وقتی نگاه هایشان را روی خودم حس کردم با خودم فکر کردم که باید کاری انجام بدهم.
شاید من هم باید یک بخشش کوچولو انجام میدادم اما اگر این کار را می کردم دیگر ول کن نبودند.
احتمالا برای تکه ای بیشتر می خواستند خودشان را به شلوارم بمالند.
ترجیح دادم از جایم بلند بشوم و سریعا ترک محل کنم.
بعد فکر کردم اگر با این غذای نصفه وارد مترو بشوم اتفاق خوبی نمی افتد.
این بار روی یکی از نیمکت های روبروی ایستگاه نشستم و نگاه های ملت را به جان خریدم و غذایم که دیگر کاملا یخ شده بود تمام کردم. یک لیوان چای هم از ایستگاه گرفتم و بر بدن زدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.
ساعت از 4 گذشته بود که کارم تمام شد و از آخرین ساختمان مجموعه بیرون زدم,
یک گربه ی خیلی چاق کنار باغچه نشسته بود و چرت می زد, دو تا دختری که پشت من بودند احتمالا گربه را به هم نشان دادند و گفتند این گربه س یا ببره؟؟
بعد بلند بلند خندیدند.
از لحن حرف زدن و خندیدنشان معلوم بود از کدام دسته از دخترها هستند. اما وقتی از کنارم رد شدند یک چیز متفاوت از حدسم دیدم: دوتا دختر با چادر براق و آرایش غلیظ.
تاسف خوردم و فکر کردم که چرا.
باز صدای گربه آمد. دوتا, و این بار از توی جوب.
جیغ می زدند و انگار داشتند همدیگر را تکه پاره می کردند.
فکر کردم آن گربه ی سیاهی باشد که همیشه دم در حراست خانمها می نشیند اما آن گربه سر جایش بود. خیلی کم پیش می آید که قلمرو اش را ترک کند.
تنکس گاد, توی قطار هیچ اثری از گربه نبود فقط یک دختری کنارم نشسته بود بود که داشت احتمالا با دوستپسرش حرف میزد و او را "پیشی من" خطاب می کرد.
تصور کردم پسری که اینطور خطاب بشود باید چه شکلی باشد.
پوشیده از پشم و وقتی عصبانی می شود پنجول می کشد. هاهاها
خوشبختانه وقتی رسیدم هوا هنوز روشن بود و به جای خیابان اصلی, می توانستم راه محبوبم را انتخاب کنم که شامل چند کوچه ی فرعی خلوت بود که میشد درش با خیال راحت هندزفری رنگ جیغ گذاشت و صدای آهنگ را تا ته زیاد کرد و حتا در صورت لزوم با خواننده خواند و حرکات مختصری هم انجام داد.
اما خب از معایب کوچه های خلوت یکی اینکه درشان پر از گربه هایی است که توی سطل آشغال ها می لولند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند.
داشتم از جلوی یک ساختمان 4 طبقه رد می شدم که جلوی پایم 2تا گربه سبز شدند, البته آنها همان جا بودند و این من بودم که جلویشان سبز شدم.
یکیشان که بزرگ تر بود خودش را چاق کرده بود و با چشمان نیمه باز خرناس می کشید و احتمالا در چرت بعد از ظهرش غوطه ور بود.
آن یکی اما سرش را بالا گرفته بود و به بالاترین نقطه ی آپارتمان روبرویش خیره شده بود. دقیقا آنجایی که ارتفاع جانپناه تمام می شود و آسمان شروع می شود و ما اصلاحا خط آسمانش می نامیم. یا همان اسکای لاین.
چشمان سبزش عمیق شده بود و انگار داشت یک چیز رویایی را با تمام وجود با نگاهش لمس می کرد.
بعد متوجه من شد و نگاهش را برگرداند سمتم و گفت میو.
نه از آن میو هایی که معنی اش ها؟ یا چته چی می خوای و اینها باشد.
لحن میو نرم بود و انگار می خواست بگوید سلام! خسته نباشی.
برای اولین بار در عمرم دلم خواست که گربه را بردارم و بغل کنم.
البته که هیچوقت این کار را نمی کردم اما می خواستم کمی با کفشم روی پشتش بکشم و نازش کنم,
اما گربه ی مجاور انقدر ترسناک و نگاه هایش تهدید آمیز بود که حتی جرات نکردم نزدیک گربه ی دومی بشوم.
انگار پدری بود که داشت از دختر بچه اش مراقبت می کرد و شدیدا هم غیرتی بود.
بی خیال شدم,
از گربه خداحافظی کردم و او هم با نگاهش آنقدر دنبالم دنبالم کرد که در پیچ کوچه محو شدم...
1393/12/25 @ 12:56
+همانطور ک مستحضر هستید بعضی از پست ها متعلق به وبلاگ مرحوم شده توسط بلاگفای غاصب می باشد,
و در موضوعات با عنوان وبلاگ مرحوم مارک شده اند و به مرور زمان اضافه می شوند.
که شاید بعدا بر اساس تاریخ به آرشیو منتقل شوند. شاید هم نگارنده حالش را نداشته باشد.
خلاصه همینی که هست.