chiquita
راستش توی این صفحه قرار بود چیزهای مزخرف و متهوعی نوشته شود و شد,
اما به حول قوه ی الهی سرنوشت همه شان به یک ctrl+A و delete ختم شد و به زباله دان تاریخ پیوست. پیوستند.
البته برای بلاگفا یک راه حل قشنگتری هم هست اینکه مثلا دست آدم اشتباهی به یک دکمه ای بخورد و صفحه عوض بشود بدون اینکه از آدم سوال کند که آیا می خواهد این مزخرفاتی که نوشته ذخیره بشوند یا نه.
این هم مثل فراموشی هم جنبه ی مثبت دارد هم منفی.
بگذریم.
امروز که از خواب بیدار شدم طبق روال همیشه کمی به سقف خیره شدم و تلاش کردم مجسم کنم آدمهایی که در این خانه با من زندگی می کنند هرکدامشان دارند چه کار می کنند. اصلا چند نفرشان خانه اند.
البته من به اینکه آنها واقعا دارند چه کار می کنند هیچ اهمیتی نمی دهم حتا شاید هیچ وقت هم ازشان نپرسم اما دوست دارم آدمهایی که هستند را درحال انجام کارهای روزمره تصور کنم و گاهی اوقات در ذهنم آدمهای جدیدی بسازم و بهشان وظایفی بدهم و تصور کنم که دارند آنها را انجام میدهند و فلان اتفاق برایشان می افتد یا فلان حرف را می زنند.
شاید مسخره به نظر بیاید اما من واقعا این بازی را دوست دارم.
بعد موبایلم را از روی میز کنار تخت برمیدارم و قبل اینکه تنها دکمه ی رویش را فشار بدهم با خودم شرط می بندم که وقتی این کار را بکنم چند اسمس و از چه کسانی روی صفحه خودشان را نشان می دهند.
تقریبا شرط را می برم.
سه تا از طرف اپراتور و یکی از طرف یکی از دوستان.
مسجهای اپراتور را نادیده می گیرم و پیغام دوست را باز می کنم.
یکی از همان جک های مسخره ی وایبری:
نمیدونم چرا هر وقت میخوام درِ مازراتی مو باز کنم
.
.
از تخت میفتم پایین!!!
ماشین شماهم ایجوریه؟!!!
به خواب دیشبم فکر می کنم.
یک دختر با لباس مکزیکی و پوست تیره و چشمان سبز وسط یک کارنیوال پذیرایی می کرد.
خوشحال بود و وقتی به دوستانش می رسید می خندید.
خوشحالی دختر از آنهایی بود که هر بیننده ای را سرکیف می آورد و خوشحال می کند.
به این فکر کردم که چند وقت است من ازین خوشحالی ها نداشته ام؟ چند سال؟
من کلا خیلی آدم سرخوشی نیستم و با اینکه چیزهای کوچک سرشوقم می آورد اما خیلی دوامی ندارند.
شاید آن دختر هم بعد از مدتها لبخند روی لبش آمده بود کسی چه می داند.
از جا بلند می شوم و سعی می کنم دختر را به یاد بیاورم و بسازم.
شاید اینکه لبخند محو ش یکجا ثبت شود خیلی بیشتر خوشحالش کند.
- ۹۳/۱۱/۲۲