مسافر
راننده، اتوبوس خالی را استارت زد و نگاهی به من کرد که روی صندلی سرد ایستگاه نشسته بودم.
هوای سرد عصر، وحشیانه لرزه به تن آدم می انداخت و چراغهای خیابانها تازه روشن شده بودند.
نگاهی به اطرافم کردم،کسی نبود.وسایلم را از روی نیمکت فلزی برداشتم و سوار اتوبوس شدم.
راننده در چند ایستگاه توقف کرد، اما حتی یک نفر آدم هم آنجا نبود و همچنان من تنها مسافر اتوبوس بودم.
راننده، درست مثل آمیتا باچان ریش سفید و موهای مشکی داشت، و با شخصی به نام هرمز بلندبلند حرف میزد و با خواهش از او میخواست که شیفت عصرش را قبول کند.
از کنار مجتمع های دسته دار (یک شهرک مسکونی که تمام مجتمع های آن جان پناه هایی شبیه دسته ی زنبیل دارند) گذشتیم و در ایستگاه بعدی، یک خانم با شال فیروزه ای سوار و ایستگاه بعد پیاده شد و باز من بودم که تمام نقش مسافر بودن برای یک اتوبوس بزرگ و خالی را ایفا میکردم.
باد پرده های سبز گره خورده را تکان میداد و من سرم را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم نور های رنگی خیابان را نگاه می کردم. از محله ی قدیممان گذشتیم و دیدم که تنها چیز عوض شده در محل، تعویض یک فروشگاه کالای خواب با یک لوستر فروشی بود و تغییر دکوراسیون شیرینی فروشی کنار مسجد.
عجب روزی بود امروز.
چقدر همه چیز عجیب بود
به وقتی فکر کردم که روی نیمکت رنگ و رو رفته ی کنار مسیر تردد دوچرخه های میدان ولیعصر تا پارک لاله نشسته بودم و یک دخترکی از ناکجا آباد آمد و یک آبنبات بنفش کف دستم گذاشت و باز غیبش زد، یا آن پیرمردی که توی بوستان سرراهم نشسته بود و صدایم کرد تا شماره ی تک تک بچه هایش را بگیرم تا با آنها صحبت کند، یا وقتی که قاصدکی را فوت کردم و فقط نصف فندقه ها به پرواز درآمدند و نصف دیگر همانجا سرجایشان چسبیدند و به این فکر کردم که قاصدکم هم مثل خودم لجباز است. .و خیلی چیزهای عجیب دیگر.
امروز هیچ چیز شبیه هیچوقت نبود.
امروز،حتی خط 3 مترو هم خلوت بود و قطارهایش زود می آمدند،
و من تنها مسافر اتوبوسی بودم که بدون لشکر و فقط با یک سرباز خسته، شجاعانه سرمای هوا را میشکافت تا همان یک سرباز خسته را به آخرین خانه ی سیاه یا سفید صفحه برساند.
شاید اتوبوس میدانست.
حتی اتوبوس هم ..
- ۹۵/۰۲/۱۴
چه لحظه ی خوبی. و چه توصیف مناسبی. مرسی. از خوندن متن هاتون لذت میبرم.