-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

مزه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

چیزهای زیادی بود که دلم می خواست اینجا ثبتشان کنم اما نمی شد.

شاید اهمیتشان آنقدری نبود که سرنوشتشان ثبت بشود یا اینکه آنقدر با اهمیت بودند که دیگران زودتر از من ثبتشان کرده بودند.

مثلا چه اهمیتی دارد که یک نفر شام قرمه سبزی خوده اما صدها نفر راجع به فیلم interstellar کریستوفر نولان نقدها می نویسند, پس هیچ دلیلی ندارد که من بیایم وقتم را با نوشتن راجب هرکدام از این دو تلف کنم.

 

به جای این چیزها دلم می خواهد یک چیزی تعریف کنم.

من دیشب با قاشق چوبی سوپ خوردم.

شاید کسی که این جمله را می بیند بنظرش خب که چی و  مسخره بیاید,

اما برای من همین چیز مسخره رویای دوران کودکی م بود.

وقتی می دیدم هایدی و پدر بزرگش با کاسه و قاشق چوبی غذا می خورند از ته دل آرزو می کردم کاش من هم در یک کلبه زندگی می کردم و در سرمای کوه آلپ, با قاشق چوبی سوپ می خوردم و گرم می شدم.

دیشب که اینها را برای مادر تعریف می کردم و او هم غش غش می خندید چیزهایی یادم آمد.

چیزهایی که خیلی خوشایند نبودند اما حقیقت داشتند....

 

شاید یک روز راجبشان نوشتم.

الان اما دلم می خواهد بروم و برای سوپ خوردن با قاشق چوبی ذوق کنم

  • آنای خیابان وانیلا

...

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ق.ظ

اوهوم.

امیدوار بودن یکی از چیزهایی است که هیچ هزینه ای برای آدم ندارد پس هرکسی هرچقدر دلش خواست می تواند امیدوار باشد و کسی حق ندارد بابت این قضیه بازخواستش کند.

 

و همینطور فنتسی ساختن,

یک نفر می تواند توی ذهنش حتی در مورد چیزهایی که به نظر بقیه احمقانه می آید فنتسی بسازد و هیچ موجود زنده ای در داخل و خارج زمین خبردار نشود چون به کسی ربطی ندارد که توی ذهن آدم چه چیزهایی می گذرد و تمام آنها کاملا مال خودش هستند, تا وقتی که آن چیزها راه دریچه ی دهان و بعد زبان را پیدا می کنند....

آنوقت نه تنها دیگر هیچ ادعای مالکیتی وجود ندارد, بلکه یک حق مسلمی هم برای شنونده به وجود می آید که دلش بخواهد آنطور که دلش می خواهد چیزهایی که شنیده را تحلیل و قضاوت, و از همه بدتر, به افراد دیگر منتقل کند..

 

  • آنای خیابان وانیلا

دختر بد

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ

فردا یعنی امروز آخرین روز تعطیلات نوروز است و من هیچ حس خاصی ندارم  چون قرار نیست چیزی برای من شروع یا تمام شود.

امسال سالی است که قرار است من درش 24 سالم بشود و طوری شروعش کردم که انگار اواخر دهه ی هفتم زندگی ام است و دیر یا زود هولولو ها به سراغم بیایند و من چمدانم را جمع کنم و همراه گریم ریپر بروم یک جایی.

 

خب فکر می کنم که این جمله ی آخر را فقط خودم فهمیدم چون کل این 13 روز تنها کاری که کردم این بود که سیمز بازی کردم و 4تا شجره نامه ی اساسی درست کردم و سریالهایم را دیدم و حرص خوردم که چرا دنیل سیوی که یک بچه ی ریزه است و صدایش از ته چاه می آید همینطور هرهفته رای می آورد.

 

فکر می کنم یک مرض روانی هم گرفته باشم.

قبل از ساعت 5 صبح خوابم نمی برد اصلا. یعنی ممکن است به اندازه ی یک خر بزرگ خواب آلود باشم اما توی تخت فقط غلت می زنم و خمیازه می کشم. مثل امروز که شب قبلش فقط 4 ساعت خوابیده بودم و کل روز انقدر حالم بد بود که فقط منتظر بودم شب بشود و بخوابم. و الان در ساعت 4:12 بامداد اینجا هستم در خدمت اسلام و مسلمین.

واقعا هیچ تصوری ندارم که با این اوضاع قرار است چه بلایی سر زندگی ام بیاید.

اما هرچی که هست بوی بدی می دهد. یک بوی باروت طور.

 

امیدوارم این دو روز زودتر تمام بشود و.... می دانم هیچ غلطی قرار نیست بکنم, اما امیدوار که می توانم باشم.

  • آنای خیابان وانیلا

آن سفر

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ق.ظ

خب بلاخره تشریفم را از مسافرت آوردم و منت بر سر این تهران دوستداشتنی/خرابشده گذاشتم و واردش شدم.


خوشبختانه اینجا که رسیدیم خبری از نزولات جوی نبود البت آنجا هم فقط روز آخر خداوند تصمیم به باز کردن دوش آسمان گرفته بود و همزمان فوت هم می کرد که ملت خنکشان بشود.

ملت اما خیلی تمایل به خنک شدن نداشتند و مثل کلاغهای خیس پرکنده به دنبال سرپناه به اطراف می دویدند,

بعضی هاشان حتی اهمیت نمی دادند که سقفی بالای سرشان باشد فقط پشت یک دیوار پناه می گرفتند که سرمای باد استخوانهایشان را نسوزاند.


من خیلی به خیس شدن اهمیتی نمی دادم.

حتی یک حس خاص لذتبخش طوری هم داشتم و مرتب به خودم تلقین می کردم که این باران مثل ذرات طلاست که بر سر من می بارد, و عمرا من را مریض نمی کند و نکرد.

همینطور که قطرات درشت باران به سرم می خورد حس می کردم زنده ام, 

و بوی باران و خاک خیس خورده دیوانه ام می کرد.


بعد لحظه ی مرگم را تصور کردم,

برخلاف همیشه که زندگی ام بر اثر دیدن یک سوسک زیر دوش حمام و درنتیجه سکته ی قلبی,

یا زیر گرفته شدن بر اثر یک عدد ماشین قراضه که راننده اش درست نمی بیند تمام می شود,

اینبار اینطور مجسم کردم که با تمام اعضای خانواده وداع می کنم و میروم یک جای سرسبز دراز می کشم و رویم باران می بارد و در همان حالت کم کم جانم هم تمام می شود.

بعد آنقدر آب بالا بیاید که جسدم درش غرق بشود و گم بشود و هیچوقت هم پیدا نشود.


همیشه خاک و آب را به یک اندازه دوست داشته ام اما بیشتر ترجیح می دهم به آب بپیوندم تا به خاک....


  • آنای خیابان وانیلا

خسسسسته

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۵۳ ب.ظ

یکی از فانتزی های من این است که آدم خیلی مهمی بشوم و یک نفر گردن کلفت پولدار کارش گیر من بیوفتد, و بعد از کلی درگیری و پارتی بازی و اینها, بتواند وقت ملاقات با من را بگیرد.

در میان صحبت به من پیشنهاد رشوه بدهد, و من با غرور به سمت در بروم و بازش کنم و بگویم, لطفا بیرون آقا!


یک جمله ی دیگر که خیلی دوست دارم یکروز استفاده کنم:

به حرف گربه سیاهه بارون نمیاد :|

  • آنای خیابان وانیلا

گربه ها 1

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۳۴ ق.ظ

آن روز یکی از آن روزهایی بود که مامان این بچه دبستانی یادش رفته بود ظرف غذایش را روی کفشش بگذارد و از آنجایی که خودش هم از پس اینطور کارهای سخت بر نمی آید بدون غذا رفته بود.

بعد, ساعت ناهار مثل خر گشنه اش شده بود و درودیوار را چنگ میزد اما به هیچ وجه حاضر نبود لب به غذای دانشگاه یا ساندویجهای آماده بزند چون مستقیم میرفستندش جایی که خیلی با اینجا فاصله ندارد.

بهشت زهرا.

 

خلاصه تصمیم گرفتم تا حرم بروم و از رستورانش غذایی چیزی بگیرم و خندق بلا را خفه کنم.

تابحال تنها تا آنجا نرفته بودم فقط یکبار با افسانه و اکیپ قشنگش,

که آنبار هم انقدر فحش و ناسزا بار محل کردند که هنوز هم لقمه های ان روز را در گلویم حس می کنم.

 

من به خوب و بد این قضایا و سیاست هیچکاری ندارم و طرفدار هیچ گروه و حزبی هم نیستم,

اما متنفرم از اینکه یک نفر سر غذا حرف سیاسی بزند یا سر هر قضیه ی دیگری بحث راه بیندازد.

سفره حرمت دارد. غذا لذت دارد.

چرا باید با یکسری حرف بیخود که زدنش هیچ چیز را عوض نمی کند تمام اینها را از بین برد.

خلاصه هیچ خاطره ی خوبی از آنجا برایم ساخته نشده بود, و خیلی تمایلی نداشتم دوباره به آنجا برگردم.

اما هرچه به دنبال گزینه ی دوم و به قول خارجکیها plan B گشتم با ارور مغزی مواجه شدم.

وسایلم را جمع کردم و گفتم هرچه باداباد.
هوس کباب کرده بودم و راه و اینها اصلا برایم مهم نبود, اطلاع دادم که کمی دیر برمیگردم و از در دانشگاه زدم بیرون.

محوطه حرم پر بود از دانشجوهای ساندویچ به دست که در جمع های کوچک و بزرگ نشسته بودند.
یک حس بدی داشتم که قرار بود تنها بین آنهمه آدم بنشینم و غذا بخورم. یک حس سنگینی خاصی.
غذایم را گرفتم و یک قسمت دور از ورودی و خلوت را انتخاب کردم و روی یک نیمکت نشستم,
اما آلاچیقی ک روبروی من بود سریعا توسط یک دسته پسر پر شد و بلافاصله بعد از آن آلاچیق سمت راستی هم.

سعی کردم تلاش کنم که اهمیت ندهم و زودتر غذایم را کوفت کنم و برم سر کارم.
که یکهو خرمگس های معرکه پیدایشان شد.
چندتا گربه به رنگهای طیف کرم که معلوم بود از یک خانواده اند, شروع کردند به طواف نیمکتی که من روی آن نشسته بودم.
دم هایشان را آنقدر سیخ کرده بودند که از شکاف بین نیمکت بیرون می زدند و حتی دلم نمی خواست فکرش را بکنم که موی گربه به لباسم بچسبد و بعد به کیفم و با خودم به دفتر و اتاقم ببرم و الخ.
کم کم توجه گروه های اطرافم به من جلب شد و چیزهایی گفتند, اما گربه ها که دیدند از من آبی گرم نمیشود رفتند به طرف آلاچیق ها.
چندتا از دخترهای آلاچیق سمت راستی فوبیای گربه داشتند و شروع کردند به جیغ زدن. پسرها چند تکه از ساندویچ فلافلشان آنسو تر پرت کردند و وقتی گربه ها از محتویات خوردنی پرت شده مطلع شدند نگاه عاقل اندر سفیهی بارشان کردند و راهشان را کشیدند سمت آلاچیق روبرویی, و وقتی همان جواب را دریافت کردند باز آمدند سمت من....
  • آنای خیابان وانیلا

Adiou

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

یک غری دارم که نمی دانم باید کجا خالی اش کنم.


من خیلی الکی به دانشگاه وابسته ام.

خیلی خیلی الکی و زیاد.

بدین صورت که اگر تعطیلی های بین ترم زیاد می شد به یک بهانه ی مزخرف مثلا پرسیدن یک سوال مسخره 3 ساعت راه را ندید می گرفتم و تا آن سر شهر می رفتم که آن حس دلتنگی مسخره ام ارضا شود.


حسی که دلیلش را نمی دانم.

من واقعا دلیل خاصی برای دوست داشتن این دانشگاه ندارم.

هیچ خاطره ی خاصی درش برایم ساخته نشده چون در این مقطع که حتا یک دوست صمیمی هم برای خودم دستوپا نکردم یعنی کسانی بودند که خیلی با هم دوست بودیم اما درواقع چندین سال نوری با هم تفاوت داشتیم و دوستی مان در حد همان دانشگاه ماند.


جدای وحشتم در نزدیک شدن به آدم ها, وقتی در شرایط دوستی با افراد خیلی غیر هم فاز خودم باشم بیشتر حس ترس پیدا می کنم. نفسم می گیرد و تمام زورم را می زنم که محل را ترک کنم. با اینکه تمام مدت در تلاشم که لبخند الکی ام را حفظ کنم اما بیشتر مواقع لو می رود...

مسخره است...


می گفتم.

من یک وابستگی الکی به دانشگاه دارم و الان که دیگر بهانه ای برای آنجا رفتن پیدا نمی کنم حس خفگی دارم.

یعنی کارهای دیگری هستند که باید انجام بدهم اما هیچکدام در دانشگده ی خودمان نیستند و وقتی از جلوی دانشکده ی هنر و معماری که جلویش یک حوض مسخره قد الم کرده در باغچه های اطرافش درختچه هایی وجود دارند که درشان پر از گنجشک است چند لحظه می ایستم و با حسرت نگاهش می کنم... و بعد راهم را می کشم و میروم..


نمیدانم تمام کسانی که می خواهند فارغ التحصیل بشوند اینطوری اند یا من خیلی مسخره ام.


  • آنای خیابان وانیلا

wake me up inside..

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ق.ظ
بعضی وقت ها چیزهایی پیش می آید که آدم با خودش می گوید, نمی دانم چطور, اما من باید خودم را نجات بدهم.


مثل اینکه یک جایی ایستاده باشی و خودت را ببینی که داری از یک بلندی سقوط می کنی یا در یگ گودال آب غرق می شوی.

اما انگار آن فقط چشم آدم است که آنجاست و حضور فیزیکی ندارد که بخواهد به طرف خودش برود و نجاتش بدهد.


خیلی ترسناک است.

و بیشتر زندگی من همینطوری گذشته.

یک عالمه کار اشتباه کردم و دارم می کنم بااینکه می دانستم و می دانم که اشتباه هستند اما باز هم یک چیزی مجبورم می کرد که ادامه بدهم...

و وقتی کسی می پرسید چرا اینکار را کردی سکوت می کردم.


خب چرا؟

این همه از نظر جسمی و روحی خودم را شکنجه کردم با اینکه می دانستم دارم چه بلایی سر خودم می آورم.

ولی چرا؟

واقعا چرا؟



آدم با هر سختی کشیدنی به کمال نمی رسد.

این را بفهم...

  • آنای خیابان وانیلا

chiquita

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

راستش توی این صفحه قرار بود چیزهای مزخرف و متهوعی نوشته شود و شد, 

اما به حول قوه ی الهی سرنوشت همه شان به یک ctrl+A و delete ختم شد و به زباله دان تاریخ پیوست. پیوستند.

البته برای بلاگفا یک راه حل قشنگتری هم هست اینکه مثلا دست آدم اشتباهی به یک دکمه ای بخورد و صفحه عوض بشود بدون اینکه از آدم سوال کند که آیا می خواهد این مزخرفاتی که نوشته ذخیره بشوند یا نه.

این هم مثل فراموشی هم جنبه ی مثبت دارد هم منفی.

بگذریم.


امروز که از خواب بیدار شدم طبق روال همیشه کمی به سقف خیره شدم و تلاش کردم مجسم کنم آدمهایی که در این خانه با من زندگی می کنند هرکدامشان دارند چه کار می کنند. اصلا چند نفرشان خانه اند.

البته من به اینکه آنها واقعا دارند چه کار می کنند هیچ اهمیتی نمی دهم حتا شاید هیچ وقت هم ازشان نپرسم اما دوست دارم آدمهایی که هستند را درحال انجام کارهای روزمره تصور کنم و گاهی اوقات در ذهنم آدمهای جدیدی بسازم و بهشان وظایفی بدهم و تصور کنم که دارند آنها را انجام میدهند و فلان اتفاق برایشان می افتد یا فلان حرف را می زنند.

شاید مسخره به نظر بیاید اما من واقعا این بازی را دوست دارم.


بعد موبایلم را از روی میز کنار تخت برمیدارم و قبل اینکه تنها دکمه ی رویش را فشار بدهم با خودم شرط می بندم که وقتی این کار را بکنم چند اسمس و از چه کسانی روی صفحه خودشان را نشان می دهند.

تقریبا شرط را می برم.

سه تا از طرف اپراتور و یکی از طرف یکی از دوستان.

مسجهای اپراتور را نادیده می گیرم و پیغام دوست را باز می کنم.

یکی از همان جک های مسخره ی وایبری:

نمیدونم چرا هر وقت میخوام درِ مازراتی مو باز کنم

.

.

از تخت میفتم پایین!!!

ماشین شماهم ایجوریه؟!!!




به خواب دیشبم فکر می کنم.

یک دختر با لباس مکزیکی و پوست تیره و چشمان سبز وسط یک کارنیوال پذیرایی می کرد.

خوشحال بود و وقتی به دوستانش می رسید می خندید.

خوشحالی دختر از آنهایی بود که هر بیننده ای را سرکیف می آورد و خوشحال می کند.


به این فکر کردم که چند وقت است من ازین خوشحالی ها نداشته ام؟ چند سال؟

من کلا خیلی آدم سرخوشی نیستم و با اینکه چیزهای کوچک سرشوقم می آورد اما خیلی دوامی ندارند.

شاید آن دختر هم بعد از مدتها لبخند روی لبش آمده بود کسی چه می داند.

از جا بلند می شوم و سعی می کنم دختر را به یاد بیاورم و بسازم.

شاید اینکه لبخند محو ش یکجا ثبت شود خیلی بیشتر خوشحالش کند.


  • آنای خیابان وانیلا

کوه پنجم | پائولو کوئلیو

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۰۴ ب.ظ

خداوند گاهی می تواند گاهی خیلی سخت گیر باشد,

اما هرگز ماورای توان یک فرد از او چیزی نمی خواهد


  • آنای خیابان وانیلا