بگذار همه چیز را دوبار به یاد بیاوریم (#داستان)
- ۸ نظر
- ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۱
همان روز اولی که دیدمش فهمیدم از آن ناتو هاست...
از آن مدل جوانهایی که وقت آزادشان را صرف مخ زدن دخترهای مردم می کنند و هیچ حد و حصری هم برای اینکار ندارند.
چراغ را خاموش می کنم.
به سمت رختخواب پهن شده ام می روم و پتو را تا دماغم بالا می کشم.
چشمانم را می بندم و می شمارم... یک دو سه.... اولین صدا... یک دو سه... دومی .. سومی و چهارمی پشت سر هم...
این صداهای هر شبی است که هرکدامشان مثل کارد تا دسته توی قلبم فرو می روند.
می شنومشان اما هیچ کاری نمی توانم بکنم. فقط می شنوم و درد می کشم...
امروز هم طبق روال هر روز, اولین نفر من پشت در داروخانه بودم،
و باز هم چند دقیقه طول کشید تا خانم دکتر بیاید و در را باز کند.
با خودم فکر کردم کاش آنقدر اعتمادش را جلب کرده بودم که می توانستم یک کلید یدک از او بگیرم که هر روز مجبور نباشم توی سرما پشت در این پا و آن پا کنم,
یا که امیر می توانست چند دقیقه دیرتر من را برساند اما خب خودش هم دیر می رسید و برایش بد می شد.
و هیچکدام واقعا به دردسرش نمی ارزید.
پس ترجیح دادم کمی تحملم را بالا ببرم و منتظر بمانم.
خانم دکتر مشغول باز کردن در بود که باز پیرمرد پیدایش شد...
شالگردنم را محکم کردم و نگاهی به او کردم.
ابروهایش را بالا برد و گفت "همین"
توپ را برداشتیم و با هم از مغازه بیرون آمدیم. توپ دست من بود و ساز دهنی دست او.
چشمهای جفتمان می درخشید...
نزدیک ظهر بود و آفتاب کله ی آدم را می سوزاند.
بچه را از توی حیاط برداشتم تا گرمازده و خون دماغ نشود، و خودم هم به آَشپزخانه رفتم تا سری به غذا بزنم.
در قابلمه را برداشتم, و نخود لوبیاهای جوشیده را هم زدم. چندتایشان پوست انداخته بودند و پوسته ها آمده بودند روی آب.
از همان بچگی از این پوسته ها خوشم می آمد.
فکر می کردم اینها روح لوبیاها هستند که جدا می شوند و برای خودشان در آب می رقصند.
و می توانستم ساعت ها یک گوشه بنشینم و در موردشان خیال بافی کنم یا برای عروسک هایم قصه هایی بگویم از روح لوبیا چیتی که شب ها برای انتقام به سراغ آشپز ش می رود.
نگاهی به بچه کردم که داشت دمپایی های خاکی اش را به توری در می کوبید،
و یاد هفته ی پیش افتادم که بچه, باز توری را پاره کرده بود،و من باید در مقابل چشمان ازرق شامی "رحیم خان" پاسخگو می بودم.
آن روز خیلی دقیق در خاطرم است.
همان بعد از ظهری که با آن پسربچه سر توپ پلاستیکی دو لایه ای دعوایم شد که هردویمان ادعا می کردیم مال ماست.
و بعد پسر غول تشن ای که هیکلش دوبرابر ما بود آمد و توپ را گرفت و جفتمان را هم کتک زد.