-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

آنم آرزوست..

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ
زدم به آب.
رفتم زیر آب و‌ آب از سرم گذشت و رفتم پایین‌تر و هرچه می‌رفتم پایین‌تر، پاهایم نمی‌رسید به زمین و هی می‌رفتم و‌ هی می‌رفتم پایین و‌ هرچه می‌رفتم پایین‌تر آب گرم‌تر می‌شد و آن پایین آب درست به اندازه گرم بود، به اندازهٔ بدنم.
 و به آن پایین پایین که رسیدم، فقط صدای آواز زنی توی گوشم ‌بود، صدای آواز غریبی از دوردست.....

گاوخونی/جعفر مدرس صادقی 


+این روزها با تمام وجود به این حال و این آرامش نیاز دارم..

++...

  • آنای خیابان وانیلا

بر ماست...

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

باز از آن روزها بود.

روی صندلی سفت و سرد ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به مغازه های روبرو نگاه میکردم و آدمها که داشتند کارهای روزمره شان را انجام می‌دادند، بعضی ها پر از عجله بودند و بعضی ها آنقدر آرام ، که انگار مختصاتشان فقط 3 بعد داشته باشد و چیزی به نام بعد زمان برایشان تعریف نشده باشد.

دلم میخواست تا آمدن اتوبوس چشمانم را کمی ببندم اما متوجه خانم جوانی شدم که کمی کنارتر از من نشسته بود و داشت آرام اشک می ریخت. متوجه نگاه من شد و  لبخند زدیم. او  سرش را پایین انداخت و من هم مثل قبل به نگاه کردن آدم ها مشغول شدم .

کمی بعد، صدای زیر زنانه ای  پرسید، دستمال کاغذی دارید؟ داخل کیفم را نگاه کردم. داشتم. آن هم دو بسته نو.  

بلند فکر کردم: دوتا بسته دستمال در یک کیف یعنی قرار بوده که فقط یکی از آنها مال من باشد. و بسته ی دیگر را به سمت دختر گرفتم : و این هم برای تو.


دختر میان اشکهایش خندید و تشکر کرد، و چند دقیقه ی بعد، سر حرف باز شد و تعریف کرد:

در حال برگشتن از محل کارش، کیسه های خرید به دست  گوشه ی لباسش به چیزی گیر میکند و در مقیاس بزرگی پاره میشود، دستپاچه می شود و همانطور که به دنبال یک جای امن خارج از دید برای ایستادن است، تعادلش را از دست میدهد و پخش زمین می شود.

وقتی از جایش بلند می شود، چند نفر را میبیند که گوشی به دست در حال فیلم گرفتن بودند و به این فکر می کند که اگر فیلم توی تلگرام یا جاهای دیگر پخش بشود چی؟ اگر شوهرش ببیند... برادرش ببیند...مردهای فامیل..


همینطور اشک میریخت و می گفت شوهرش مرد سختگیری است و اگر این صحنه را ببیند جهنم به پا میکند...

و گفت و گفت و اشک ریخت..


من به این فکر کردم که چرا طوری شده که ما خودمان، امنیت و آرامش خودمان را با پخش هرچیزی بازیچه میکنیم..چرا باید هرچیزی را بدون فکر دست به دست کنیم، بدون اینکه آبروی آدمها را در نظر بگیریم و اینکه آنها هم مثل ما هستند.. خانواده و دوست و آشنا دارند.. فقط برای اینکه کمی بخندیم یا تعجب کنیم؟ و چند ثانیه بعد یادمان برود؟  اصلا ارزشش را دارد؟ 

اگر آن اتفاق برای خودمان افتاده بود؟ برای اعضای خانواده ی خودمان؟ باز هم حاضر به فرستادن برای دیگران بودیم؟


و قضیه اینطور است که ما می بینیم و یادمان می رود، اما شخص قربانی؟ هیچوقت..



فضای مجازی بیشتر از آنکه به درد بخور باشد، یک جوری هراسناک شده ... 
آنقدر که هرکسی با هر سنی می تواند آدم را بترساند..

_خاطره پیرو این پست فا نو _
  • آنای خیابان وانیلا

باران

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ب.ظ

جای همگی خالی، دسته جمعی رفته بودیم زیارت :|

از آن مدلها که خانم های فامیل جمع می‌شوند و چند روزی می‌روند صفاسیتی، و البته معمولا یکی دو روزی بیشتر نیست اما خیلی خوش می گذرد. 

گرچه من بخاطر درد پا، فقط یک بار، آن هم با ویلچر تا نزدیک حرم رفتم و قرار شد مامان برود و ببیند اگر زیاد شلوغ نیست باهم برویم داخل. جلوی صندلی من، خانم ها روی فرش نشسته بودند و داشتند دعا و قرآن می خواندند و یک نفر هم داشت دو قلوهایش را می خواباند. بعد مامان را دیدم که دارد به سمتم می آید و اشاره میکند که کم کم آماده بشوم.

از جایم بلند شدم و خواستم کفشهایم را دربیاورم؛ که شنیدم یکی از خانمها فریاد زد یاااا امام رضا!

سرم را بلند کردم که ببینم چه خبر است، دیدم همه دارند به من نگاه می‌کنند. یک خانم مسنی دوان دوان به طرفم آمد و در حالی که فریاد یا امام رضا سرداده بود، دستش را به سر و صورتم مالید. من و مامان که دیگر نزدیک من رسیده بود، با دهان باز همدیگر را نگاه کردیم و نمی دانستیم باید چکار کنیم.

بعد پیرزن با لهجه ی عجیبی که تابحال نشنیده بودم، گفت تو نظر کرده ای، برای نوه ی من هم دعا کن...


راستش یک طوری شدم.

از یک طرف دلم برای پیرزن و نوه اش سوخت و از یک طرف برای خودم.. 

کاش نوه اش واقعا..




این باران بهاری خودش هم می‌داند که انقدر دلچسب و ملس است؟
کاش بداند..



  • آنای خیابان وانیلا

فاخته

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ب.ظ

تو می‌دانی فریدا.

می‌دانم که می‌دانی گاهی چقدر... دست آدم به "هیچ چیز" نمی رسد..



  • آنای خیابان وانیلا

از هر دری، وری!

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

دقایقی پیش، معلم ریاضی هشتاد و چندساله ی دوسال پیش داداشه زنگ زده بود تولدش را تبریک بگوید.

پارسال و سال قبل هم زنگ زده بود و احتمالا سال بعد هم زنگ خواهد زد. به نظر همه ی ما خیلی عجیب است و خیلی جالب که یک معلم ریاضی ک بیشتر بچه ها بخاطر سختی ریاضی از او هم متنفرند، انقدر مرام داشته باشد که به شاگرد چندسال پیش که یک آدم خنثی و اتفاقا جزو همان دسته ی بالا هم بوده، زنگ بزند و تبریک بگوید. بعد با توجه به سن بالا و سابقه اش، به تعداد آدمهایی ک زنگ می زند و به اینکه چقدر این دلخوشی عجیب است فکر کردیم..



این مدل تیشرت ها را دیده اید؟

خیلی باحالند نه؟

ولی چرا nothing? :|




     Done with the sorry eyes 

       I still may cry 

       Done with the shameful life of being reckless 

       Done with the apologies 

       I've learned my lesson

       Done with the promises...


      ♫ Sober/ EarlyRise

  • آنای خیابان وانیلا

مسافر

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

راننده، اتوبوس خالی را استارت زد و نگاهی به من کرد که روی صندلی سرد ایستگاه نشسته بودم.

هوای سرد عصر، وحشیانه لرزه به تن آدم می انداخت و  چراغهای خیابانها تازه روشن شده بودند.

 نگاهی به اطرافم کردم،کسی نبود.وسایلم را از روی نیمکت فلزی برداشتم و سوار اتوبوس شدم.

راننده در چند ایستگاه توقف کرد، اما حتی یک نفر آدم هم آنجا نبود و همچنان من تنها مسافر اتوبوس بودم.

راننده، درست مثل آمیتا باچان ریش سفید و موهای مشکی داشت، و با شخصی به نام هرمز بلندبلند حرف می‌زد و با خواهش از او می‌خواست که شیفت عصرش را قبول کند.

از کنار مجتمع های دسته دار (یک شهرک مسکونی که تمام مجتمع های آن جان پناه هایی شبیه دسته ی زنبیل دارند) گذشتیم و در ایستگاه بعدی، یک خانم با شال فیروزه ای سوار و ایستگاه بعد پیاده شد و باز من بودم که تمام نقش مسافر بودن برای یک اتوبوس بزرگ و خالی را ایفا میکردم.

باد پرده های سبز گره خورده را تکان می‌داد و من سرم را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم نور های رنگی خیابان را نگاه می کردم. از محله ی قدیممان گذشتیم و دیدم که تنها چیز عوض شده در محل، تعویض یک فروشگاه کالای خواب با یک لوستر فروشی بود و تغییر دکوراسیون شیرینی فروشی کنار مسجد. 


عجب روزی بود امروز.

چقدر همه چیز عجیب بود 

به وقتی فکر کردم که روی نیمکت رنگ و رو رفته ی کنار مسیر تردد دوچرخه های میدان ولیعصر تا پارک لاله نشسته بودم و یک دخترکی از ناکجا آباد آمد و یک آبنبات بنفش کف دستم گذاشت و باز غیبش زد، یا آن پیرمردی که توی بوستان سرراهم نشسته بود و صدایم کرد تا شماره ی تک تک بچه هایش را بگیرم تا با آنها صحبت کند، یا وقتی که قاصدکی را فوت کردم و فقط نصف فندقه ها به پرواز درآمدند و نصف دیگر همانجا سرجایشان چسبیدند و به این فکر کردم که قاصدکم هم مثل خودم لجباز است. .و خیلی چیزهای عجیب دیگر.

امروز هیچ چیز شبیه هیچوقت نبود. 

امروز،حتی خط 3 مترو هم خلوت بود و قطارهایش زود می آمدند،

و من تنها مسافر اتوبوسی بودم که بدون لشکر و فقط با یک سرباز خسته، شجاعانه سرمای هوا را میشکافت تا همان یک سرباز خسته را به آخرین خانه ی سیاه یا سفید صفحه برساند.

شاید اتوبوس می‌دانست.

حتی اتوبوس هم ..

  • آنای خیابان وانیلا

برای مگی..

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ

قطار از تونل تاریک بیرون آمد و گرمای نرم و مطبوعی پشتم را نوازش داد.

به یاد نوردوستی مگهان افتادم و به کتاب همنام توی دستم نگاه کردم که قرار بود باهم شروعش کنیم. 

کتاب را باز توی کیفم گذاشتم و به این فکر کردم که کاش او هم درهمان لحظه، یکی از چیزهای شادی بخش و خوشحال کن زندگی اش، دور و برش باشد و لبخند روی لبش..

یک دخترک دبستانی با مانتوی صورتی و مقنعه ی بالا زده روبرویم نشسته بود و داشت با دقت صفحات کتاب درسی اش را نگاه می‌کرد. به روزگاری فکر کردم که همسن این دختر بودم. دلم میخواست ترک تحصیل کنم و از این شهر بروم، چون نمره ی علومم 18.5 شده بود و فکر می‌کردم آخر دنیاست.. 

دخترک سرش را بالا گرفت و با چشمان درشت مشکی نگاهم کرد. یعنی 20 سال دیگر، سرنوشت او چه می‌شود؟


سالهای زیادی از زندگی مان را صرف حل کردن مسئله و پیدا کردن مجهول ها کردیم، اما این را یادمان ندادند که مجهول ها و مسائل خود زندگی هستند که قرار است روی شانه هایمان سنگینی کنند..

  • آنای خیابان وانیلا

نُه

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ
روزهای پرجنب و جوشی است این روزها.
هرکسی برای خودش درگیری دارد. عده ای درگیر کنکورند، عده ای درگیر انتخابات و آمادگی امتحانات و نمایشگاه کتاب و خریدن ملون و طالبی و چیزهای دیگر. و خیلی حس خوبی است که ملت سرشان گرم است، و عده ای قرار است بعد از مدت ها خوشحال شوند و نفس راحت بکشند.
اما بد ماجرا این است که من تقریبا جزو هیچکدام از این دسته ها نیستم و دچار عارضه ی آخر در بند دوم این پست شده ام و فکر می‌کنم اگر هرچه زودتر دست خودم را نگیرم و وارد یک مرحله ی جدید نشوم، اصلا اتفاقات خوبی نمی افتد.
البته فکر می‌کنم بیشتر کسانی که زمان زیادی از فارغ‌التحصیلی شان نمی گذرد، برای مدتی توی همین برزخ شناور باشند و بعد بسته به موقعیت و شرایط و جنم و اینهایشان، تکلیف آینده شان مشخص می شود.

در مورد خودم، تقریبا مطمئنم که قرار نیست در رشته ی خودم ادامه تحصیل بدهم، و کاری که قرار است بکنم این است که یا بروم دنبال یک کار غیر مرتبط، یا به فکر تغییر رشته باشم و اگر بخواهم مورد دوم را پی بگیرم باید از فرصت نمایشگاه استفاده کنم.

شدیدا به یک همفکری در این مورد نیاز دارم،
اگر کسی شرایط مشابه را تجربه کرده یا به هرنحوی میتواند کمکم کند، ریلی اپریشیت ایت..
  • آنای خیابان وانیلا

You hack people. I hack time

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ


Terry Colby: If you want to change things, perhaps you should try from within, because this is what happens from the outside.



Elliot: Hello friend. Hello friend? That's lame. Maybe I should give you a name. But that's a slippery slope, you're only in my head, we have to remember that. Shit, this actually happened, I'm talking to an imaginary person....


  • آنای خیابان وانیلا

گفت‌وگوی عصر

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ

1. 

من یک مرضی دارم که نمیدانم اسم خاصی دارد یا نه،
اما این شکلی است که هر چند وقت یکبار اتفاق می افتد، می روم خودم را توی اتاق زندانی میکنم و اگر بتوانم با خودم آذوقه هم می‌برم و اگر نه، نصفه های شب می روم نان با یک چیزی یا پلو با سس کچاپ میخورم و در طول روز هم، فقط به قصد استفاده از دابلیو سی یا حمام :| از اتاق بیرون می آیم.
جالب اینجاست که این ریاضت احمقانه، نتیجه ی خاصی هم ندارد اما مثل یک مناسک آیینی باید هر چند ماه یکبار و حداقل سالی دوبار انجام شود . می دانم چقدر باورش سخت است که یک آدم گنده با این طول و عرض، وسط اتاق بنشیند و الکی نان خشک سق بزند و بعد حس جر خوردگی در ناحیه ی دهان و خفگی حس کند اما باید تحمل کند چونکه باید تحمل کند.
و اصلا هم مهم نیست که مریض و گلودرد دار و اینها باشد، مهم مناسک است که باید درست انجام شود.
امیدوارم اگر در آینده بچه ای داشتم، هیچوقت خدا نفهمد که مادرش، چند هفته مانده به 25 سالگی اش، رفتاری داشته شبیه دختر 12 ساله ای که به خاطر تمسخر پسر همسایه خودش را در اتاق زندانی می کند... :| :|


2.
آدمهایی که با جک پات بازی میکنند را دیده اید؟
یک سری هایشان، وقتی نتیجه ی مطلوبی دریافت نمی کنند، لگدی حواله ی دستگاه میکنند و میروند.

آدمها جک پات نیستند دوستان.
اگر مطابق میلتان رفتار نکردند، حواستان باشد که زبانتان یا خودتان لگد حواله شان نکند.
چون ممکن است باز چشم تو چشم بشوید و شرمساری اش برای خودتان می ماند


3.
فصل جدید گیم آو ترونز دیروز ریلیس شد.
علاقمندان بشتابند!


4. 

یک بار به او گفته بود: «وقتی با تو هستم انگار دارم به تابلویی نگاه می‌کنم که چند بُعد دارد. من فقط همان طرح‌های جلو را می‌بینم، ولی تو به من گل کوچولوی آبی رنگی را نشان می‌دهی که در کوه‌های دوردستِ زمینه روییده است.»


 از کتاب طوطی
سوزانا تامارو/بهمن فرزانه

  • آنای خیابان وانیلا