-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

کـــــــــــــو کـــــــــــــــــو..... دنگ!!!!

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ق.ظ

امروز فرصتی که بیشتر از هرچیزی نیاز داشتم را از دست دادم.

مسافرت.

آن هم شمااااال.

فقط برای اینکه به دلیل بیزی بودن اعضای خانواده (امتحان داشتن داداش هه و غیره) باید آویزان گروهی میشدم اعم از یک عدد خاله و شوهرش و دوتا تخم جن که به لقب افتخاری چنگیز و تیمور نایل شده اند.

حالا شیطنتشان به کنار, فاجعه ی اصلی وقتی است که حوصله شان سر می رود یا خسته می شوند....

تا می توانند از تهشان جیغ می کشند و تا پرده ی گوش تک تک حضار پاره نشود رضایت نمی دهند.


من اعصاب ندارم.

من واقعا اعصاب ندارم.

حتی همین الان هم دارم تمرین انگر منیجمنت می کنم و نفس های عمیق می کشم که واکنش وحشتناکی نشان ندهم, چون گوشی داداش هه به مدت یک ساعت و نیم دارد برای نماز صبح صدای تق تق تق از خودش در می کند و آن جناب هم که انگار در خواب با حوری های بهشتی محشور شده و دارد حالش را می برد انگار نه انگار...

فکر می کنم در آخر هم یکی از والدین زحمتش را کشید, و آن صدای قدم های محکم و عصبانی احتمالا لگد محکمی هم در پی داشت :دی


آخر تق تق تق هم شد زنگ آلارم؟؟؟

منی که بیدار و جغد گونه اینجا نشسته بودم و داشتم فونت های کارم را ویرایش می کردم حس می کردم که یکنفر یک ساعت تمام با چکش پس کله ام می کوبد که ببیند چیزی داخلش هست یا نه , چه برسد به کسی که در شیرین ترین قسمت خوابش دارد ستاره می چیند.

تق تق تق.

تق تق تق.

حتی ریتمش هم عوض نمی شود.

تق تق تق.

امروز روز مزخرفی بود و من درش یک سردرد وحشتناکی داشتم,

و به دلایلی به هیچ کدام از کارهایی که در برنامه ام بود نرسیدم . حتی کارهایی هم تحمیل شد و به شدت عصبانیت و سردردم اضافه شد و حس کردم که تا چند نفر را با دسته ی تی آش و لاش نکنم آرام نمی شوم.

خب خوشبختانه این اتفاقات نیوفتاد,  

ولی دلم می خواست حداقل الان با حال خوب به رختخواب بروم.


اما با صدای کذایی آلارم کذایی چه کنم که هنوز توی سرم تکرار می شود....

 تق تق تق...

  • آنای خیابان وانیلا

اولین پست پیامکی

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ق.ظ
آزمایش میکنییم 1 2 3


+ آیکون از خوشحالی مردن/ اما امیدوارم این آپشن باعث نشود که آدم هر چرتی که به ذهنش می آید نوشته و ارسال بنُماید. خودم یعنی
  • آنای خیابان وانیلا

این فیلد نمیتواند خالی باشد

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ

خب من هیچوقت در این 24 سالی که در این دنیا چرخیده و چریده ام آدم منظمی نبودم.

همیشه اتاقم نمونه ی بارز بازار شام بوده و درش سگ می زده و گربه می رقصیده.


حالا چند روزی می شود که به دلیل نامعلومی یکهو تغییر رویه دادم و نه تنها اتاق خودم, بلکه نیِرلی کل خانه را مثل کوزت سابیده م و خیلی اصرار دارم که همه جا باید برق بزند.

بعد نکته ی جالب توجه آنجاست که مادر من که درین شرایط باید از خوشحالی در پوست خودش نگنجد,

به شدت نگران این است که من مرضی گرفته باشم یا وسواسم به اینحا هم شرایط کرده باشد.


خب معمولا این موجودات مادر نام, فازشان معلوم نیست و در هر شرایطی واکنشهای بر خلاف انتظار از خودشان نشان می دهند.

اما خب مادر جان باید تا به الان متوجه شده باشد که بنده به طور کاملا حسی عمل می کنم, و الان تا می تواند باید حالش را ببرد که..... بعله :دی

  • آنای خیابان وانیلا

کشفیات این مدت:

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ


1.  به هیچ وجه من الوجود نباید خوردنی های دریایی را با تخم مرغ مخلوط کرد.

2.  دمنوش ساقه نعنای تازه+کمی چوب دارچین یکی از خوشمزه ترین و حال آور ترین دمنوش ممکن (با کمی عسل بسته به سلیقه)

3.  در مواقع اعصاب خوردی آهنگهای ملایم به اندازه ی آهنگهای هوی متال روی مخ آدم اسکی می رود. تجویز من: فقط کانتری و شیشوهشت

4.  پارچه ی کرپ یکی از بیریخت ترین, اما خوش دست ترین موقع دوخت است

5.  Giorgia با Georgia خیلی خیلی فرق می کند. حتا georgia با Georgia  هم فرق می کند.

6.  آدمهایی که از یک چیز مشخص اظهار تنفر می کنند, معمولا در شرایطی که آن چیز در اختیارشان باشد خودشان را جر می دهند.

7.  دستشویی و سینک ظرفشویی تمیز بیشتر از چیزی که فکرش را بکنید روی اعصاب آدم تاثیر دارد

8.  هشت, آی لاو یو. همین.

9.  مرد ها با بارانی و خانم ها با گرمکن ورزشی جذاب تر به نظر می آیند.

10. هیچ استادی پروژه ی کاراموزی و رساله ی پایان نامه ی آدم را نمی خواند.

11.  موقع انجام دادن کار نیازمند تمرکز به هیچ وجه نباید موسیقی گوش داد.

12. بیشتر آدمهای هم دهه ی ما یک کارتن میوه پر از سی دی گوشه ی اتاقشان دارند.

13. من کمی خرافاتی هستم

14. بیشتر از 90% خانمها از لباس زیر جک دار استفاده می کنند و بیشتر از 150% مردم هم گول می خورند.

15. برای سرگرم کردن یک بچه ی زبان نفهم می توانید با چند تکه کاغذ بزرگ گلوله های کاغذی درست کنید و روی سر بچه بریزید, حتا از او بخواهید که خودش گلوله ها را درست کند و بعد توی سبد و بعد روی سر خودش بریزد. حداقل حواسش تا چند دقیقه پرت می شود.

16. بیشتر مردم دنیا از حشرات و دلقلک ها مثل سگ می ترسند.

17. من از عدد 7 و هر عددی که درش این عدد به کار رفته باشد متنفرم.

18. بی خوابی یکی از بدترین تنبیه های دنیاست.



تا اکتشافات بعدی بای


  • آنای خیابان وانیلا

بیست

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ
یک حقیقت جالب و تلخ زندگی این است که آدم سالهای سال در کنار اطرافیانش زندگی می کند اما شاید هیچوقت آنها را خوب نشناسد.
گاهی  اوقات هم اصلا نمی شناسد.


بعد طی یک اتفاق, یا یک فرصت یا هرچیز دیگری که اسمش را بگذاریم, 
یکهو می بیند که ای دل غافل, آب در کوزه و ما تشنه لبان..
.. و چقدر بد که این کشف وقتی اتفاق بیوفتد که فرد یا افراد مذکور به هر صورتی دیگر پیش ما نباشند....


یاد یکی از صحنه های فیلم پیانیست افتادم.
جایی که مردم و از جمله خانواده ی اشپیلمن در حال سوار شدن قطار بودند, 
_قطاری که در واقع مقصدی نداشت_
و Wladek در حالی که کنار خواهر کوچکترش راه می رفت به او گفت کاش بیشتر شناخته بودمت...

همیشه همین طور است.
بیشتر اوقات دیر می فهمیم. 
خیلی دیر...
  • آنای خیابان وانیلا

عونوان

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ

از آنجایی که دیگر خیلی به بلاگفا امیدی نیست,

ما هم کوچ کردیم و خودمان را وسط رسانه ی اهل قلم پیدا کردیم.


خب اینجا یک کمی ترسناک است, 

از آن جهت که عبارت فوق در سردرش نوشته شده و آدم خجالت می کشد هر چرتی بنویسد.

و اینکه انقدر امکانات دارد که آدم سرش گیج می رود.

یادم آمد که چقدر برای یک امکان ذخیره ی اتوماتیک غر به جان بلاگفا می زدیم.

و در آخر...


هوف...

بیخیال.

این نیز بگذرد

  • آنای خیابان وانیلا

دندان عقل بی عقل

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ

      


دندانم درد می کند.

ته ترین دندان بالا سمت راست درد می کند و من با تمام وجود از آن متنفرم.


چون مجبورم می کند بروم سراغ دندان پزشکی که بعد از این همه مدت هنوز فکر می کند  16 سالم است و مدرسه می روم,

و هر وقت چشمش به من می افتد بر منبر فرضی جلول اجلاس می کند و از مزایای دانش آموزی و سخت بودن دانشگاه و بعد از آن کار و زندگی و اینها نطق می فرماید. و تا جایی که می تواند با اسم بردن از جراحی برای هر چیز کوچکی من را وحشتزده می کند و بعد هار هار می خندد.

بد تر از او, دستیارش است که یکبار نزدیک بود من را به کشتن بدهد.

دکتر  آمپول بی حسی م را زده و گذاشته بود که دهانم سر بشود و درین فاصله از او خواسته بود که چیزی برای دندانم بسازد وخودش رفت یک تلفن ضروری بزند.

خانم  دستیار مذکور, همانطور که داشت با دستیار اتاق بغل راجب لباس فلان کسک در فلان مهمانی حرف می زد آن چیزک مربوط به من را هم مخلوط می کرد.

یاد بعضی از کبابی ها افتادم که برای درست کردن کوبیده, هرچیزی که دم دستشان باشد داخلش می ریزند و هم می زنند و گاهی هم دوباره چرخ می کنند که چیزی معلوم نشود.

خلاصه. دکتر آمد و چیزک ساخته شده را از دستیارش گرفت و دقیقا زمانی که می خواست روی دندانم بگذارد, مکث کرد و پنس را از دهانم بیرون آورد.

یکبار دیگر ماده ی مجهول را نگاه کرد و بعد از خانم دستیار  پرسید این دیگر چیست.


در آنجا با شخص دیگری هم سروکار دارم. اسمش منشی ست, اما عملن همه کاره است.

همان روز اول دومی که آنجا رفتم تمام اطلاعات زندگی خودم و جد و آبادم را بیرون کشید.حتی شده گاهی حال نوه عمه ی مادربزرگم را هم بپرسد.

یکبار هم گیر داده بود به پسرش نقاشی یاد بدهم. و پسرک از فرط علاقه ی زیاد مداد ها را می جوید یا به اطراف پرت می کرد.
من هم تلاش کردم به پدرش بفهمانم بهتر است روی استعداد های دیگر این بچه سرمایه گذاری کند.

خلاصه اینکه باید باز خودم را بردارم ببرم وسط این جماعت,  و از حالا شروع کنم به نذر و نیاز که نمیرم.
بعد می دانید بدترین چیز این وسط چیست؟
خودم هم دلم برای این آدم ها تنگ شده.. -_-
  • آنای خیابان وانیلا

When I was young،I wanted to change the world....

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۷ ب.ظ

ی تخت دراز کشیده ام و به صدای برخورد قطره های باران روی کولر گوش می دهم و به قطعه زمین مثلثی شکلی که نصیب من شده و از قضا در یکی از شلوغترین خیابان های تهران قرار دارد فکر می کنم.

از یک طرف خوشحالم که بلاخره می توانم زودتر کارم را شروع کنم و از طرف دیگر, استرس موضوعات کوچک و بی اهمیت.... خب دلیلی ندارد که من از الان نگران این باشم که ممکن است داوران جلسه ی دفاع, به شلوغی محل پروژه گیر بدهند و کلا طرحم را رد کنند.

و همینطور استرس چیزهای مزخرف به سراغم می آیند و با اینکه مثل خر خوابم گرفته ترجیح می دهم فیلم ببینم.

فیلمی را باز می کنم که هیچ چیزی از آن نمی دانم.

فقط از اسمش خوشم می آید. ordinary people.

یک فیلم دهه هشتادی با تیپ ها و مدل موی مد آن زمان که چهل و پنج دقیقه ی اولش حسابی حوصله ام را سر برد, و ادامه ی دیدنش را به وقت سرحالی موکول کردم.

بعد باز به اسم فیلم فکر می کنم. مردم عادی. 

ما مردم عادی هستیم. من جزو مردم عادی هستم.

کسی که زندگی معمولی دارد, در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده و بزرگ شده و باید از این به بعد هم مثل مردم عادی زندگی کند. زود درسش را تمام کند و سر کار برود و ازدواج کند و بچه دار بشود و بمیرد. هرچقدر هم سرکش باشد و نخواهد که اینها را بپذیرد.

زندگی مردم عادی در همه جای دنیا همین طوری است...

هوفففف..آنهایی که فکر می کنند می توانند دنیا را تغییر بدهند چقدر احمقند.

.. حس می کنم هر چقدر سنم بیشتر می شود, بیشتر به خسته کننده بودن زندگی و عدم توانایی ام برای ایجاد حتی تغییرات کوچک پی می برم.

من فقط می توانم خودم را تغییر بدهم. و فکر می کنم هرکسی حق این را داشته باشد که خودِ مورد علاقه اش را داشته باشد, پس مجبور کردن دیگران برای اینکه تغییر کنند یک نوع ظلم محسوب میشود,

مکر  اینکه خود آن فرد در درون خودش آن چیز را بخواهد و مایه اش را داشته باشد

  • آنای خیابان وانیلا

مرگ بر زور

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ق.ظ

الان نزدیک 4 ماه, شاید هم بیشتر است که هرچیزی راجب دانشگاه و پایان نامه و کلا معماری را به دست فراموشی سپردم و اصلا به روی مبارک هم نمی آورم.

درصورتیکه ملت در همچین زمانی می توانند یک پایان نامه را تحویل بدهند و مدرکشان را بگیرند و بروند پی زندگی شان.

کاش می شد یکجوری از این کار اسکیپ کرد, یا مثلا به صورت درگ اند دراپ به گذشته منتقل کرد..

حتا فکر اینکه دوباره مجبور باشم کلی از وقتم را بگذارم و چیزی طراحی کنم که هیچوقت نه به درد خودم می خورد نه دیگران, واقعا حالم را بهم می زند.

حتی به فکر پروژه ی آماده هم افتاده ام که فقط خلاص بشوم...

اما نه... من آدمش نیستم...

هوفففف...

 

بعد اینکه سالها پیش قرار بوده با ترانه, یک شخصیت گشاد تر از خودم, برویم و یکسری نقشه بگیریم و اینکار آنقدر به شنبه ی بعد موکول شد که بلاخره شنبه هم محض اعتراض خودش را تعطیل کرد و یکشنبه دیدیم که خوابمان می آید و نرفتیم. اما قسم خوردیم که سه شنبه حتما برویم و فقط دلم می خواهد که این اتفاق نیوفتد.

فقط و فقط.

حتی تا استاد هم شاکی شده و فرموده که آیا, اصلا حواستان هست که به جای مرداد, باید خرداد دفاع کنید؟

و ما اصلا روحمان هم ازین قضیه خبر نداشت.

و مثل همیشه, جیب مبارک پدر باید تاوان بدهد...

  • آنای خیابان وانیلا

سایه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فیلمهایی هستند که با تمام چرند بودنشان,

یک چیزی درشان هست که آدم را به فکر فرو می برد.

ساعتها, هفته ها, و شاید حتا بعد سالها آدم یک صحنه, یا دیالوگ یا حتا یک حس را که از آن فیلم یا کتاب یا هرچیز دیگری گرفته یادش بماند و توی ذهنش و خوابهایش تکرار بشوند.

 

من الان دارم راجب فیلمی صحبت می کنم که حتا اسمش را هم یادم نیست.

فقط مزخرفی ش یادم است و یک صحنه ای که شخصیت اصلی فیلم روی لبه ی بام, درست زیر یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ ایستاده بود و زل زده بود به پنجره ی آپارتمان روبرویی که درش یک دختربچه داشت ماشینها و آدم های خیابان را به عروسکش نشان می داد.

بعد به این فکر می کنم که لحظات زیادی در زندگی ام بودند که از همه چیز و همه کس ناامید و عصبانی بودم و یک چیز کوچک و شاید بی اهمیت باعث می شد که دوباره نفس عمیق بکشم و به تلاشم ادامه بدهم...

 

امروز جلوی آشپرخانه نشسته بودم و زل زده بودم به کیسه ی گردوهای قلقلی روی زمین , و خورشید که داشت آخرین تلاشهایش را برای روشن کردن زمین و موجودات مقیمش می کرد کیسه ی گردوها را هم بی نصیب نگذاشت و باعث شد سایه ی خاکستری کوه مانند گردوها درست وسط پرتوهای نارنجی آفتاب بیوفتد و یادم بیاورد که آخ.

بیش تر از دوماه, حتا نزدیک سه ماه است که زندگی ام شده این. همین مزخرفی که درش هستم و دلم نمی خواهد راجبش توضیحی بدهم.

و به نظرم خیلی ترسناک است که آدم در همچین شرایطی به خودش بیاید و ببیند همه چیز, همه-چیز تقصیر خودش است... 

  • آنای خیابان وانیلا