Angry BeHs
بِه کوچک را با دقت شستم تا تمام پرزهایش بروند و تمیز و براق بشود.
این قسمت مورد علاقه ی من است, وقتی که پوست به مثل آینه صاف می شود و آدم دلش می خواهد نوازشش کند.
به این فکر می کنم اگر این پرزها نبودند, باز هم پوست به می توانست انقدر سالم و زیبا بماند؟ و به چیزهایی در زندگی فکر کردم که مزخرف و دوست نداشتنی اند, اما گاهی برای ما مانند سپر عمل می کنند..
به را درون بشقاب گذاشتم و با چاقوی دسته بنفش که به دلیل نامعلومی مجبوب تمام خاندان است (حتی چندبار هم برای ربودنش اقدام شده) سعی می کنم به را به قطعات مساوی تقسیم کنم. معمولا تقسیم بندی ام دقیق است و نیمه ی بریده شده از سمت چپ با درصد خطای یک دهم قرینه ی نیمه ی بریده شده از سمت راست از آب در می آید.
و بعد از آن نیمه ها را بررسی می کنم و حس مهندس بودن پیدا می کنم.
اما اینبار تیغ م به خطا می رود, و قسمتی از مرکز به را می برد... و من با صحنه ی ترسناکی مواجه می شوم.
دانه های بریده شده ی به شبیه دندانهایی شده اند عصبانی.
فکرش را هم نمی کردم میوه ای به این خوشبویی و خوش طعمی بتواند چنین حجم عصبانیتی را در خود جا بدهد.
کمی که نگاهشان کردم تصویر ذهنی ام عوض شد, اول به شکل حیوانات شفافی درآمدند که داخل بدنشان معلوم است یا بناهایی با فرمهای عجیب که در بدنه شان, چند سنگ قلوه به کار رفته.
به این فکر کردم که شاید این بتواند مقدمه ای از طراحی یک شهر فانتزی عجیب باشد, با مردمی به شکل کره ی سفید و نرم. درست شبیه مغز میوه ی لایچی.
در مورد اقلیم و نام شهر و مردمش باید کمی فکر کنم, و داستانشان, و...
فقط امیدوارم تا وقتی کارهای قبلی ام را به مراتب نرسانده ام سراغ شروع پروژه جدید نروم. کاری که زیاد انجامش می دهم و می دانید, خیلی وحشتناک است ..
- ۹۴/۰۹/۱۵