و خداوند "دوست" را آفرید...
مستطیل ها هفت تا بودند.
مربع ها را اما حوصله ام نمی آمد که بشمارم...
دوباره به سنگفرشها نگاه کردم, به این فکر کردم که آنهایی که نوار مانند و با مستطیل های کشیده اند برای افراد نابینا طراحی شده اند و آنهایی که مربع دارند برای عابران معمولی. من باید از روی کدامشان راه بروم؟
یکی از کاشی ها را انتخاب کردم و دلم خواست از آن یک دانه کاشی متنفر باشم.
عصبانی بودم و با اینکه روز قبل و امروز را گریه کرده بودم, همچنان بغض داشتم و دلم می خواست عصبانیت و ناراحتی ام را روی یک چیزی خالی کنم. پای راستم را روی کاشی منفور گذاشتم و بعد پای چپم را. و زیر لب گفتم "تو باید بمیری"
امروز قرار بود برای اولین بار آدمهایی را ببینم که هیچکداممان همدیگر را درست نمی شناختیم, اولین باری بود که حضوری همدیگر را میدیدیم و برای همین دلم نمی خواست اولین تصور آنها از من یک قیافه ی گریان با چشمان قرمز باشد.
خودم را در آینه نگاه کردم و حس کردم چیزی که می بینم یک فاجعه ی به تمام معناست. قبل از اینکه از راهروی طولانی و پله های ایستگاه متروی انقلاب بالا بروم, روی یکی از صندلی ها نشتم و کرم ضد آفتاب نارنجی ام را تا جایی که می شد روی قیافه ام خالی کردم, که شاید حداقل یک کمی قابل تحمل بشوم, گرچه تلاشم بی فایده بود, چشمان ورم کرده و نیمه باز و بغضی که در گلویم گیر کرده بود را نمی توانستم پشت هیچ چیز مخفی کنم.
از پله ها بالا رفتم و در مدت انتظار, کمی با سنگفرشها درگیر شدم، و به این فکر کردم که کاش قرارمان را به یک روز دیگر که حالم خوب بود و شنگول بودم موکول می کردم. اشتباهم این بود که بیخود به توانایی حال خود خوب کنندگی خودم اطمینان کرده بودم و فکر می کردم تا وقتی که به محل قرار برسم دیگر حالم خوبِ خوب شده باشد.
اما نشد.
دوتا از دوستان مجازی ام را برای اولین بار دیدم. در حالی که خوب نبودم و سلامشان را طوری جواب دادم که حتی خودم هم صدای خودم را نشنیدم. به زور حرف می زدم و بند کیفم را توی مشتم فشار می دادم که وسط خیابان بغضم نترکد.
و از تمام اینها معذب وناراحت و عصبانی بودم و اصلا دلم نمی خواست اینطور باشد. مرتب با خودم تکرار می کردم، تو می توانی دختر! خودت را جمع کن! ببین, دوستانت که همیشه دلت میخواست ببینی شان درست کنارت هستند!
و همینطور دلایل کافی و وافی برای خوشحال بودن در آن لحظه را به خودم گوشزد می کردم و تلاش می کردم به خودم بفهمانم که تمام اینها بر دلایلی که برای ناراحت بودن دارم می چربند. و آنها؟ آنها فهمیدند. با تمام تلاشم برای پنهان کردن ناراحتی م, باز فهمیدند و تا جایی که تواستند چیزهای خنده دار تعریف کردند, و هرکار دیگری که از دستشان برمی آمد که من ناراحتی ام را فراموش کنم.
ساعت ها در کنار هم خیابانها و مغازه ها و پاساژ ها را چرخیدیم و موقع خداحافظی, حس کردم که چقدر این آدمها برایم ارزشمندند,. چقدر تلاششان برای خوب بودن من ارزشمند بود و اینکه دیگر واقعا دلیلی برای ناراحتی ندارم. اصلا چرا از اول ناراحت بودم؟ چرا گاهی اجازه می دهم اتفاقات بی ارزش تا این حد اثرات مخرب روی من داشته باشند؟
امروز روزی بود که برای من به تلخی شروع شد, اما فکر نمی کنم تا آخر عمر شیرینی اش را فراموش کنم.
علاوه بر اینها, چند هدیه ی بزرگ هم درش گرفتم و الان در معرض خطر ذوقمرگی تا حد مرگ می باشم . چندتایشان معنوی بودند و شاید بعدا برایتان بگویم,
این هم از نشان دادنی ها: کتاب هدیه دوست عزیزم مستر کالفیلد و گوشی جدید هدیه ی پدر :دی
دارم به انتخاب اسم برای گوشی فکر می کنم: بیانکا؟ اسپرانسا؟ میلاگروس؟ هوم... شما اسم قشنگ سراغ ندارید؟
- ۹۴/۱۰/۰۳