پادشاه صندلی های قرمز
بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می کرد که دفعه ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش, پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت اینجا.
تقریبا سه ساله بود و از خوشحالی می درخشید.
مادر و مادر بزرگش انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود و خندیدند.
بعد بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود سعی کرد که از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ, روش صندلی ایستاد و گفت من پادشاه صندلی های قرمزم!
مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود و خندیدند.
من به ریل خیره شدم و به چیزهایی فکر کردم.
بعد یادم آمد چند سال پیش در همین ایستگاه، قسمت پشتی گوشی طلایی ام افتاده بود زیر ریل و مامور ایستگاه کمکی در قبال بیرون آوردنش نکرده بود.
به قیافه ی خسته ی خودم در آینه ی ایستگاه نگاه کردم و یک لحظه دلم خواست جای آن تکه حلبی طلایی می بودم.
هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد و صدای بدو بدو های پر سر و صدایش روی سنگها ایستگاه را پر کرده بود. دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد.
من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود..
- ۹۴/۱۱/۱۶