فاطمهـ
یکی از شگفتی های فامیل ما, علاقه ی مثال زدنی به اسم "فاطمه" است.
در هر خانواده ای حداقل یک فاطمه هست, و حتی موردی داریم ک اسم بزرگترین و کوچکترین دخترش را فاطمه گذاشته و بر مبنای سن شان, ته اسمشان بزرگ و کوچک می گیرد.
و اینطور می شود که من تعداد زیادی فاطمه در زندگی ام دارم که هیچکدامشان مثل هم نیستند.
بکی شان خاله ام است و یکی عمه ام و زن عمویم و چندتا از دختر عموها و دختر خاله ها و کلا کازین های مادرم و پدرم و ...
اما خاصترین فاطمه ی زندگی من دختر یکی از اقوام نه چندان نزدیک است, که به واسطه ی کف به سقف بودن (دیوار به دیوار بودن از نوع عمودی!) سالهای سال شده بود رفیق گرمابه و گلستان من.
خیلی دوستش داشتم. چهار سال از من بزرگتر بود و یک جورهایی خلاء بی خواهری من را پر می کرد, آن هم در دوره ی سیاه راهنمایی که شدیدا به همچین کسی در زندگی ام احتیاج داشتم.
عصرها که از مدرسه می آمدیم, به قید گل یا پوچ و شیر یا خط, به خانه ی یک کداممان می رفتیم و بعد از انجام تکالیف و مقادیری جینگولک بازی و تا قبل از اینکه مردهای خانواده ی میزبان از راه برسند, شخص مهمان جول و پلاسش را جمع می کرد و می رفت سی خودش.
یادم است یک بار داشتیم تلاش می کردیم شکلات درست کنیم و محصول نهایی شبیه همه چیز شده بود جز شکلات. ولی ما خوردنی مجهول الهویه را نصف کردیم و هر روز با عشق یک تکه اش را جهت تغذیه به مدرسه می بردیم و کلی هم به ملت پز می دادیم بابتش.
فاطمه لوبیا پلوهای محشری هم درست می کرد که هنوز عطر و مزه شان یادم است, و هر وقت نمره ی خوبی می گرفتم قول می داد که برای نهار فردایمان درست کند و من از صبح فردای آن روز لحظه شماری می کردم که ساعت نهار برسد.
سال آخر دبیرستان را که تمام کرد, کم کم پای خواستگارها به خانه شان باز شد.
من غصه ام گرفته بود. نمی خواستم برود.
بعضی روزها که می آمدند, من هم توی اتاق پیش فاطمه بودم. صدای زنگ که می آمد, با دلهره دست هم را می گرفتیم و گوشمان را به در می چسباندیم. داماد که سلام می کرد, فاطمه به جایی که احتمالا در ورودی بود با دست اشاره می کرد و بی صدا می گفت شوئَر. و یک خنده ی ریز که سعی می کردیم بی صدا باشد به عنوان خروجی دلهره ازمان ساتع می شد.
آن روزی که گفت بلاخره یک مورد را قبول کرده, بغضم ترکید. خودم را توی بغلش انداختم و تا جایی که می توانستم گریه کردم.
گفت که جای دوری که نمی رود. هر روز می توانیم هم را ببینیم و حتی بیشتر از الان پیش هم باشیم.
گفت که گاز جهاز اش فر دار است و می توانیم هر روز کیک درست کنیم. گفت که می توانیم گاهی سه نفری به جاهای هیجان انگیز برویم. گفت که بچه های تپلی آینده اش من را خاله صدا خواهند کرد و گاهی اجازه می دهد که گازشان بگیرم و کلی چیزهای دیگر که گفت تا من را آرام کند.
روز عروسی اش, من هم خوشحال بودم هم غصه دار.
او را در لباس سفید عروسی دیدم که مثل فرشته ها لبخند می زند. کنارش نشستم و دستش را گرفتم. با دست دیگرش به داماد که داشت از در سالن بیرون میرفت اشاره کرد و یواش گفت شوئَر. و لبخندی زیبا اما خالی از بازیگوشی و پر از دلهره زد و در جواب مادرش که پرسیده بود آیا چیزی لازم دارد گفته بود نه.
چند هفته بعد,برایم گفت که همسرش به شهر دیگری منتقل شده و باید به آنجا نقل مکان کنند. در صدایش ترس بود و غصه. هیچ کس را در آن شهر که نسبتا هم دور بود نداشتند و وضعیت شان هم طوری نبود که بتوانند زیاد سفر کنند. گاهی تلفنی با هم حرف می زدیم که گفتگویمان معمولا کوتاه بود و بعد از کمی احوال پرسی, می گفت که باید برود.
ماهها گذشت و رابطه ما روز به روز کمتر شد. بعد از چند سال, از مادرم شنیدم که فاطمه باردار است. از خوشحالی به سمت تلفن دویدم و شماره اش را گرفتم. با صدای بی حوصله و یکنواختی جواب داد و بعد از تبریک من, با همان لحن بی حوصله گفت خبر مرگ خودش و پدرش. و قبل از اینکه منتظر جواب من باشد گوشی را گذاشت.
دیگر خبری از او نرسید. فقط اینکه بچه نماند و شایعاتی هم بود از ازدواج دوم همسرش.
چند روز پیش که همکارم گفت با خودش شکلات خانگی آورده, به شدت یاد فاطمه و شکلات های بی ریخت اما خوشمزه مان افتادم.
و دلم تنگ شد. خیلی تنگ
کاش میشد معجزه ای بشود...
- ۹۴/۱۱/۲۰