بخند... خنده خوب است..
- ۷ نظر
- ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۹
نمی توانم بگویم دلم برای دانشگاه تنگ شده,
اما به شدت دلتنگ دفتر نقاشی هایی هستم ک در متروی مسیر دانشگاه پر می شدند از اشفتگی های ذهن من..
البته ترم آخر انقدر وقتم کم و نیازم به خواب زیاد بود که دیگر وقت نقاشی نبود, مجبور بودم کمی با شیشه ی بغل صندلی مترو صمیمی بشوم و همان یک ساعت خواب بشود کل خواب من در شبانه روز.
اما هی یادم می آمد که آدم های مختلف کله شان و دست کثیفشان و اینها را به آن شیشه مالیده اند و یادم می آمد که یکبار بابا گفته بود اگر کسی در دبی توی مترو بخوابد 300 هزارتومان جریمه میشود چون حقوق شهروندی نمی دانم چی چی شان زیر سوال میرود. و بعد چشم های آدم های ایستاده را روی خودم حس میکردم.
خلاصه انقدر ازین چیزها یادم می آمد که همان یک چکه خواب هم کوفت می شد و می رفت پی کارش.
چند ماه پیش که برای کار باز مجبور شدم مترو سواری را از سر بگیرم متوجه تغییرات خیلی زیادی شدم.
جمعیت آدمها و فروشنده ها چند برابر شده بود و عمرا اگر کسی می توانست در آن سروصدا چشم روی هم بگذارد.
از خانمی شنیدم که دلیلش این است که یک خط جدید به مترو اضافه شده و کم کم دارند کل تهران را برای مترو تونل کشی می کنند.
بعد من به این فکر کردم که انگار این قطارها که الان هستند همانهایی هستند که قبلا هم بودند, یادم می آید آن زمانها با بچه ها حتی برای قطارها اسم هم گذاشته بودیم. یکی بود که کف ش خراب بود و یک قسمتش گود بود. اسمش را گذاشته بودیم تتیس. یکی بود که فوق قدیمی بود و تهویه اش بوی نا می داد, وهیچ وقت خدا از شهر ری آنورتر نمی رفت. حتی وقتی روی مانیتور جلوی قطار جز این نوشته بود. به این یکی می گفتیم خسسسسته.
مثلا وقتی صدای قطار می آمد یکی از بچه ها بلند می شد و گردنش را دراز می کرد سمت تونل, و خطاب به بقیه می گفت بچه ها خسسسته آمد. یا بوق الدوله آمد. و اینطوری.
و هنوز هم بعد سالها من این رفقای قدیمی را میدیدم که با تمام این زخمها, می آیند و آدم ها را برمی دارند و می برند آن سر شهر و یکی عده ی دیگری را جایگزینشان می کنند و الخ. به این فکر کردم که الان احتمالا چندتا از رفقای این خط را برداشته اند و برده اند که آدمهای خط جدید را جابجا کنند.
اما با تمام این خاطرات, تا جایی ک بتوانم و مسیرم اجازه بدهد, سعی می کنم سوار مترو یا هر وسیله ی نقلیه ی دیگری نشوم.
دوست دارم توی پیاده رو ها قدم بزنم و درختها و پرنده ها و آدمها را ببینم,
بدون اینکه از سروصدای واگن های مترو سرسام بگیرم و درشان له بشوم.
پیاده رو ها مهربان ترند و همیشه برای من جا دارند :)
فکر می کنم من و قالبم بلاخره به تفاهم رسیدیم (:
انقدر قالب بخت برگشته را تغییر دادم ک فکر نمی کنم توسط سازنده اش هم قابل شناسایی باشد
مثل بعضی از آدمها ک می روند انقدرخودشان را عمل می کنند ک مادرشان هم نمی شناسدشان :))
این پست را که می خواندم یاد چند روز پیش افتادم که مشغول مرتب کردن و سروسامان دادن به کارتن میوه ی گوشه ی اتاق بودم که خانه ی سی دی ها و دی وی دی ها و اینهای من است,
و یک جعبه ی کوچک پیدا کردم که رویش عکس یک جعبه جواهر کریستال قلب شکل داشت که خاله ام چندسال پیش بمن هدیه داده بود.
و داخل جعبه پر از فلاپی های رنگارنگ بود که روی هرکدامشان یک چیزی نوشته شده بود و حتی یادم نمی آمد چه سالی ازشان استفاده می کردم..
بررسی شان کردم و به این فکر کردم که باید چکارشان بکنم,
چون حالا که چندسالی از اوراق شدن کامی تراکتور بینوا می گذرد, اینها دیگر عملا کاربردی که برایم ندارند هیچ, حتی بازشان هم نمی توانم بکنم,
و اینکه بیشترشان برنامه های بوت و مانیتور اینهای خودش بودند و واقعا دیگر به هیچ دردی نمی خوردند, اما خب فکر کردم که شاید بشود یک چیزی با قطعاتشان درست کرد.
در همین فکرها بودم که به یک فلاپی صورتی رنگ برخوردم,
و با خواندن دو کلمه ای که رویش نوشته شده بود, انگار یک چیزی ته دلم خالی شد...
این همان فلاپی ای بود که درش خاطراتم را می نوشتم.
روزهای آن موقعم, که به شکل کلمات در فایل های ورد جا داده می شدند و با صدای تخخخخ تخخخخ روی این فلاپی ذخیره می شدند,
چون پدر هم از همان سیستم استفاده می کرد, و من به خیال خودم توی این فلاپی قایمشان می کردم که یک وقت به طور اتفاقی به سراغشان نرود و بفهمد که مثلا آن روز در مدرسه چه ها کردم یا به فلان کس چه حرفی زدم و چه جوابی شنیدم.
حالا که فکر می کنم این چیزها بنظرم مسخره ترین می آید,
اما آن موقع ها برایم خیییلی مهم بود و حس می کردم اتفاقات عجیبی در زندگی ام دارد می افتد و هیچکس نباید بداندشان..
در آن لحظه بیشترین چیزی که در دنیا دلم می خواست این بود که بتوانم آن فلاپی را باز کنم و تک تک آن خاطرات را بخوانم و هارهار به نوشته های احمقانه ی یک دختر نوجوان بخندم.
همانطور که چند روز پیش آرشیو وبلاگ روزانه ی قدیمی ام را مرور می کردم, و خاطرات و افکاری که آن زمان داشتم به نظرم خیییلی دور و خیلی بی ربط و احمقانه می آمد. البته ته دلم خوشجال بودم که یک فرق هایی کرده ام و این مدت مرداب نبوده ام,
اما یک چیزی نگرانم کرد, اینکه انقدر همه چیز زود می گذرد و من چقدر از خواسته هایم عقبم...
چقدر شبیه آن چیزی نیستم که دلم می خواست در 24 سالگی باشم و چقدر وقت کم است و کار زیاد..
البته چند روز پیش یک اتفاق خیلی خیلی مهم و بزرگ در زندگی ام افتاد که زندگی ام را دارد عوض می کند.
حتی نمی توانم بگویم چه اتفاقی آنقدر که برایم دور از ذهن و غیر قابل باور است.
و بابتش خوشحال و شکر گذارم.
و شاید از این به بعد مادرم بخاطر داشتن من خوشحالتر باشد...
الان که فکر می کنم شاید بهتر است که آن فلاپی هیچوقت باز نشود.
خاطرات, حتی آن خوب هایش هم یک نقطه ی تلخ دارند...
یادم است یک دوستی که خیلی یادم نمیاید چه کسی بود نوشته بود,
وقتی چیزی را فهمیده ای، یعنی دیگر فهمیده ای. نمیشود که دیگر نفهمی...
بعد من یاد آهنگ un-break my heart خانم تونی براکستون می افتم که ذر آهنگ از طرف مقابل خواهش می کند که کل فعالیت هایش را سلکت آل, و همه شان را ctrl+z کند تا تمام فعالیت های انجام شده undo بشود و باز به همان گلستان و بلبلستان قبلی برگردند و هَپیلی اور افتر بشوند.
و کاش بعضی چیزها واقعا به سادگی فشاردادن همین کلیدهای شورتکات بود.
گرچه استفاده ی شبانه روزی بنده از همین شورتکات ها هم باعث شده انگشت هایم مدام توی خواب تکان بخورند و گاهی اوقات آرنجم را به دیوار کناری بکوبم و از دردش بیدار بشوم.
و حتی برای استراحت هم که می خواهم یک متن الکی اینجا بنویسم که چشمم لحظه ای از خیره شدن به آن صفحه ی تیره فارغ بشود, هی از آنها حرف می زنم و همه چیز را بهشان تعمیم می دهم.
یک دوستی دارم که خواهرش دانشجوی تربیت بدنی است و یکبار داشت تعریف می کرد خواهرش از بس دراز و نشست تمرین کرده نصفه شب ها توی خواب هم یکهو نیم خیز می شود و شروع می کند به دراز و نشست زدن.
و انقدر دراز و نشست می زند که از درد عضلات از خواب می پرد و به این فکر می کند که, هوم؟ چرا؟
این چیزها خیلی خنده دار است.
البته برای تماشاگر احتمالی این صحنه ها.
و من برای اینکه درد مصدومیتم را فراموش کنم خودم را مشغول تماشای آن صحنه تصور می کنم و از خنده ریسه می روم.
نصف شبی :|
که برگرداندنشان خیلی سخت یا غیر ممکن است..
بعد تازه یادمان می افتد که دنبال راهی بگردیم برای برطرف کردن آن ترس..
در صورتیکه شاید اگه قبلا بر ترس یا فوبیای مورد نظر غلبه کرده بودیم هیچوقت آن چیز را از دست نمی دادیم.
مثلا خانم حامله ای را تصور کنید که از سوسک وحشت دارد و یک روز که در خانه تنهاست سوسکه به سراغش می آید و خانم قصه از ترس غش می کند و بچه اش از دست می رود.
درصورتیکه که اگر قبل از این ترسش را شکست داده بود شاید بچه ش را از دست نمی داد.
یا مثلا یک کسی از حرف زدن توی جمع وحشت دارد و یکهو یک کنفرانس خیلی مهم برایش پیش می آید که اگر موفقیت آمیز باشد پیشرفت خیلی عظیمی برایش دارد.
اما بخاطر ترسش کنفرانس را انجام نمی دهد و بعد از اینکه این فرصت را از دست داد, میرود در کلاسهای تقویت اعتماد به نفس شرکت می کند...
البته آدم همیشه باید ب فکر غلبه بر ترسش باشد,
که موقعیت های بدتر برایش پیش نیاید و چیزهای بیشتری را از دست ندهد.
هیچوقت آنقدر دیر نیست که نا امید بشویم.
اما کاش قبل اینکه تاوان ترسهایمان را بدهیم, با آنها رو برو بشویم و نشانشان بدهیم که ضعیف نیستیم...
خب من یک مرضی دارم و آن اینکه تا وقتی قالبم درست نباشد در وبلاگم آرامش ندارم.
برای همین فکر می کنم تا به الان تمام قالب های سایت را استفاده باشم و تازه هرکدامشان را هم چند بار تغییر دادم,
اما باز هم هیچکدامشان آنطوری ک باید باشند نیستند :(
منکه از پیدا کردن ایده آلم نا امید شدم,
شما اگر قرصی شربتی چیزی برای مرض نامبرده سراغ دارید پیشنهاد کنید :|
دو تا بودند.
فرمت جفتشان یکی بود,
پلاستیکی بودند و بدنه شان دو جداره ی بی رنگ, که میانش آب و ماهی های پلاستیکی رنگی و اکلیل های نقره ای بود و وقتی پایه شان را به سمت نور می گرفتی یک آهنگ خوشگلی پخش می کردند که الان خیلی دقیق یادم نیست جه آهنگی بود.
اولی قدیمی تر بود و پایه ی آبی داشت,
و بابا در سفری ک به چابهار رفته بود برایم آورده بود, به همراه یک چیز دیگر که اصلا یادم نیست.
فکر می کنم دوم یا سوم دبستان بودم,
عشقم این بود که مامان اجازه بدهد لیوان جادویی م را با خودم بمدرسه ببرم و زنگ های تفریح توی حیاط بچه ها دوره ام کنند و با کلی خواهش و التماس, بتوانند چند ثانیه ای لیوان عزیزم را توی دستشان نگه دارند که برایشان آهنگ بزند.
اما هیچوقت این اجازه به من داده نشد,
و یک بار که مخفیانه با خودم برده بودم از دست یکی از همکلاسی هایم افتاد و قسمتی از جداره اش ترک برداشت, و آن آبی که ماهی ها و اکلیل ها و چیزهای دیگر را تکان میداد بیرون ریخت..
من در کمال ناباوری به لیوان عزیزم زل زده بودم که دیگر ماهی هایش شنا نمی کردند و بعد از دوستم متنفر شدم.
لیوان را توی کیف قایم کردم که خسارت بیشتری نبیند اما سر کلاس چون آفتاب روی کیفم افتاده بود,
وسط امتحان و در سکوت تقریبا مطلق, شرو به دیرین دیرین کرد و معلم بعد از شناسایی مجرم, آلت جرم را تحویل خانم ناظم داد...
از اینجا به بعد سرنوشتش را یادم نیست, اما اتفاق خوبی برایش نیوفتاد که مجبور شدند یکی دیگر شبیهش را برایم بگیرند.
البته اینیکی بلند تر بود و پایه اش هم سبز بود.
امروز لای وسایل بچگی هایم پیدایش کردم که دیگر آهنگ نمی زد و ماهی هایش هم شنا نمی کردند.
قدرت جادویی اش تمام شده بود و شده بود یک لیوان دیگر مثل بقیه ی لیوان ها.
به این فکر کردم چقدر با همین لیوان الکی به بچه های مردم پز دادم و دلشان را سوزاندم...
بعد به این فکر کردم که خیلی از چیزهایی که الان درر زندگی ام خار شدند چیزهایی بودند که قبلا خیلی برایم ارزشمند بودند,
و ممکن است کمی بعدتر متوجه بشوم که خیلی از چیزهایی ک الان خیلی بخاطرشان می بالم و افتخار می کنم چیزهای کم اهمیت و حتی بی اهمیتی هستند...
و دردناک تر از همه آن چیزهای واقعا ارزشمندی است که بخاطر اینها از دست دادیم و میدهیم و خواهیم داد...
خب من فکر می کنم باید برای استفاده از هر چیزی,
هر چیزی,
اول باید شعورش را داشت.
مانند شعور استفاده از پول, شعور استفاده از قدرت, شعور استفاده از وسایل, و خلاصه همه جیز.
اینکه آدم فلان قدر میلیون پول بدهد و گوشی مدل ایکس یا ایگرگ بخرد و تنها کاری که با آن انجام بدهد سلفی گرفتن و وایبر کردن و سابوی بازی کردن باشد و درواقع گوشی مورد نظر وسیله ای باشد برای محقق شدن "به کوری چشم فلانی",
یعنی طرف شعور استفاده از آن پول را نداشته.
می توانسته به جای وسیله ای که استفاده هایش انقدر برایش محدود است وسیله ی دیگری بخرد یا ته تهش پول را نگه دارد که جمع بشود برای استفاده های بهتر.
البته چیزی ک من می خواستم بگویم این نبود.
یعنی این هم ته دلم مانده بود, و دلم خواست که اینجا بگویم.
اما قضیه ی آزاردهنده آدم هایی هستند از دسته ی فوق الذکر, که حتی شعور استفاده از دنیای مجازی را هم ندارند.
فقط رسالتشان این است که چیزهایی که دیگران می نویسند را به کل مخاطبینشان فوروارد می کنند و حتی این زحمت را به خودشان نمیدهند که ببینند مطلب ذکر شده درست است یا غلط.
یا چیزهایی را می فرستند و الکی ایجاد جو می کنند و زیرش هم می نویسند "اگه اینو به همه ی دوستات بفرستی امشب عجقت حرف دلشو بهت می زنه " یا امشب فلانی به خوابت میاد و ازین مدل اراجیف. بسته به سن و مدل افراد جمله ی مورد نظر متفاوت است اما در واقع همه شان یکی هستند.
و اگر زیر مطلبی نوشته باشد "لطفا اطلاع رسانی کنید" نامبرده وظیفه ی انسانی خودش می داند که حتما این کار را بکند وگرنه کره ی زمین به خطر می افتد.
حالا مطلب هرچیزی ک می خواهد باشد.
متن علمی تخصصی باشد, فحش باشد, فیلم پورن باشد, برای فرد مورد نظر فرقی نمی کند.
و هزار مطلب و عکس و فیلم هر روز بین مردم رد و بدل می شود و وقتشان را می خورد, و این وسط تنها کسی که سود می برد اپراتور ها و سرویس دهنده های اینترنت هستند...
از کسانی که حریم خصوصی شان در این بین به خطر می افتد چیزی نمی گویم..