باران
جای همگی خالی، دسته جمعی رفته بودیم زیارت :|
از آن مدلها که خانم های فامیل جمع میشوند و چند روزی میروند صفاسیتی، و البته معمولا یکی دو روزی بیشتر نیست اما خیلی خوش می گذرد.
گرچه من بخاطر درد پا، فقط یک بار، آن هم با ویلچر تا نزدیک حرم رفتم و قرار شد مامان برود و ببیند اگر زیاد شلوغ نیست باهم برویم داخل. جلوی صندلی من، خانم ها روی فرش نشسته بودند و داشتند دعا و قرآن می خواندند و یک نفر هم داشت دو قلوهایش را می خواباند. بعد مامان را دیدم که دارد به سمتم می آید و اشاره میکند که کم کم آماده بشوم.
از جایم بلند شدم و خواستم کفشهایم را دربیاورم؛ که شنیدم یکی از خانمها فریاد زد یاااا امام رضا!
سرم را بلند کردم که ببینم چه خبر است، دیدم همه دارند به من نگاه میکنند. یک خانم مسنی دوان دوان به طرفم آمد و در حالی که فریاد یا امام رضا سرداده بود، دستش را به سر و صورتم مالید. من و مامان که دیگر نزدیک من رسیده بود، با دهان باز همدیگر را نگاه کردیم و نمی دانستیم باید چکار کنیم.
بعد پیرزن با لهجه ی عجیبی که تابحال نشنیده بودم، گفت تو نظر کرده ای، برای نوه ی من هم دعا کن...
راستش یک طوری شدم.
از یک طرف دلم برای پیرزن و نوه اش سوخت و از یک طرف برای خودم..
کاش نوه اش واقعا..
این باران بهاری خودش هم میداند که انقدر دلچسب و ملس است؟
- ۹۵/۰۲/۱۹