و حرص بده ,اینطوری یادمون می مونه که دروغ نگیم !
    پاسخ:
    اوهوم دقیقا :)
     من به یکی یک روز یک دروغ کوچیک گفتم چون حوصله ی توضیح دادن یک چیزیو نداشتم و فک کردم چه اهمیتی داره یک دروغ کوچولو به یک رهگذر و حالا اون یکی الان صمیمی ترین دوستمه!
    توی قصه‌ی داداشایِ کارامازف( همون برادرانِ کارامازوف) یه پیرِ دِیر وجود داشت... من از چندسال پیش که این قصه رو خوندم٬ یه چندتا جمله‌ش رو واس خودم کنار گذاشته بودم. چند روز پیش به خاطر یه چیزی رفتم سراغِ دست نوشته‌ها و دوباره خوندمش . نقل به مضمون؛
    "آدمی که به خودش دروغ میگوید٬ ینی به دروغ خودش گوش میدهد٬ و ینی به مرور احترام به خودش را از دست میدهد. با از دست دادن احترام ب خودش٬ دیگه نمیتونه به دیگران احترام بذاره... و  آروم آروم دست از محبت و دوست داشتن میکشد "
    پاسخ:
    دقیقا همینطوریه...
    آدم خودش از دروغ خودش بیشتر اذیت می شه گاهی...
    و وای به وقتی ک براش عادی شه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">