آن روز یکی از آن روزهایی بود که مامان این بچه دبستانی یادش رفته بود ظرف غذایش را روی کفشش بگذارد و از آنجایی که خودش هم از پس اینطور کارهای سخت بر نمی آید بدون غذا رفته بود.
بعد, ساعت ناهار مثل خر گشنه اش شده بود و درودیوار را چنگ میزد اما به هیچ وجه حاضر نبود لب به غذای دانشگاه یا ساندویجهای آماده بزند چون مستقیم میرفستندش جایی که خیلی با اینجا فاصله ندارد.
بهشت زهرا.
خلاصه تصمیم گرفتم تا حرم بروم و از رستورانش غذایی چیزی بگیرم و خندق بلا را خفه کنم.
تابحال تنها تا آنجا نرفته بودم فقط یکبار با افسانه و اکیپ قشنگش,
که آنبار هم انقدر فحش و ناسزا بار محل کردند که هنوز هم لقمه های ان روز را در گلویم حس می کنم.
من به خوب و بد این قضایا و سیاست هیچکاری ندارم و طرفدار هیچ گروه و حزبی هم نیستم,
اما متنفرم از اینکه یک نفر سر غذا حرف سیاسی بزند یا سر هر قضیه ی دیگری بحث راه بیندازد.
سفره حرمت دارد. غذا لذت دارد.
چرا باید با یکسری حرف بیخود که زدنش هیچ چیز را عوض نمی کند تمام اینها را از بین برد.
خلاصه هیچ خاطره ی خوبی از آنجا برایم ساخته نشده بود, و خیلی تمایلی نداشتم دوباره به آنجا برگردم.
اما هرچه به دنبال گزینه ی دوم و به قول خارجکیها plan B گشتم با ارور مغزی مواجه شدم.
وسایلم را جمع کردم و گفتم هرچه باداباد.
هوس کباب کرده بودم و راه و اینها اصلا برایم مهم نبود, اطلاع دادم که کمی دیر برمیگردم و از در دانشگاه زدم بیرون.
محوطه حرم پر بود از دانشجوهای ساندویچ به دست که در جمع های کوچک و بزرگ نشسته بودند.
یک حس بدی داشتم که قرار بود تنها بین آنهمه آدم بنشینم و غذا بخورم. یک حس سنگینی خاصی.
غذایم را گرفتم و یک قسمت دور از ورودی و خلوت را انتخاب کردم و روی یک نیمکت نشستم,
اما آلاچیقی ک روبروی من بود سریعا توسط یک دسته پسر پر شد و بلافاصله بعد از آن آلاچیق سمت راستی هم.
سعی کردم تلاش کنم که اهمیت ندهم و زودتر غذایم را کوفت کنم و برم سر کارم.
که یکهو خرمگس های معرکه پیدایشان شد.
چندتا گربه به رنگهای طیف کرم که معلوم بود از یک خانواده اند, شروع کردند به طواف نیمکتی که من روی آن نشسته بودم.
دم هایشان را آنقدر سیخ کرده بودند که از شکاف بین نیمکت بیرون می زدند و حتی دلم نمی خواست فکرش را بکنم که موی گربه به لباسم بچسبد و بعد به کیفم و با خودم به دفتر و اتاقم ببرم و الخ.
کم کم توجه گروه های اطرافم به من جلب شد و چیزهایی گفتند, اما گربه ها که دیدند از من آبی گرم نمیشود رفتند به طرف آلاچیق ها.
چندتا از دخترهای آلاچیق سمت راستی فوبیای گربه داشتند و شروع کردند به جیغ زدن. پسرها چند تکه از ساندویچ فلافلشان آنسو تر پرت کردند و وقتی گربه ها از محتویات خوردنی پرت شده مطلع شدند نگاه عاقل اندر سفیهی بارشان کردند و راهشان را کشیدند سمت آلاچیق روبرویی, و وقتی همان جواب را دریافت کردند باز آمدند سمت من....