-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

معجزه

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ
این که آدم در اواخر یک روز خسته کننده و وسط ترافیک سنگین یک هو چشمش به 7 تا 206 سفید که پشت سر هم و در یک ردیف ایستاده اند بیوفتد نشانه ی چی می تواند باشد؟  :)
  • آنای خیابان وانیلا

گینس را نبینید..

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ

تصورش را بکنید شخصی مثل آقای محسن تنابنده که بازی های درخشانی مثل سنگ اول و استشهادی برای خدا یا فیلم های طنز خوبی مثل سن پترزبورگ را در کانامه اش دارد برود یک فیلمی بسازد که درش انواع و اقسام شوخی های سخیف و زیر شکمی و مسخره جمع آوری شده و یک عدد رضا عطاران که از قضا او هم بازیگر شناخته شده ای است برود در این فیلم با او همبازی بشود...

آدم همان پنج دقیقه ی اول فیلم متوجه می شود که با چه نوع فیلمی طرف است, فقط بخاطر پول بلیطی که پیاده شده سر جایش می نشیند شاید اوضاع بهتر بشود.

که بهتر که هیچ, بدتر هم می شود..

بعد به این فکر می کند که تنها در سالنی نشسته که عده ی زیادی آن را ترک کرده اند و آنهایی که مانده اند یکسری هاشان که اصلا برای تماشای فیلم نیامده اند و بقیه هم که دارند به این شوخی های زشت به این بلندی می خندند چه مدل آدمهایی باید باشند..


پس او هم سالن را ترک گفته و ترجیح می دهد به دیوار روبرو زل بزند, تا تماشای همچین فیلمی ....

و خودش را فحش بدهد که چرا با وجود اینهمه نظر منفی روی یک فیلم, باز هم اصرار به دیدنش داشته.

 

و بعد به این فکر کند که خندیدن به چه قیمتی؟ آزار و اذیت یک حیوان بخت برگشته به چه قیمتی؟ و توهین به شعور مخاطب تا چه حد؟؟؟

بنظرم اگر یک روزی همان شتر مرغ برود و فیلم بسازد احتمالا از این بهتر می شود... هوف...


فکر می کنم آقای تنابنده یک عذر خواهی بزرگ به مردم بدهکار است...

به احتمال زیاد انقدر با شتر مرغ ها سر و کله زده اند که مخاطب واقعی را یادشان رفته...


  • آنای خیابان وانیلا

Mad Max: Fury Road

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ
Imperator Furiousa: They are looking for hope.
Max: What about you?
Imperator Furiousa: Redemption.

Max:You know hope is a mistake. If you can’t fix what’s broken, you’ll go insane....


  • آنای خیابان وانیلا

آلبالو پلو

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

جای شما خالی, چند وقت پیش مهمانی منزل یکی از دوستان قدیمی پدر دعوت بودیم به صرف شام.

میزبان آقای تپل و شوخ طبع و مهربانی بود که من سابقا عمو صدایش می کردم, 

و الان او من را خانم مهندس صدا می کند و گاهی هم می گوید افتخار جامعه. یک مدل مباهات انگیز طور.

یادش بخیر, روز اولی که فهمید دانشگاه قبول شدم یک آرشیو نقشه برایم فرستاد که مثلا زود مهندس شو و اینها.


البته الان نقشه های شهرداری همه آ3 و آ4 است و هیچکس دیگر از نقشه های بزرگ و آرشیو استفاده نمی کند.

مثل اینکه زمان قدیم این آرشیو ها مشخصه مهندسین معمار بوده اما حالا فقط مشخصه ی افراد جدیدالورود و ترم یکی است که از هرکدامشان به اصطلاح خودمان یک "لوله" آویزان است. 


می گفتم.

ان شب تعداد زیادی از دوستان قدیمی جمع بودند و خانم میزبان برای شام آلبالو پلو درست کرده بود.

خانم مذکور که فوق العاده ریلکس و خوش خنده است از همان قدیم هم آلبالو پلوهای محشری درست می کرد و اصلا به یاد همان دوران هم این غذا را بارگذاشته بود.


پسر کوچک خانواده که حدودا 5 سال داشت یک چیزی مابین زلزله ی 9.1 ریشتری سوماترا و آتشفشان هیروشیما بود و از هیچ شرارتی هم در هیچ زمینه ای فروگذار نبود.

تمام آقایان سیاه و کبود شدند از بس که این تخم جن از سروکولشان بالا رفت.

و واکنش پدر مادرش این بود که: بشین آقا دانیال عمو رو اذیت نکن.

و چقدر هم که آقا دانیال اهمیت می داد.



خلاصه,

وقت شام شد و میزبان و مهمان همه دور شام جمع شدند و بعد خوردن سوپ, دیس های قرمز آلبالوپلو دست به دست بینشان گشت.

یکی از میهمانان فرمود که, من یک هفته لب به غذا نزدم که نکند امشب برای آلبالو پلو جا کم بیاورم.

یکسری حرفها و شوخی های ازین دست داشت ردوبدل شد که یکهو صدای آآآخ بلندی حاضرین را متوجه خودش کرد.


یکی از میهمانان در حالی که دردی در صورتش دیده می شد و دستش روی گونه ی سمت چپش بود سفره را به سمت دستشویی ترک کرد.

باقی حضار به خیال اینکه خب حتما دندانش درد گرفته به خوردن ادامه دادند.

که باز صدای آخ و آخ خای دیگری بلند شد.

آقای میزبان که متوجه قضیه شده بود با صورت قرمز و لحن خجل خانمش را خطاب قرار داد:

عیال آلبالوهارو با هسته انداختی؟


خانم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است به خودش آمد و گفت که, 

ای واااای یادم رفت هسته شونو جدا کنم. این پسرت برای آدم حواس نمی ذاره که.


آقای میزبان عذرخواهی کرد و گفت که موقع خوردن حواستان باشد.

بعد پسر بزرگش را فرستاد که برای هسته ها تعدادی پیش دستی بیاورد.

که یکی از پیشدستی ها توسط خود من پر شد و باورتان نمیشود که چقدر این غذا آلبالو داشت.

انقدری که فکر نمی کنم هیچکدام از میهمانان مزه ی غذا را فهمیده بودند بس که مشغول کشف هسته های آلبالو بین هر قاشق پلو بودند.

 سر سفره حتی صدا هم از کسی در نمی آمد, که نکند حواس خودش یا دیگران پرت بشود و یکی از آن هسته آلبالوها زیر دندان حضار که چندتاییشان هم دندان دستی و کاشته و ازین دست داشتند برود و واویلا.



این کاسه آلبالو خشکه ای که الان جلوی من است این خاطره را با یادم انداخت و اینکه چقدر قیافه ی آن آدمها موقع جویدن غذا خنده دار بود.

کاش یک عکسی چیزی گرفته بودم و به این پست اتچ می کردم تا به عمق فاجعه پی ببرید :))

  • آنای خیابان وانیلا

از گوشه و کنار همین زندگی وحشی...

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

شریل: میشه تموم کنی آواز خوندنت رو؟ چت شده؟ چرا تو انقدر خوشحالی؟ ما هیچی نداریم مامان... هیچی..  

ما جفتمون فول تایم توی رستوران کار می کنیم و  باید تا آخر عمرمون بدهیامون رو صاف کنیم.. . این خونه داره رو سرمون آوار میشه... تو تنهایی و همه ی مسئولیتای زندگی به گردن خودته چون با یه مرتیکه ی الکلی ازدواج کردی ... اونوقت من میام خونه و می بینم داری آواز می خونی!  می شه بگی کجای این بدبختی رو درست متوجه نشدی؟؟ 


بابی: هیچ جاییش نیست که من نفهمیده باشم.. اما آخرش که چی, شریل؟ اگر فقط یه چیز توی زندگی وجود داشته باشه که من بتونم به تو یاد بدم اینه که, چطور بهترینِ خودت رو توی زندگی پیدا کنی... تا بتونی برای باقی عمرت,  بهش تکیه کنی.


Wild / a life story byCheryl Strayed

  directed by: Jean-Marc Vallée 



  • آنای خیابان وانیلا

تبلیغ رب گوجه حتی!

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ق.ظ

شاید باورتان نشود, 

امادر یک جایی یک کشوری وجود دارد که نشانه ی حضور ماشین های زباله ی خشک اش در خیابان های شهر,  آهنگ Für Elise بتهوون است....




#هشتگ درصد فرهنگ و اهمیت به هنر جامعه را با رسم شکل حساب کنید (2 نمره)  # انرژی هسته ای هم از حقوق مسلم ایشان است


  • آنای خیابان وانیلا
تیر 94 هم تا یک ربع ساعت دیگر باروبندیلش را جمع می کند و می رود, 
و من همچنان درگیر نا باوری خودمم... 
  • آنای خیابان وانیلا

دلمان خواسته.. می فهمی؟

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

شاید عجیب باشد,

  • آنای خیابان وانیلا

خندق بلا

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

داداشه را پسمان دادند.

در حالی که از طول و عرض مقادیری به فرد مذکور اضافه شده بود که ادعا می کرد ناشی از "ورزش کردن" است.

ما هم به هم نگاه کردیم و تظاهر کردیم راست می گوید و اصلا هم فکر نمی کنیم در آنجا با هر وعده غذا, خود سفره را هم می لمبانده.

یک نگاه دیگر رد بدل کردیم که حاکی از نگرانی برای گرسنه ماندن بچه های مردم بود.

و بعد مامان با یک صدای یواش گفت, نبابا, پسر بچه ها همه شون همین طوری ن.

من هم با ابروهای بالا انداخته گفتم امیدوارم.



و به این فکر کردم که کاش می شد که من شده یک سوم از قدرت درو کردن این بچه را داشتم,

و با چاق شدن من هم یک جماعتی از نگرانی در می آمدند.


خیلی معذب کننده است که دوست و آشنا و فامیل هروقت آدم را می بینند اولین چیزی که بگویند این باشد که وااااای چقدر لاغر شدی. و اگر کمی صمیمی تر باشند داری میمیری را هم به آخر جمله شان اضافه می کنند و اگر از بزرگتر ها باشند شروع می کنند به تجویز کردن انواع و اقسام راهکار ها که فلان چیز را بخور و فلان کار را بکن...


نه که من از 6 کیلو آندر ویت خوشحال باشم یا که ککم نگزد از این قضیه,

اما خب یک چیزهایی واقعا به دیگران مربوط نیست...

هوف...

  • آنای خیابان وانیلا

(::)

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ
دکمه ها؟
من عاشق این جماعتم.
عشقم ریشه ی بچگی دارد و یادم می آید حتی به عدس پلو هم می گفتم دکمه پلو :))


قدیم ترها در خانه ی مامبزرگه یکی از این میزهای خیاطی چوبی که یک کشوی کوچک دارند وجود داشت و توی آن کشو پر از دکمه بود.

در طرح ها و رنگ ها و اندازه های مختلف.

من هم عشقم این بود که بروم در اتاق محل استقرار چرخ خیاطی و آن کشوی پر از دکمه را از جا دربیاورم و پخششان کنم کف اتاق و بازی کنم.


هرکدام از آن دکمه ها هم اسم و شخصیتی برای خودشان داشتند.

ممکن بود یک دکمه ای شخصیت مثبت یا منفی داستان بوده باشد که معمولا آن دکمه ای که صورتی و قلمبه و خوشگل بود شاهزاده خانوم می شد و آن دکمه ی سیاه و قهوه ای یک شخصیت منفور.


حالا تصور کنید من با این هیستوری ای که با دکمه ها دارم فرستاده شدم برای خریدن چند مدل دکمه.

هر دکمه ای که فروشنده برایم می آورد دوست داشتم.

دکمه های چوبی که اصلا هیچی...

دلم می خواست کل دکمه های موجود در مغازه را بخرم.

اما خودم را جمع کردم و به سختی دو مدل انتخاب کردم و درحالی که هنوز چشمم پشت بقیه ی دکمه ها بود آه کشان از مغازه بیرون آمدم :(


به نظرم یکی از عذاب هایی که خداوند می تواند برای من در نظر بگیرد این است که من را پرت کند در یک دشت پر از دکمه و بگوید باید یکی را انتخاب کنی :-/


  • آنای خیابان وانیلا