-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

سورپرایز به شیوه ی سمفونیک

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

فکر می کنم قبلا صدبار نسبت به شهرداد و انوشیروان روحانی اظهار ارادت کرده باشم,

به نظرم باز هم کم است بس که این دو نفر خوبند.

مخصوصا روحانی پدر با آن لبخند شیرین همیشگی و انرژی مثبتی که حال هر بیننده ای را خوب می کند,

و قطعات پیانوی محشرش روح آدم را جلا می دهد.


البته از نظر موسیقیایی, 

من قطعات ساخته ی پسر را بیشتر می پسندم چون کمتر سنتی هستند و چون ایشان بیشتر با ارکستر سمفونی کار می کنند آهنگ ها بیشتر با سلیقه ی من جور هستند.


شهرداد روحانی در 18 سالگی آهنگی را برای فیلم بر فراز آسمانها که قبل از انقلاب ساخته شده می نویسد و بعد برای ادامه تحصیل ایران را ترک می کند, که آهنگ توسط واروژان آهنگسازی و با صدای ابی ساخته و پخش می شود. 

چند هفته ی پیش, به مناسبت تولد آقای شهرداد روحانی (6 خرداد) یک هدیه ی جالب و فوق العاده از طرف ارکستر سمفونی تهران به همراهی نیما مسیحا پخش شد که من شخصا لذت عالم را بردم.

خیلی وقت بود اینطور کیف نکرده بودم از شنیدن یک آهنگ.

ترکیب بازسازی تمیز رضا تاجبخش و صدای قدرتمند نیما مسیحا واقعا معرکه است.

خودتان در اینجا گوش کنید

  • آنای خیابان وانیلا

غم مخور...

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

این هم سرنوشت خانم پروانه...



با اینکه فقط چند ماه در این آدرس می نوشتم اما الان که به نابودی اش فکر می کنم غصه می خورم...

تا چند روز پیش آدرسش را که می زدم صفحه ی اولش بالا می آمد,

و الان دارم خودم را دعوا می کنم که چرا همان صفحه ی اول را جایی کپی یا به اینجا منتقل نکردم.

با اینکه چیز مهمی ننوشته بودم اما به هرحال آن نوشته ها قسمتی از خاطراتم بودند

در همین فکر انتقال هم بودم که آدرس را وارد کردم و با این صفحه ی نکبتی مواجه شدم...


البته وبلاگ قدیمی ام ظاهرا کامل برگشته, به طور کامل همه ی پست ها را چک نکردم اما قبلتر ها آخرین پست تاریخ 92 بود و حالا 93 قبل از عید. فکر می کنم درست باشد.


بهرحال امیدوارم این فقط یک ارور موقت باشد و خانم پروانه هم برگردد به لانه اش :)

اما با تنفر عجیبی که به دل گرفتم چه کنم.. :(

  • آنای خیابان وانیلا

فرار از انگشت اشاره ی هدف دار

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ق.ظ

بعضی اوقات آدم یک گندی می زند و مثل درازگوش توی گل گیر می کند و معمولا جمله ای بکار می برد با این مضمون که: بدبختی من ازونجا شرو شد که... فلان.


اما بدبختی آدم از یک جا شروع نمی شود.

انقدر اشتباهات ریز و شاید کم اهمیت مرتکب می شود و حواسش نیست,

 بعد یک جایی یکهو طی یک یا چند اشتباه بزرگ, گندش درمی آید و ناچارا پی ش را می گیرد و هرجا گیر افتاد می گوید آخ فلان جا بود که فلانطور شد یا فلانی فلان کار را کرد و من بدبخت شدم.


ولی وقتی که حسابش را می کنی آدمیزاد هر بلایی که سرش می آید تقصیر خودش است.

یعنی یا یک جایی یک غلطی کرده و دارد چوبش را می خورد,

یا یک جایی باید یک غلطی می کرده و نکرده و حالا دارد چوبش را می خورد.

و گاهی هردو.


البته گاهی وقت ها هم پیش می آید که آدم اول چوب را می خورد تا یک غلطی را نکند,

یعنی یک طوری از انجام دادن آن کار منصرف بشود.

چون مثلا انجام آن کار باعث می شده آن فرد ضرر مالی یا روحی یا هر ضرر دیگری ببیند.


به هر حال اینکه, آدم باید حواسش به خیلی چیزها باشد...

  • آنای خیابان وانیلا

رنگی رنگی هایی که حال آدم را خوب می کنند

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

امروز باز هم مرض "انجام دادن یک کار مشخص بالای صد دفعه" گرفته بودم,

و این بار ناخن های بخت برگشته م طعمه ی من شده بودند.

فکر می کنم روی هرکدامشان 60 بار لاک تست کردم و پاک کردم و به خانم آنالیسا گوش می کردم که می گفت 

Il ragazzo dagli occhi di perla le disse, Cos'altro potrei fare

و به این فکر کردم که حالا چشم مرواریدی هم نبود نبود.

اما همینقدر مسئولیت پذیر باشد.


یک کار کرمکی هم که می کردم این بود که بعد از یک ست کامل لاک رنگارنگ, 

جلوی داداشه رژه می رفتم که حرص بخورد هی.  متنفر است از لاک. 

آی کیف میداد :دی


داشتم می گفتم.

این کار را می کردم و در حین ش به چیزهای مختلف فکر می کردم.

به گذشته. به کارهایی ک من انجام دادم و می دهم. به کارهایی که دیگران انجام دادند و می دهند.

به کارهایی که من به تنهایی یا به همراه دیگران انجام می دادم.

و دلم شدیدا برای خیابان گردی به همراه هندزفری نارنجی تنگ شد.

و نشستن توی پارک و کتاب خواندن به همراه موسیقی متن جیغ و خوشجالی بجه ها...

به سرم زد کله ی صبح بزنم بیرون, اما به تشنگی و خستگی و معده درد بعدش فکر کردم و اینکه چون شبها نمی خوابم خیلی توانایی بالایی ندارم که با زبان روزه بخواهم هی در خیابان ها گم بشوم و پیدا بشوم.


پس بی خیال شدم و ترجیح دادم در همان گوشه ی اتاق تفکراتم را آنالیز کنم که بیرون از خانه گرمای هوا آدم را شاخ می زند.

به لاک زدن و لذت بردن از رنگهای هیجان انگیز و بعد پاک کردن ادامه دادم درحالیکه خانم آنالیسا همچنان داستان آلیس و پسرک چشم مرواریدی را تعریف می کرد...



p.s: نمی دانم چرا وقتی یک کوچولو پرده ی اتاقم کنار می رود حس می کنم همسایه ی روبرویی با دوربین شکاری دارد اتاق من را نگاه می کند. این یک نوع مریضی است آیا؟ 

شاید هم آثار یک سری از فیلمهای مزخرف...


p.s 2:  آهنگ ذکر شده در بالا:

Annalisa _ Alice e il blu  

  • آنای خیابان وانیلا

خود سانسوری در ابراز دلتنگی حتی؟

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ
روی تخت دراز کشیده ام و منتظرم که خواب بیاید و من را با خودش ببرد.
صدای دری می آید که خودش را محکم به هم می کوبد و من به این فکر می کنم که چقدر دلم برای یک نفر تنگ شده.
گوشی ام را برمی دارم اما به جای اس ام اس دادن به آن فرد, این متن را می نویسم,
و به این فکر می کنم که من هم کم کم دارم مثل آن در می شوم....
  • آنای خیابان وانیلا

یک کارهایی هستند که اصلا سخت نیستند,

هیچ هزینه ای هم برای آدم ندارند اما وقتی می خواهی انجامشان بدهی هی نمی شود.

به خودت می گویی فردا صبح که بیدار شدم انجامش می دهم. همین الان که وارد اتاق شدم انجامش می دهم. به محض اینکه رسیدم خانه انجامش می دهم.

اما نمی دهی.

همیشه یک چیز دیگری پیش می آید و نمی شود.

حالا از اصطلاح شیرین "از شنبه" که بگذریم, اما بعضی کارها واقعا نمی شود که بشوند.

و این نشدن خیلی اعصاب آدم را به هم می ریزد. بیشتر به خاطر اینکه هیچ کاری برای آدم ندارند و نمی شوند.

مامان اینجور وقت ها می گوید به فلان کار چله افتاده.


و من از اینکه یکی از چله افتاده های این روزهایم چله اش شکست شدیدا خوشحالم.

از اینکه بلاخره این مورد هم تیک دار شد ^_^


به امید تیک دار شدن هرچه زودتر موارد بالایی و پایینی... 



+چقدر آن 02 کنار پست ترسناک است.

به این فکر کردم که تا چشم به هم بزنم 02 تیر می شود 20 تیر و مرداد و شهریور و آبان و اسفند و باز تیر و مرداد و شهریور....

و  تیرها و مرداد ها و شهریورها..

  • آنای خیابان وانیلا

شانز ده

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

باورش سخت است که من سه روز تمام دارم تلاش می کنم یک پنجره ی معمولی را مدل سازی کنم.

همین پنجره ی اتاقم که بیشتر ساعات روز جلوی چشمم است و شاید اصلا به آن توجه هم نکنم.

خب یک کمی پیچیده است.

تا من بخواهم ترتیب دستورها را یاد بگیرم یک عالمه دستور دیگر اضافه می شوند و من فتال ارور می دهم و مخم ریستارت می کند.

در این سالهایی که با اتوکد پنجره ساختم هیچوقت فکر نمی کردم ساختن پنجره ی واقعی با یک نرم افزار دیگر انقدر دنگ و فنگ داشته باشد.

آن هم پنجره ای که شاید اصلا در رندر نهایی معلوم نباشد و مطمئنا اضافه کردن اینهمه جزئیات لازم نیست,

اما من باید یاد بگیرم.

من باید بتوانم چیزهای اطرافم را خوب ببینم و با جزئیات در خاطرم نگه دارم,

باید بتوانم تمام کنج ها و زاویه ها, تو رفتگی ها, بافت هاو خلاصه همه چیز را با دقت ببینم و اجرا کنم.

باید.


خب من یک کمی مار گزیده شده ام از این جهت که, هروقت به چیزی بی توجهم بعدها شدیدا به آن نیاز پیدا می کنم و گریبان گیر می شود.

برای همین جدیدا حتی شده با کتک, خودم را مجبور به یادگیری بعضی چیزها می کنم

  • آنای خیابان وانیلا

خالی ای که خالی نیست..

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

گاهی اوقات اتفاق می افتد که آدم  یک خالی از نظر خودش "کوچولو" می بندد و در پی آن اتفاقات گریبان گیری می افتد که حتی فکرش را هم نمی کند.

همه ی آدمها می گویند دروغگویی و خالی بستن چیز خوبی نیست اما همه از دم انجامش می دهند.

شاید دلیلش این باشد که ما خیلی با هم رودروایسی داریم و دلمان نمی خواهد کسی را بی خودی ناراحت کنیم, اما خب همان خالی کوچک هم وقتی گندش دربیاید واویلا می شود و ممکن است فرد مورد نظر بیشتر ناراحت بشود و تازه آبروی خودمان هم می رود.


چند وقت پیش به دلایلی تصمیم داشتم ارتباطم را با یکی از دوستانم به حداقل برسانم,

اما چون یک سری از کتاب ها و فایلهایش دست من بود, داخل ایستگاه مترو قرار گذاشتیم جهت اکسچنج وسایل.

من قبلتر ها به او گفته بودم که گوشی ام را دزد زده و موبایل ندارم در صورتی که فقط خطم قطع شده بود و زورم می آمد وصلش کنم,

ینی درواقع نمی خواستم راه ارتباطی ساده داشته باشیم و در صورت کار واجب داشتن می توانست به خانه زنگ بزند.


کارمان که تمام شد سوار قطار شدیم و دوتا صندلی خالی کنار شیشه را به سرعت رصد کرده و قاپیدیدم.

در راه همینطور که داشتیم حرف می زدیم و من داشتم تعریف هایی که اینهمه مدت نمی خواستم بشنوم را می شنیدم, یک هو زنگ آلارم گوشی _که روی هر روز ساعت دوازده ظهر تنظیم است_ شروع کرد به دلنگ دلنگ...

بنده هم در کمال پررویی سعی کردم به روی خودم نیاورم و خودم را مشتاق هر چه بیشتر تعریفهای کذایی نشان بدهم,

و وانمود کنم که صدای دلنگ دلنگ از کیف خانمی است که کنارم نشسته...


هیچ وقت نفهمیدم که دوست محترم قضیه را گرفت یا نه.

اما اصلا به روی من نیاورد. هیچوقت.

ولی از آن روز به بعد, هروقت که با هم صحبت می کنیم حس شرمساری وحشتناکی به من دست می دهد که چرا خب؟؟

آبروی خودت را بردی خیالت راحت شد؟

نکبت :| :| :|


شاید به همین دلیل است که دروغ گفتن گناه است.

برای اینکه اول از همه آبروی خود طرف به خطر ی افتد..

  • آنای خیابان وانیلا

آهنگ ریپیتوی این روزها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ


Tú, que me enseñaste a ser sincero,

sin temor a lo que pienso, evitando la mentira,

tú, que siempre has estado presente

y cuando no estaba la gente que tanto me prometía.


  Pablo Alboran_ Tanto (Acústico) 



ورژن استدیویی این آهنگ شاید خیلی قشنگتر باشد

اما من همیشه از آهنگ های اکوستیک بیشتر خوشم می آید

چون در اکوستیک هیچ دیش دیش دیریرینی برای پنهان شدن نیست

.خود خواننده است و یک یا دو ساز

برای همین بیشتر قدرت صدا و احساسی که طرف  سعی می کند منتقل کند درک می شود

  • آنای خیابان وانیلا

Detachment

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ق.ظ
بعضی از فیلمها واقعا حرفی برای گفتن باقی نمی گذارند...

اما من دلم می خواهد حرف بزنم.
نه داستان فیلم را می نویسم و نه نقد می کنم, فقط دلم می خواهد احساسم را بگویم.
آدرین برودی همیشه من را شگفت زده می کند, از همان صحنه ی اول فیلم, که با قیافه ی نگران از شخصی خواست که در را ببندد تا کسی داخل اتاق نیاید, حس کردم شخصیتی که این بار قرار است نشانم بدهد از آن مدل هاییست که قرار است من خیلی با آن ارتباط برقرار کنم...

البته نه تنها نقش هنری بارث, بلکه تک تک افرادی که در فیلم نشان داده می شوند انگار افراد واقعی هستند,
افرادی واقعی در جامعه ی واقعی که درش بی توجهی به خود موج می زند... 
آدمها برای به دست آوردن چیزهای زیادی تلاش می کنند, پول, شغل, معروفیت و توجه, و هر چیز دیگری که فکر می کنند خوشبختشان می کند,
اما در واقع گاهی اوقات تنها اتفاقی که می افتد این است که خودشان از خودشان دور می شوند,
و در آخر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهند درونشان است
و در اینجاست که سختی مشکلات وارد روح آدم  می شوند و به حساسترین نقاط سنگین ترین ضربه ها را می زنند....

 این گسیختگی در تمام شخصیت های فیلم دیده می شود,
آدمهایی که در هر سن و شغلی که هستند مشکلاتی دارند که کلافه شان می کند و ممکن است بدون توجه به جایگاهشان کارهایی می کنند که نباید.
هنری بخاطر مشکلات گذشته اش از تعلق به آدمها و حتی زمان و مکان می ترسد و هرکسی که تلاش می کند وارد زندگی اش بشود را می رنجاند و از خود دور می کند, اریکا که با وجود سن کمش شب ها در خیابانها پرسه می زند و از هرکسی ذره ای توجه می خواهد, دانش آموزی که به دلیل مشکلات والدینش گربه ها را آش و لاش می کند, مردیت که با وجود استعداد فراوانش در کارهای هنری, بخاطر چاقی مورد آزار همکلاسی هایش است و در آخر هم یک راه حل همیشگی را برای حل یک مشکل موقت انتخاب می کند, و بقیه ی دانش آموزان و معلمان و مدیر و شخصیت های دیگر که هرکدام داستان خودشان را دارند...


چیزهای زیادی هستند که زمان حال زندگی ما را می سازند,
و زمان حال ما آینده ی ما را می سازد.
نمی شود جلوی اتفاقات گذشته را گرفت و بعضی از اتفاقات زمان حال را پیشگیری کرد,
اما امروز, دیروز  ِ فرداست,
حداقل می توانیم سعیمان را بکنیم...



قسمتی از موسیقی متن فیلم:





Henry Barthes: How are you to imagine anything if the images are always provided for you?


Henry Barthes: Doublethink. To deliberately believe in lies, while knowing they're false


Henry Barthes: Examples of this in everyday life: "Oh, I need to be pretty to be happy. I need surgery to be pretty. I need to be thin, famous, fashionable." Our young men today are being told that women are whores, bitches, things to be screwed, beaten, shit on, and shamed. This is a marketing holocaust. Twenty-fours hours a day for the rest of our lives, the powers that be are hard at work dumbing us to death.


Henry Barthes: So to defend ourselves, and fight against assimilating this dullness into our thought processes, we must learn to read. To stimulate our own imagination, to cultivate our own consciousness, our own belief systems. We all need skills to defend, to preserve, our own minds...


  • آنای خیابان وانیلا