از چیزهایی که به فراموشی سپرده می شوند..
کف اتاق و تکیه داده به تختم, و به رفلکس م در آینه ای که درست روبروی من، کف اتاق و تکیه داده به دیوار است نگاه می کنم.
می گویم, هی! چه احساسی داری که تقریبا در هر چیزی, صاحب بیشعورترینش هستی؟
دماغش را بالا می کشد.
به لپتاپ نیمه باز کنار دستش نگاه می کنم.
حتی آن هم بیشعور است.
هر وقت که دلش بخواهد روشن و خاموش می شود, در بدترین مواقع باتری خالی می کند و گاهی اوقات هم بدون اینکه اطلاع قبلی بدهد, فیوز می پراند. و ابدا هم برایش مهم نیست که داشتی چه غلطی می کردی و زحمات چند ساعته ات را خیلی شیک به باد می دهد.
یکبار دیگر دماغش را بالا می کشد و کله اش را می خاراند.
موهای بیشعور بی حالتش از روی شانه اش پایین می ریزد, همانهایی که ساعت ها بعد از حمام هم دلشان نمی خواهد خشک بشوند, حتی اگر آتششان بزنی.
به این فکر می کنم کاش می شد آتششان زد.
کاش می شد تمام چیزهای بیشعور زندگی را آتش زد.
و تمام چیزهای بیشعور دنیا را.
اما آدمها را نمی شود آتش زد. اصلا نباید که آتش زد.
می دانید, یک چیزی که در زندگی فهمیده ام این است که ممکن است همیشه حق با من نباشد. ممکن است من هم اشتباه کنم و ندانم که دارم اشتباه می کنم و دیگران بیشعور تصورم کنند.
چون آدمها در خانواده های مختلف با فرهنگ های مختلف بزرگ شده اند و ممکن است چیزی که ازنظر من بد است از نظر یک نفر دیگر مجاز باشد و بالعکس. و ممکن است وقتی که من مشغول بیشعور تصور کردن یک نفر هستم او هم دقیقا مشغول همان باشد.
یک بنده ی خدا تعریف می کرد که خانواده ی مادر شوهرش، ریختن مغز کاهو یا به قول ما کلّه کاهو را در سالاد کاهو زشت و عیب می دانند و اگر یک وقت میزبانشان همچین کاری بکند بی احترامی می دانندش و دلگیر می شوند.
در حالی که در خانواده ی ما، یکی از چیزهایی که بیشتر از ته دیگ ماکارونی تلفات می دهد و بستر دعوا و بزن بزن را فراهم می کند همین کله کاهو است.
ولی خب, یک چیزهایی را بر طبق هر استانداری که حساب کنیم بیشعوری است.
و وقتی آدم یک نفر را در حال ارتکاب شان می بیند هرچه فکر می کند نمی فهمد که الان چی از ذهن این شخص می تواند گذشته باشد.
ما شاید نتوانیم تمام مرزهای بیشعور نبودن دنیا را رعایت کنیم, اما حداقل می توانیم که در محدوده ی استاندارد باقی بمانیم و خودمان وجهه ی خودمان را تخریب نکنیم...
یکبار دیگر نگاهش می کنم.
لپتاپ بیشعورش دیگر آنجا نیست و خودش هم دارد سعی می کند از جایش بلند شود.
چند ثانیه بعد صدای تق ای می آید و همه جا سیاه می شود. دیگر نه او را می بینم نه هیچ چیز دیگر را, فقط پرتوی باریک مهتاب است که خودش را روی دیوار انداخته. هی تو مهتاب! تو همیشه مهربان باش. خب؟
از صمیم قلب امیدوارم کسی نیاید کتاب بیشعورری خاویر کرمنت را منشن کند.
نکنید. دلیلش را هم نمی گویم :|
- ۹۴/۰۹/۰۷