تمام آن 10 سالِ پاکی
اولین بار؟ اوممم.. سوم راهنمایی!
قبل از آن, از نظرم تقلب هم یک کار شنیعی بود مثل بالا رفتن از دیوار مردم و کارهای دیگری که آدم را بخاطرشان می برند جهنم.
اما آن روزهای ته کلاسی با زینب, تقلب چهره ی دیگری پیدا کرده بود. برگه هایمان درست مثل هم بود و جامدادی هایمان پر از برگه های ریز. تمام معلم ها هم می دانستند, اما به روی خودشان نمی آوردند. چون چند بار خواسته بودند مچمان را بگیرند و گفته بودند برویم پای تخته و شفاهی جواب بدهیم.
و ما هر بار رفته بودیم و مثل بلبل به تک تک سوال ها جواب داده بودیم.
راستش, آن کاغذ نوشتن ها و استرس های الکی, یکجور فان به حساب می آمد و خوش می گذشت. هم برای ما، هم برای رعنا.
دختری که روی نیمکت جلوی ما می نشست و به دلایل ناشناخته ای بعد از هر امتحان کاغذ های ما را بر می داشت.
روزهای آخر که دفتر خاطرات هایمان را رد و بدل می کردیم, رعنا بعد از نوشتن یادگاری، چندتا از آن کاغذ ها را توی دفتر هرکداممان چسباند که بعد از 10 سال، هنوز همانجا هستند و هربار با دیدنشان خنده ام می گیرد و دلتنگ آدمهای زندگیِ آن روزهایم می شوم.
از آن دوره ببعد دیگر فکرش را هم نکردم,
جز یک بار.
از آن روزهای مسخره ای بود که سه تا امتحان, را با فاصله ی چند دقیقه در یک روز چپانده بودند و حتی دوتای اولی ساعتشان اووِر لَپ داشت.
یعنی وسط یک امتحان, برگه ها را جمع می کردند و برگه های امتحان دیگر را می گذاشتند روی میز و آدم دلش می خواست سرش را روی آن بگذارد و های های گریه کند.
من هم فکر می کنم ترم آخر مقطع قبلی بودم و اگر هرکدام از درس ها را قبول نمی شدم اتفاق جالبی نمی افتاد.
از سالن مشترک دوتا امتحان اول ک بیرون آمدم، دلم می خواست یک بلایی سر خودم بیاورم. هر دوتا امتحانم را خوب نوشته بودم اما به دلیل نا معلومی عصبی بودم و دلم می خواست از یک چیزی که نمی دانستم چه بود انتقام بگیرم.
امتحان سوم استاتیک بود, یک درس کماکان سخت و محاسباتی.
یک نگاه گذرا به جزوه ام کردم و با اینکه همه ی فرمول ها را بلد بودم یک لحظه ترس تمام وجودم را گرفت. نکند سر امتحان یکهو یکی از ساده ترین فرمول ها یادم برود؟ نکند که فلان, نکند که بهمان...
با این فکرها, آستینم را بالا زدم و خواستم چندتا از مهمترین فرمولها را روی دستم بنویسم اما ننوشتم.
روی دست نه.
نمی دانم چرا اما روی دست نه.
شاید چون آدم با دستهایش کارهای زیادی انجام می دهد و یکطوری دوستش به حساب می آیند و نباید قربانی و کثیف بشوند.
چسب کاغذی را از کیفم بیرون آوردم و یک تکه از آن را روی لایه ی تویی پایین مانتو م چسباندم و با این امید که هیچوقت لازمم نشود, چندتا از فرمولهای خیلی مهم یا طولانی را روی آن نوشتم.
ساعاتی بعد، در حالی که روبروی ساختمان کلاسها روی صندلی نشسته و منتظر دختری بودم که سر جلسه ماشین حسابم را گرفته بود, یاد چسب کاغذی حاوی فرمولها افتادم و به این فکر کردم که چقدر عجیب که تمام 120 دقیقه ی امتحان و حتی تا همین حالا, از یادم رفته بود.
بعد آن را مثل یک چیز ننگ آور جدا و مچاله و روانه ی نزدیک ترین سطل آشغال کردم.
اما بعد در راه به این فکر کردم که کاش تکه چسب را با خودم آورده بودم و دقیقا می چسباندم پشت صفحه ای که رعنا برایم کاغذها را چسبانده بود, و تاریخ امروز را زیر آن یادداشت می کردم.
به خانه که رسیدم,
از زیر خروارها دفتر و تقویم، دفتر خاطرات سوم راهنمایی ام را بیرون کشیدم, صفحه ی رعنا را پیدا کردم و درست پشت آن یک تکه چسب کاغذی چسباندم و تاریخ امروز را زیر آن یادداشت کردم.
و بعد, با روان نویس سبز دوست داشتنی ام روی چسب نوشتم:
مرسی خداوند :)
- ۹۴/۱۱/۱۲