بی نقاب..
به دعوت دکتر میم و فاطیمای عزیز..
فکر می کنم تابستان سالی بود که اول دبیرستان یا سوم راهنمایی را تمام کرده بودم.
شب قبلش طبق معمولا آن دوران, دعوای وحشتناکی با والدین کرده بودم و حس کرده بودم با تمام وجود ازشان متنفرم و دلم می خواهد بروم یک جایی که دیگر نبینمشان.
خسته شده بودم از اینهمه دعوای هر روزه و اینهمه بی آرامشی...
اینهمه تفاوت و اینهمه اصرار آنها برای تغییر دادن من...
آن شب تا صبح نخوابیدم و حدود ساعت 3 صبح بود که یک دفعه فکری به سرم زد.
از جا بلند شدم و تمام وسایل ضروری ام و چند تا لباس سبک و مدارکم و هرچقدر پول و چیز ارزشمند داشتم ریختم توی کوله ی مشکی ام ,
و نزدیک ساعت 5 صبح که هوا داشت روشن می شد آرام در ورودی را بستم و از خانه زدم بیرون, به مقصد ترمینال.
سوار تاکسی که شدم یک نگاهی به خانه انداختم که مطمئن بشوم دلم هیچوقت براس خودش و ساکنینش تنگ نمی شود
ترمینال که رسیدم وحشت کردم.... من به عنوان یک دختر نازپرورده که سر کوچه شان هم به زور می رفت با دیدن جو آنجا قلبم برای لحظه ای ایستاد..
کمی روی سکو نشستم تا حالم جا بیاید, و بعد خودم را مجبور کردم که بلند شوم و بروم سمت محل فروش بلیط.
وقتی خانم پشت باجه پرسید برای کدام شهر؟ کمی مکث کردم و گفتم شیراز.
نمی دانم چرا. همیشه حس خوبی به شیراز داشتم و دلم می خواست حالا که دارم ازین شهر لعنتی خلاص می شوم حداقل برای جایی باشد که ارزشش را داشته باشد.
خلاصه,
سوار اتوبوس شدم,
و از آنجایی که هنوز خلوت بود یک آقایی آمد و صاااف کنار من نشست.
ترس ورم داشت...
تا چند ثانیه نفسم را حبس کرده بودم و خوشبختانه یک خانواده ی پرجمعیت و در پی آنها راننده ی اتوبوس وارد شد و من برایش توضیح دادم که تنها هستم ,
و من را نشاند کنار یک خانم سن دار.
خانم به من لبخندی زد و سن م را پرسید, و اینکه آیا دارم می روم خانه ی اقوام.
به دروغ گفتم بله. اما فکر کردم واقعا کجا دارم می روم؟
کجا را دارم که بروم؟
و به عقل ناقص خودم فکر کردم که چندوقتی در یک مسافرخانه می مانم و سرکار می روم تا بعد... تا کی؟
تا هروقت... هرچه باشد بهتر از برگشتن به آن خانه است..
و کشمکش عقل و احساس به همین منوال ادامه پیدا کرد
نیم ساعتی گذشت و اتوبوس کماکان پر شده بود,
راننده نگاهی به مسافران انداخت و خواست حرکت کند, من از جایم بلند شدم و گفتم که مشکلی پیش آمده و باید پیاده بشوم.
حس ضعف شدید من را کشاند داخل ساختمان ترمینال, و نشاند روی یکی از صندلی ها.
یکهو زدم زیر گریه و انقدر بلند گریه کردم که توجه دیگران جلب شد.
چندتا از خانم ها دورم جمع شده بودند و تلاش می کردند که بدانند چی شده.
سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده ی اشک گفتم, گم شدم...
وقتی کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم, پسرها رفته بودند و مامان هم خواب بود.
کوله ام را پرت کردم وسط اتاق و خودم را پرت کردم روی تخت.
به این فکر کردم که.. هوم.. دلم برای این خانه تنگ می شد..
این قضیه را هیچوقت برای کسی نگفتم. حتی برای نزدیک ترین دوستانم,
و خانواده ام که به لطف خدا رابطه ی مان "الان" دارد به بهترین شکل پیش می رود هیچوقت خبردار نشدند... شاید هم شدند و به روی خودشان نیاوردند..
البته چند بار دیگر هم از این خریت ها کردم که بدون اطلاع از خانه بیرون بزنم , اما دیگر قصدم فرار و اینها نبود.
کوه می رفتم یا جاده ی شمال, و بعد جند ساعت برمی گشتم.
اما حالا بعد از 10 سال که فکر می کنم, واقعا خدا دوستم داشته که هنوز زنده ام...
- ۹۴/۰۵/۰۸