ریشه ها و جوانه ها
هنوز همانجا بودند.
بالاترین قفسه ی کمد, کنار کیف ها.
جایی که درست سی و هشت روز پیش با عجله گذاشته بودمشان تا چند ساعت بعد به جای خودشان برگردانم.
کاری که انجامش ندادم و حالا نتیجه اش شده این.
آه غمناکی کشیدم.. من قول داده بودم....
فکر می کنم چهار ماه پیش بود.
کمتر یا بیشتر, نمی دانم.
فقط اینکه داشتم از کلینیک برمی گشتم و تمام حرفهایی که خانم ن. با آرامش مثال زدنی اش برایم گفته بود توی ذهنم مرور می کردم.
با یاداوری بعضی هایشان لبخند به لب می شدم و بعضی نگرانم می کردند.
هدفون همچنان توی گوشم بود بدون اینکه کسی چیزی درش بخواند. اعصاب آهنگ نداشتم, اما فکر کردم شاید یک داستان بتواند حالم را خوب کند.
همینطور مشغول شخم زدن حافظ گوشی برای پیدا کردن فایل صوتی کتابها بودم که بویی به دماغم خورد.
گلفروشی.
از وقتی خودم را شناختم , هربار که از جلوی گلفروشی رد می شوم, بدون اینکه بخواهم چند ثانیه ای می ایستم. انگار که هر کدام از گلفروشی ها, یک نقطه ی الف یا چاکرا هستند که آدم را می گیرد و مجبور به مکث می کند. در همان حال, چشمم افتاد به "آنها"
به سمت جعبه شان رفتم و دلم خواست یکی شان مال من باشد. یا دو تا.
خیلی وقت بود که می خواستم چیزی داشته باشم برای خودِ خودم, که جوانه زدن و رشد کردنش را به چشمم ببینم و این بهترین فرصت بود.
وقتی در خانه را باز کردم، مامان نگاه معنا داری به دست هایم کرد و گفت واقعا؟
واقعا.
قرار شد میز کشو دار کوچکی که ظهر ها آفتاب رویش پهن می شود، میزبانشان بشود و با یک پارچه ی قرمز خالخالی, برایشان پیراهن درست کنم.
کاری که هیچوقت نکردم و بعد از چند هفته هم به اجبار به جای دیگری منتقل شدند. همان بالاترین قفسه ی کمد, کنار کیف ها, که می توانم به جرات بگویم بدترین جایی بود که می شد برایشان در نظر گرفت.
خشک شدند, چروکیده شدند و برگهایشان ریخت.
و تمام این مدت من اصلا نمی دیدمشان. منی که همان روز که را روی میز کوچک کشودار گذاشتمشان قول دادم که در همه حال از آنها مراقبت کنم.
روزی که متوجه شان شدم, فکر کردم که دیگر دیر شده. خیلی دیر. اما کمی بعد، به جای قبل برشان گرداندم و کمی آب توی گلدان سیاه کوچکشان ریختنم و بعد چند روز...
آنها با وفا تر از من بودند.
- ۹۴/۱۱/۱۰