حساب
بعد از مدت ها داشتم برای خودم در راهروی دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به پسر قدبلندی که قیافه اش بسیار آشنا بود و داشت با حالتی عصبی چیزی را به دوستش توضیح می داد.
کلی به مغزم فشار آوردم و بلاخره, یادم آمد کی و کجا: مهر 88
همان مهری که روز اولش با ذوق و شوق صبح زود بیدار شدم که برای اولین روز دانشجو شدنم آماده بشوم و از ذهنم هم نگذشته بود که ممکن است قوانین نا نوشته ی دانشگاه یک طور دیگر باشد.
کلاسهایش روز اول مهر و راس ساعت 7:45 شروع نشوند مثلا.
یا که آدم باید ذوق داشتنش را کنترل کند وگرنه همه می فهمند که ترم اولی است و آن روزها حتی نمی دانستم "ترم اولی بودن" ممکن است موضوع سوژه ی ملت باشد اصلا.
خلاصه من روز اول مهر, ساعت 7:45 صبح داشتم دنبال کلاسی می گشتم که بنا بر پرینت انتخاب واحدم, قرار بود درش ترسیم فنی تدریس شود.
کلاس را پیدا کردم اما خالی بود.
سری به باقی کلاسها زدم که تقریبا همه شان خالی بودند و وقتی به کلاس مربوط برگشتم پسر قد بلندی با پیراهن چهارخانه ی آبی به آستانه ی در تکیه داده بود.
اینطور که شواهد و قرائن نشان می داد قرار بود همکلاسی ام باشد, پس سعی کردم مودب باشم و بی محلی نکنم.
کمی که گذشت حوصله ی جفتمان سر رفت و شروع کردیم به حرف زدن.
راجب چیزهای مسخره ای حرف زدیم؛ اینکه حیاط مدرسه مان باغچه داشته یا نه، دیوار اتاقمان چه رنگی است و او تعریف کرد که چقدر دلش برای خواهرش که فلان کشور زندگی می کند تنگ شده.
من راجب دیوار اتاقم به او دروغ گفتم.
گفتم دیوار اتاقم کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی است،
در صورتی که در واقعیت، دیوار کل خانه را فقط یک رنگ استخوانی ساده پوشانده بود که من یک جایی نزدیک پنجره، یک نقاشی مضحک روی دیوار سمت راست اتاقم کشیده بودم .
که بعدها فکر کردم که چرا کاغذ دیواری کرم با گلهای نارنجی؟ و جوابی نداشتم.
از همان حرفها بود که آدم یک لحظه به خودش می آید و میبیند کلماتش شکل گرفته و دارند به صورت مخاطب شلیک می شوند. آنقدر هم با ذوق و شوق تعریف می کردم که حتی خودم هم کم کم به این باور رسیده بودم که الان که به خانه برسم و وارد اتاقم بشوم با کاغذ دیواری کرم گل نارنجی مواجه می شوم.
کمی بعد, آقای نیمه طاسی که پیراهن آبی اداری پوشیده بود آمد و خبر داد که کلاس تشکیل نمی شود؛
و بعد من و آن پسرک _که اسمش یادم نیست_ وسایلمان را جمع کردیم و بعد از خداحافظی, هرکداممان به یک طرف رفتیم. و من به این فکر کردم که او هم راجع به چیزی خالی بسته بود؟ البته مهم که نبود, مثلا اگر می گفت حیاط مدرسه ی مان باغچه دارد و واقعیت نداشت هیچ چیزی را در این کره ی خاکی عوض نمی کرد. همانطور که باغچه دار بودنش چیزی را عوض نمی کند.
بعد به این فکر کردم که وقتی یک چیزی راست یا دروغش اهمیتی ندارد و حتی اصل موضوعش هم اهمیتی ندارد چرا من راه دوم را انتخاب کردم.
آن روزی که بعد از شش سال پسرک را در راهرو دیدم، سرم را پایین انداختم.
نه بخاطر اینکه احتمال می دادم حرفهای اسکلانه ام یادش مانده باشد, یعنی این هم بود اما همه اش این نبود.
چون با دیدنش یاد کار زشت خودم می افتادم و فکر کردم وقتی آدم به کسی دروغ می گوید, حتی یک دروغ مزخرف راجع به یک موضوع کاملا بی اهمیت, اول از همه خودش را اذیت می کند...
آن پسر احتمالا نه تنها حرفهای من, بلکه خود من را هم تا به الان فراموش کرده و مکث آن روز هم به احتمال زیاد بخاطر این بود که به دلیل هم دوره بودن گاهی من را در راهرو یا حیاط یا کلاسها دیده و انتظار نداشته هیچکدام از همدوره ای هایش هنوز اینجا باشند.
آنوقت من؟
ساعت 11 و چهل و پنج دقیقه ی شب اینجا نشسته ام و دارم راجع به دیوار کرم گل نارنجی ای که هیچوقت وجود خارجی نداشته چیز می نویسم.
- ۹۴/۱۰/۱۸
ولی خب چقدر بده که آدم یه وقتی اینقدر درگیر مسایل روزمره بشه که اصن وقتی نداشته باشه که مثلا ساعت یازده شب به دیوار کرم گل نارنجی اطاقش فکر کنه
البته کاری ندارم که فکز کردن به اینجور موضوعی کلن کار چرتیه یا نه ولی خب هر آدمی که سعی کنه یه شرایطی رو برا خودش به وجود بیاره که محبور نباشه 24 ساعت به مسایل تکراری اونم احتمالا از سر اجبار فکر کنه خوبه....