-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

مسافر

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

راننده، اتوبوس خالی را استارت زد و نگاهی به من کرد که روی صندلی سرد ایستگاه نشسته بودم.

هوای سرد عصر، وحشیانه لرزه به تن آدم می انداخت و  چراغهای خیابانها تازه روشن شده بودند.

 نگاهی به اطرافم کردم،کسی نبود.وسایلم را از روی نیمکت فلزی برداشتم و سوار اتوبوس شدم.

راننده در چند ایستگاه توقف کرد، اما حتی یک نفر آدم هم آنجا نبود و همچنان من تنها مسافر اتوبوس بودم.

راننده، درست مثل آمیتا باچان ریش سفید و موهای مشکی داشت، و با شخصی به نام هرمز بلندبلند حرف می‌زد و با خواهش از او می‌خواست که شیفت عصرش را قبول کند.

از کنار مجتمع های دسته دار (یک شهرک مسکونی که تمام مجتمع های آن جان پناه هایی شبیه دسته ی زنبیل دارند) گذشتیم و در ایستگاه بعدی، یک خانم با شال فیروزه ای سوار و ایستگاه بعد پیاده شد و باز من بودم که تمام نقش مسافر بودن برای یک اتوبوس بزرگ و خالی را ایفا میکردم.

باد پرده های سبز گره خورده را تکان می‌داد و من سرم را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم نور های رنگی خیابان را نگاه می کردم. از محله ی قدیممان گذشتیم و دیدم که تنها چیز عوض شده در محل، تعویض یک فروشگاه کالای خواب با یک لوستر فروشی بود و تغییر دکوراسیون شیرینی فروشی کنار مسجد. 


عجب روزی بود امروز.

چقدر همه چیز عجیب بود 

به وقتی فکر کردم که روی نیمکت رنگ و رو رفته ی کنار مسیر تردد دوچرخه های میدان ولیعصر تا پارک لاله نشسته بودم و یک دخترکی از ناکجا آباد آمد و یک آبنبات بنفش کف دستم گذاشت و باز غیبش زد، یا آن پیرمردی که توی بوستان سرراهم نشسته بود و صدایم کرد تا شماره ی تک تک بچه هایش را بگیرم تا با آنها صحبت کند، یا وقتی که قاصدکی را فوت کردم و فقط نصف فندقه ها به پرواز درآمدند و نصف دیگر همانجا سرجایشان چسبیدند و به این فکر کردم که قاصدکم هم مثل خودم لجباز است. .و خیلی چیزهای عجیب دیگر.

امروز هیچ چیز شبیه هیچوقت نبود. 

امروز،حتی خط 3 مترو هم خلوت بود و قطارهایش زود می آمدند،

و من تنها مسافر اتوبوسی بودم که بدون لشکر و فقط با یک سرباز خسته، شجاعانه سرمای هوا را میشکافت تا همان یک سرباز خسته را به آخرین خانه ی سیاه یا سفید صفحه برساند.

شاید اتوبوس می‌دانست.

حتی اتوبوس هم ..

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۳)

باد پرده های سبز گره خورده را تکان می‌داد و من سرم را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم نور های رنگی خیابان را نگاه می کردم.
چه لحظه ی خوبی. و چه توصیف مناسبی. مرسی. از خوندن متن هاتون لذت میبرم.
پاسخ:
ممنون لطف دارید :)
و خدا می‌دونه اون اتوبوس شاهد چند تا مورد شبیه قضیه شما بوده...
پاسخ:
امیدوارم برای کسی پیش نیاد اون حالتی ک من اونموقه داشتم..
از این دسته دار ها نزدیک منم هست ، وقتی با دوستم به دسته دار بودنشون پی بردیم کلی خندیدیم. ..
پاسخ:
شاید همونه :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">