shattered memories
این پست را که می خواندم یاد چند روز پیش افتادم که مشغول مرتب کردن و سروسامان دادن به کارتن میوه ی گوشه ی اتاق بودم که خانه ی سی دی ها و دی وی دی ها و اینهای من است,
و یک جعبه ی کوچک پیدا کردم که رویش عکس یک جعبه جواهر کریستال قلب شکل داشت که خاله ام چندسال پیش بمن هدیه داده بود.
و داخل جعبه پر از فلاپی های رنگارنگ بود که روی هرکدامشان یک چیزی نوشته شده بود و حتی یادم نمی آمد چه سالی ازشان استفاده می کردم..
بررسی شان کردم و به این فکر کردم که باید چکارشان بکنم,
چون حالا که چندسالی از اوراق شدن کامی تراکتور بینوا می گذرد, اینها دیگر عملا کاربردی که برایم ندارند هیچ, حتی بازشان هم نمی توانم بکنم,
و اینکه بیشترشان برنامه های بوت و مانیتور اینهای خودش بودند و واقعا دیگر به هیچ دردی نمی خوردند, اما خب فکر کردم که شاید بشود یک چیزی با قطعاتشان درست کرد.
در همین فکرها بودم که به یک فلاپی صورتی رنگ برخوردم,
و با خواندن دو کلمه ای که رویش نوشته شده بود, انگار یک چیزی ته دلم خالی شد...
این همان فلاپی ای بود که درش خاطراتم را می نوشتم.
روزهای آن موقعم, که به شکل کلمات در فایل های ورد جا داده می شدند و با صدای تخخخخ تخخخخ روی این فلاپی ذخیره می شدند,
چون پدر هم از همان سیستم استفاده می کرد, و من به خیال خودم توی این فلاپی قایمشان می کردم که یک وقت به طور اتفاقی به سراغشان نرود و بفهمد که مثلا آن روز در مدرسه چه ها کردم یا به فلان کس چه حرفی زدم و چه جوابی شنیدم.
حالا که فکر می کنم این چیزها بنظرم مسخره ترین می آید,
اما آن موقع ها برایم خیییلی مهم بود و حس می کردم اتفاقات عجیبی در زندگی ام دارد می افتد و هیچکس نباید بداندشان..
در آن لحظه بیشترین چیزی که در دنیا دلم می خواست این بود که بتوانم آن فلاپی را باز کنم و تک تک آن خاطرات را بخوانم و هارهار به نوشته های احمقانه ی یک دختر نوجوان بخندم.
همانطور که چند روز پیش آرشیو وبلاگ روزانه ی قدیمی ام را مرور می کردم, و خاطرات و افکاری که آن زمان داشتم به نظرم خیییلی دور و خیلی بی ربط و احمقانه می آمد. البته ته دلم خوشجال بودم که یک فرق هایی کرده ام و این مدت مرداب نبوده ام,
اما یک چیزی نگرانم کرد, اینکه انقدر همه چیز زود می گذرد و من چقدر از خواسته هایم عقبم...
چقدر شبیه آن چیزی نیستم که دلم می خواست در 24 سالگی باشم و چقدر وقت کم است و کار زیاد..
البته چند روز پیش یک اتفاق خیلی خیلی مهم و بزرگ در زندگی ام افتاد که زندگی ام را دارد عوض می کند.
حتی نمی توانم بگویم چه اتفاقی آنقدر که برایم دور از ذهن و غیر قابل باور است.
و بابتش خوشحال و شکر گذارم.
و شاید از این به بعد مادرم بخاطر داشتن من خوشحالتر باشد...
الان که فکر می کنم شاید بهتر است که آن فلاپی هیچوقت باز نشود.
خاطرات, حتی آن خوب هایش هم یک نقطه ی تلخ دارند...
- ۹۴/۰۴/۱۲