-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

مریم

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ

صدای زنگ در ورودی بود که کسی داشت به صورت مسلسل وار کلیدش را فشار می داد.

این مدل زنگ زدن معمولا کار داداشه است که در هیچ کاری ذره ای تحمل ندارد.

در را باز کردم و داداشه با نیش باز و مامان با قیافه ی گرفته کفشهایشان را در آوردند.

 

از قضا داداشه‌ی درس نخوان را بلاخره یک مدرسه ی خوب قبول کرده بود مشروط بر  اینکه برود و یک چیزهایی را دوباره بخواند و امتحان بدهد و الخ.

به مامان گفتم که الان باید کل تهران را شیرینی بدهد, و دلیل ناراحتی اش را پرسیدم.

داداشه را فرستاد که لباسهایش را عوض کند, بعد سرش را بالا گرفت و با بغض گفت,

مریم مرد....

 
  • آنای خیابان وانیلا

Dimples of forgetfulness..

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ

رژ گونه ها,

فقط و فقط

وظیفه شان این است که چاق شدن و لاغر شدن آدم ها را به رویشان بیاورند...


چه خوشبخت بودند دخترها

زمانی که گل انداختن گونه هایشان, 

فقط و فقط 

از روی شرم بود..




+دلم می خواهد از این به بعد با همین اسم زیر نوشته ها, کامنت دونی دوستان را آباد کنم ^_*

  • آنای خیابان وانیلا

دوران جاهلیت

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باز هم یک خواب عجیب..


ژوژمان بود.

ژوژمان نقاشی.


نقاشی من روی دیوار بود که داشت دختری که یه پارچه پشت سرش گرفته بود و داشت  آرام  در یک  دشت بزرگ می دوید ,نشان می داد.

آرامش مطلق.


کنار تابلوی من,  یک تابلوی دیگر بود, متعلق به کسی که به من خیلی نزدیک بود.

تابلو نصفه بود,  و داشتیم روی همان دیوار با هم کاملش می کردیم.

او داشت با قلمو طرح ها را کامل می کرد و من هم  داشتم جاهایی ک لازم بود را خراش می دادم.

موضوع تابلو یک گروه هوی متال سه نفره ی وحشی بود با چشای خون آلود و لباسای مشکی.

پس زمینه ی نقاشی هم قرمز بود و از توی تابلو صدای یه موزیک هوی متال میامد. 

انقدر آهنگ به طور واضح یادم مانده که شاید بتوانم اینسترامنت هایش را از هم جدا کنم و نام ببرم.


استادی که باهاش ژوژمان داشتیم , داشت با تعجب خالق آن  اثر آرامش مطلق را نگاه می کرد که چطور دارد وحشیانه  روی تابلوی هوی متال ناخن می کشد. و پیش خودش فکر می کرد چطور ممکن است...



بعد با سردرد ناشی از موزیک متال توی خواب بیدار شدم و به این فکر کردم که چقدر ترسناک بود.

دارم از خودم می ترسم.

این حقیقت دارد که من  آدم آرامی به نظر می آیم, اما وقتی می خواهم یه اثری تولید کنم انقدر شلوغش می کنم که وحشتناک می شود.

برای همین همکلاسی هایم اسم هایی روی طرح هایم می گذاشتند که عمرا بهشان اشاره نمی کنم.

من هیچوقت به کار خودم توهین نمی کنم چون برای تک تک خط هاش وقت گذاشتم.

مهم نیست دیگران چه کوفتی می گویند.


من با روی گشاده از ایرادهای منطقی و مستدللی ک از کارم گرفته میشود استقبال می کنم,

اما هیچوقت اجازه ی توهین به کسی نمی دهم.

چون توهین کار آدمایی است که هیچ چیز منطقی ای برای گفتن ندازند  و بهتر بگویم, , چیز خاصی حالیشان نیست که بتوانند اثر را تحلیل کنند و ایرادهایش را بگویند.

و من چراباید به نظر همچیین آدمهایی اهمیت بدهم؟


هوم.

چون نمیشود اهمیت نداد.

چون جامعه خــــــــَــــر عست


01:28 @ 1393/08/25

  • آنای خیابان وانیلا

adieu mon cher ..

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

یکی از سخت ترین کارهای دنیا, 

جمع آوری تکه های شکسته ی لیوان، و قاب عکس محبوب آدم است... 

چه برسد به اینکه قلب..




آهنگ ریپیتوی الان..

Broken_ Seether ft Amy Lee

  • آنای خیابان وانیلا

بی نقاب..

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ

به دعوت دکتر میم و  فاطیمای عزیز..

  • آنای خیابان وانیلا

نان حلال

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

فرض کنید شما با آقای x  در سازمان yکار دارید:


شما: ببخشید آقای ایکس نیستن؟

همکار بغل دستی آقای ایکس: الان ااینحا بود... پن دقه دیگه میاد


1 ساعت بعد...

شما: ببخشید آقای ایکس تشریف نمیارن؟

همکار بغل دستی آقای ایکس با تکان دادن سر: میاد میاد


2 ساعت بعد:

همان دیالوگ ها


و بعد از سه ساعت و نیم معطلی,, در حالی که با عجله دارید از سازمان مربوطه خارج می شوید, 

آقای ایکس در مقابل چشمان ناباور شما با زانتیای نقره ای از پارکینگ بیرون می زند و میپیچد توی خیابان کناری و بعد از چند دقیقه کلا محو می شود..


و یک هفته به همین منوال پیش می رود که, یکی از همکاران آقای ایکس شما را یک گوشه گیر می آورد و میگوید که خودتان را خسته نکنید, فرد مربوطه کلا تو پیچ است...

 و فقط نیم ساعت در روز منت می گذارد بیاید اینجا و کار ملت بخت برگشته را انجام بدهد, و تازه آن ساعت هم مشخص نیست.

هروقت حضرت آقا میلشان بکشد.


داشتم فکر می کردم,

چرا وقتی صحبت از کم فروشی می شود فقط یاد سبزی فروش محلمان می افتیم..

  • آنای خیابان وانیلا

مینی بوس دانشگاه/ کله ی ظهر:


راننده ی مینی بوس خطاب به دانشجویی که دستش را به سمت در دراز کرده بود:  وایسا!نه درو نبند, یه بربری کمه!

پسره: حاجی دستت درد نکنه, دیگه ما شدیم بربری؟؟ دانشجوی مملکتیم مثلنا.

راننده: تازه بربری هزار تومنه (کرایه ی ما 500 بود) , یه برکتی م داره. شماها چی.



و ما جملگی با لاستیک کف مینی بوس یکی شدیم.


19:15@ 1393/12/17

  • آنای خیابان وانیلا

گربه ها

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

وقتی نگاه هایشان را روی خودم حس کردم با خودم فکر کردم که باید کاری انجام بدهم.

شاید من هم باید یک بخشش کوچولو انجام میدادم اما اگر این کار را می کردم دیگر ول کن نبودند.

احتمالا برای تکه ای بیشتر می خواستند خودشان را به شلوارم بمالند.


ترجیح دادم از جایم بلند بشوم و سریعا ترک محل کنم.

بعد فکر کردم اگر با این غذای نصفه وارد مترو بشوم اتفاق خوبی نمی افتد.

این بار روی یکی از نیمکت های روبروی ایستگاه نشستم و نگاه های ملت را به جان خریدم و غذایم که دیگر کاملا یخ شده بود تمام کردم. یک لیوان چای هم از ایستگاه گرفتم و بر بدن زدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.


ساعت از 4 گذشته بود که کارم تمام شد و از آخرین ساختمان مجموعه بیرون زدم, 

یک گربه ی خیلی چاق کنار باغچه نشسته بود و چرت می زد, دو تا دختری که پشت من بودند احتمالا گربه را به هم نشان دادند و گفتند این گربه س یا ببره؟؟

بعد بلند بلند خندیدند.

از لحن حرف زدن و خندیدنشان معلوم بود از کدام دسته از دخترها هستند. اما وقتی از کنارم رد شدند یک چیز متفاوت از  حدسم دیدم: دوتا دختر با چادر براق و آرایش غلیظ.

تاسف خوردم و فکر کردم که چرا.


باز صدای گربه آمد. دوتا, و این بار از توی جوب.

جیغ می زدند و انگار داشتند همدیگر را تکه پاره می کردند.

فکر کردم آن گربه ی سیاهی باشد که همیشه دم در حراست خانمها می نشیند اما آن گربه سر جایش بود. خیلی کم پیش می آید که قلمرو اش را ترک کند.


تنکس گاد, توی قطار هیچ اثری از گربه نبود فقط یک دختری کنارم نشسته بود بود که داشت احتمالا با دوستپسرش حرف میزد و او را "پیشی من" خطاب می کرد. 

تصور کردم پسری که اینطور خطاب بشود باید چه شکلی باشد. 

پوشیده از پشم و وقتی عصبانی می شود پنجول می کشد. هاهاها


خوشبختانه وقتی رسیدم هوا هنوز روشن بود و به جای خیابان اصلی, می توانستم راه محبوبم را انتخاب کنم که شامل چند کوچه ی فرعی خلوت بود که میشد درش با خیال راحت هندزفری رنگ جیغ گذاشت و صدای آهنگ را تا ته زیاد کرد و حتا در صورت لزوم با خواننده خواند و حرکات مختصری هم انجام داد.

اما خب از معایب کوچه های خلوت یکی اینکه درشان پر از گربه هایی است که توی سطل آشغال ها می لولند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 داشتم از جلوی یک ساختمان 4 طبقه رد می شدم که جلوی پایم 2تا گربه سبز شدند, البته آنها همان جا بودند و این من بودم که جلویشان سبز شدم.

یکیشان که بزرگ تر بود خودش را چاق کرده بود و با چشمان نیمه باز خرناس می کشید و احتمالا در چرت بعد از ظهرش غوطه ور بود.

آن یکی اما سرش را بالا گرفته بود و به بالاترین نقطه ی آپارتمان روبرویش خیره شده بود. دقیقا آنجایی که ارتفاع جانپناه تمام می شود و آسمان شروع می شود و ما اصلاحا خط آسمانش می نامیم. یا همان اسکای لاین.

چشمان سبزش عمیق شده بود و انگار داشت یک چیز رویایی را با تمام وجود با نگاهش لمس می کرد.

بعد متوجه من شد و نگاهش را برگرداند سمتم و گفت میو.

نه از آن میو هایی که معنی اش ها؟ یا چته چی می خوای و اینها باشد.

لحن میو نرم بود و انگار می خواست بگوید سلام! خسته نباشی.


برای اولین بار در عمرم دلم خواست که گربه را بردارم و بغل کنم.

البته که هیچوقت این کار را نمی کردم اما می خواستم کمی با کفشم روی پشتش بکشم و نازش کنم,

اما گربه ی مجاور انقدر ترسناک و نگاه هایش تهدید آمیز بود که حتی جرات نکردم نزدیک گربه ی دومی بشوم.

انگار پدری بود که داشت از دختر بچه اش مراقبت می کرد و شدیدا هم غیرتی بود.


بی خیال شدم,

از گربه خداحافظی کردم و او هم با نگاهش آنقدر دنبالم دنبالم کرد که در پیچ کوچه محو شدم... 



1393/12/25 @ 12:56


+همانطور ک مستحضر هستید بعضی از پست ها متعلق به وبلاگ مرحوم شده توسط بلاگفای غاصب می باشد,

و در موضوعات با عنوان وبلاگ مرحوم مارک شده اند و به مرور زمان اضافه می شوند.

که شاید بعدا بر اساس تاریخ به آرشیو منتقل شوند. شاید هم نگارنده حالش را نداشته باشد.

خلاصه همینی که هست.

  • آنای خیابان وانیلا

آرامش روحی برادران زوار!

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ق.ظ

مسنجرهای من جزو مظلوم ترین برنامه های نصب شده روی سیستم و گوشی من هستند,

بطوریکه هر دو سه روز یکبار به سراغشان می روم, توجه زیادی هم به مطالب نمی کنم و فقط صرف "سر زدن" را برویشان اعمال می کنم.

 چون با روی کار آمدن و محبوب شدن تلگرام و وایبر و دیگر دوستان, سیستم مسیجینگ تلفنهای همراه هم کمرنگ شده و ملت حتی کارهای واجبشان هم از طریق دوستان بالا به سمع و نظر آدم می رسانند. خریدهای خانه را حتی.


اما چند روز پیش مطلبی به چشمم خورد که باعث شد چندین ثانیه توی شوک باشم,

بعد دوباره و سه باره متن را بخوانم و با چشمان گشاد شده و دهان باز, دلم بخواهد با کله هر چهارتا دیوار اتاقم را خرد کنم.

اما کمی که راجبش سرچ کردم به این فکر کردم که من چقدر احمقم.

و آنهایی که بدون تحقیق همه چیز را فوروارد می کنند احمقتر.


بیایید کمی شعور خودمان را دوست داشته باشیم...


متن شایعه در ادامه 

  • آنای خیابان وانیلا

همان چهارِ حجیم

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ

یک نفر توی خانه عطر زده بود.

بینی من هیچوقت اشتباه نمی کند, و اینکه ایشان اولین عضوی است که از خواب بیدار می شود.

و بعد گوشهایم. که البته ترجیح می دادم گوشهایم همچنان خواب می ماندند..

صدایی می آمد که بیانگر این بود که کسی دارد با یک چیز آهنی, روی یک چیز آهنی دیگر می کوبد. مثل اینکه کلاه خودی به شعاع یک متر روی سرم باشد و کسی با چکش, با یک ضرباهنگ خاص رویش بکوبد و این شعاع هی کمتر و کمتر بشود و صدا نزدیکتر. تمام  تلاشم را کردم که صدا را نادیده بگیرم..


به عدد 4 فکر کردم.

خاطرم رفت به یک صبحی از دوران دبستان, که باید از جا بلند می شدم و آماده میشدم برای مدرسه.

اما دلم می خواست در رختخواب بمانم و با چشمان بسته به عدد 4 فکر کنم.

به اینکه عدد 4 یک کله است که موی بلند دارد یا پا است که یک کله با دهانی باز رویش سوار است... 


اما الان عدد 4 هیچ مفهوم خاصی برایم ندارد. 

یعنی خود اسمش مفهمومش است. مثل اینکه کسی اسمش سارا باشد و با به خاطر آوردن اسم سارا, آدم یاد آن طرف بیوفتد. 

و بعد یاد اینکه سارا  موهای صاف ش را همیشه ی خدا دم اسبی می بندد و لبخند قشنگی دارد.


داشتم سعی می کردم از جایم بلند شوم  که چشمم افتاد به کاغذ روی میز و یادم افتاد کار مهمی دارم .

همیشه از کارهای مهم متنفر بودم.

یک جوری آدم را لای منگنه می گذارند که انجامشان بدهد و من از اینکه به انجام یک کاری مجبور بشوم هم متنفرم .

اما بیشتر از نیمی از کارهایی که یک آدم در زندگی اش انجام می دهد کارهایی هستند که از آنها متنفر است اما باید انجامشان بدهد. باید.

مثل کارهای اداری پر از معطلی و پیچانده شدن و رفتن به بانکهای شلوغ و کارهایی از این دست..


نیم ساعت بعد,

با دستهایی که هنوز بوی اتو می دادند و  لکه ی قرمزی که در اثر سردرد کنار مردمک چشم چپم افتاده بود، در خمیر دندان را باز کردم که برادر روی بدنه اش را یک کاغذ سفید چسبانده بود.

چون عکس رویش خانم و آقایی را نشان می داد که شانه به شانه ی هم, داشتند دندان های سفیدشان را نشان می دادند..

و به این فکر کردم  که دلیل چسباندن کاغذ, واقعا به گناه نیوفتادن در اثر تماشای خانم بی حجاب بوده یا حسادت به آن دندان های سفید مرواریدی..


و دلم خواست که می شد آدم یک کاغذ سفید بردارد و بچسباند روی هرچیزی که دوست ندارد,

و به همین راحتی, حریف قدر از میدان به در شود :)

  • آنای خیابان وانیلا