برای مگی..
قطار از تونل تاریک بیرون آمد و گرمای نرم و مطبوعی پشتم را نوازش داد.
به یاد نوردوستی مگهان افتادم و به کتاب همنام توی دستم نگاه کردم که قرار بود باهم شروعش کنیم.
کتاب را باز توی کیفم گذاشتم و به این فکر کردم که کاش او هم درهمان لحظه، یکی از چیزهای شادی بخش و خوشحال کن زندگی اش، دور و برش باشد و لبخند روی لبش..
یک دخترک دبستانی با مانتوی صورتی و مقنعه ی بالا زده روبرویم نشسته بود و داشت با دقت صفحات کتاب درسی اش را نگاه میکرد. به روزگاری فکر کردم که همسن این دختر بودم. دلم میخواست ترک تحصیل کنم و از این شهر بروم، چون نمره ی علومم 18.5 شده بود و فکر میکردم آخر دنیاست..
دخترک سرش را بالا گرفت و با چشمان درشت مشکی نگاهم کرد. یعنی 20 سال دیگر، سرنوشت او چه میشود؟
سالهای زیادی از زندگی مان را صرف حل کردن مسئله و پیدا کردن مجهول ها کردیم، اما این را یادمان ندادند که مجهول ها و مسائل خود زندگی هستند که قرار است روی شانه هایمان سنگینی کنند..
- ۹۵/۰۲/۱۲