-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

* از آن دست حرف‌هایی می‌زد که مامان‌ها هر روز به بچه‌های‌شان می‌گویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است. 

انگار بچه نمی‌فهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر می‌دهند و می‌گویند هر وقت گرسنه‌ات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دست‌شویی دارد نان و پنیر را بخورد.

ولی از یک وقتی به بعد این حرف‌ها خیلی لذت بخش می‌شود. زمانش حدودا می‌شود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد..


  • آنای خیابان وانیلا

llueve، llueve

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

ببار باران ببار!

دهکده ی کوچک آرام آرام به خواب می رود

و دودکش ها نرم نرمک نفس گرمشان را بیرون می دهند

چه آرامشی! عجب بارانی می آید!


استرییتا,

به خانه بیا!

که خواهرم می خواهد تو را ببیند

و مادر بزرگ قصه ها خواهد گفت

اگر تو بیایی


کشیش محلمان گفته,

بوسیدنت خطاست

اسرییتا!

به خانه بیا!

خواهرم می خواهد تو را ببیند.....


باران می بارد,

دهکده ی کوچک به آرامی خوابیده است

چه لذتی و آرامشی..

چه بارانی.. 

  • آنای خیابان وانیلا

تبلیغی به بزرگی پایتخت

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ

در این سه سالی که این سریال پخش می شود هیچوقت اشتیاقی به دیدنش نداشتم.

حس می کردم این سریال مجموعه ای از لودگی های اگزجره شده برای کشتن وقت مردم است.

البته  فیلم برداری محشر و آهنگ متن تلفیقی خلاقانه اش یک بحث کاملا جداست..


اما امسال این سریال با فصل های قبلش تفاوت فاحشی داشت ..

یک طور واقع گرایی  و معمولی بودن درش موج می زد, چیزی که کارگردان فیلم سالها برای به تصویر کشیدنش تلاش کرده و تازه بعد سه سال کمی موفق شده چیزی را نشان بدهد که یک تکه از زندگی مردم است. انگار بعد از این همه سال تازه دستشان آمده که چطور باید سریال خانوادگی رئالیستیک با مایه ی طنز بسازند

نه تظاهر است نه اتفاقات دور از ذهن.

چیزی که من را به شدت یاد سریال فرندز می اندازد.


یک چیزی هم که توجهم را زیاد جلب کرد نحوه ی هندلینگ تبلیغ تاژ در سریال بود.

اینکه تبلیغ یک محصول را قاطی داستان فیلم کرده بودند جالب بود. 

حالا بگذریم از صحنه هایی ک وسط فیلم یک بنر گنده نشان می دادند و صحنه های دیگری که به طور مستقیم عملیات تبلیغاتی انجام می دادند و آدم :| می شد.


البته اینها که می گویم دلیل بر تایید صد در صد نیست, باز هم ضعف های زیادی درش بود,

اما همچنان به خاطر این پیشرفت بزرگ در تلویزیون ایران خوشحالم.

  • آنای خیابان وانیلا

توهم خفنیت

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

می دانی, معنی روشنفکر بودن در این دوره و زمانه عوض شده.


مردم با تیپ های عجیب غریب و فاز دپ و یک نخ سیگار  اسم روشنفکر روی خودشان می گذارند.

مردم بی غیرتی می کنند و اسم روشنفکر روی خودشان می گذارند...


البته غیرت روی یک شخص خاص فقط منظورم نیست,

آدم باید روی طرز تفکر خودش هم غیرت داشته باشد.

روی هدف ش, زندگی اش, آینده اش, و تمام چیزها و آدمهایی که دوستشان دارد.

باید مواظبشان باشد که یک وقت آسیبی بهشان نرسد.


اینکه آدم به همه چیز بی توجهی کند یا اینطوری تظاهر کند نشانه ی هیلاریس بودن طرف نیست..

تجربه ثابت کرده اگر آدم در بعضی موارد زندگی بخواهد روشنفکر بازی دربیاورد, 

تبعاتش یک طوری به تباهی می کشاندش, 

یا باعث می شود چیز یا چیزهای خیلی مهمی را از دست بدهد...

  • آنای خیابان وانیلا

یک موجود یخی متولد شد

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ

یکی از چیزهایی که در بازی ها خیلی توجه م را جلب می کند غول های مرحله ی boss هستند,

که معمولا عبارت است از فردی که در اوایل بازی با شخصیت اصلی دوست یا حتی فامیل بوده و بعدها به دلایلی تغییر شکل می دهد و به دشمن تبدیل می شود  و الخ.

اما اینکه چرا آن فرد یا موجود یا هر چیز دیگری که هست به آن ریخت درمی آید؟

بعضی از غولها هم به معنای واقعی چندش و ترسناکند.

چرایش  را هم فقط طراح شخصیت می داند و بس..


+امروز هم طبق معمول اوضاع اخیر, با صداهای وحشتناکی از خواب بیدار شدم و سردرد مرگی داشتم.

بعد از آن, یک سری تماسها و یک سری ملاقات ها و یک سری رفتارها باعث شد سریعا خودم را به خانه و اتاقم و لپ تاپ عزیزم برسانم و به تلافی تمام موارد بالا یک عدد غول یخی ساخته شود به شرح زیر :|



خودم هم دلیل ساختن یک قلب در این ابعاد و قرار دادنش در همچین جایی را نمی دانم,

اما خب هر موجودی بلاخره باید یک قلب داشته باشد... , و شاید برای اینکه یخ نبندد..

و اینکه طفلی هنوز اسم ندارد. 

دلم نمی خواهد تغییری درش ایجاد کنم , اما دوس دارم غولم را نگه دارم به یاد این روزها...



+فکر می کنم تا بحال جندتا از همین غول های الکی ساخته باشم بی دلیل...

و گاهی اوقات هم بعد از ساختن, یک عدد مودیفایر تخریب گر به آبجکت موجود اضافه می کنم به تلافی ناکامی در شکست دادن فرد یا مشکل مزبور در زندگی واقعی... :| 




  • آنای خیابان وانیلا

آخرین جمعه ی مهربان

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ق.ظ

+فردا روز آخر است... 

روز آخر سحری و سفره ی افطار...

نمی دانم چه طوری است که چیزهایی که آدم در این وقتها می خورد اصلا مزه شان با باقی ماههای سال زمین تا آسمان توفیر دارد..  



+داداشه را انداخته اند توی اتوبوس راهیان نور و برده اند جنوب.

و من مثل یک خر خوشحال در طول و عرض و مساحت اینهای خانه در حال جست و خیز کردنم از بس تمام توجه ها معطوف من است و دارد بهم محبت می شود.

و اینکه باز مثل قبل که داداشه ای نبود مامان و بابا مال خودِ خودم شده اند.


اما نمیدانم چرا جای لعنتی اش انقدر توی خانه خالیست؟

چرا ما انقدر دلمان برای عربده های نخراشیده با آن صدای دو رگه ی مسخره اش تنگ شده؟

چرا تنمان می خارد برای پرت شدن اشیاء به سمتمان؟

چرا هرچیزی که می خوریم به یاد کسی می افتیم که نصف سفره را در چشم بر هم زدنی می بلعید...


ما خلیم.

ما خیلی خیلی خلیم.. -_-

  • آنای خیابان وانیلا

بعد از هیچکس

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ
افتاده روی میز, و تکان نمی خورد.
به گمانم مرده.

به پهلو افتاده و دست و پاهایش در هم گره خورده اند.
فکر می کنم چون خیلی لاغر است و سطح مقطع بدنش آن قدری نیست که به پشت بیوفتد.
دلم به حالش می سوزد. چقدر اینطوری مظلوم است..

کاش همیشه همینطور بود, مظلوم و ساکت.
با آنکه مسبب تمام بی خوابی ها و بد خوابی های من در این چند روز خود او بود, اما حالا که در این وضع می بینمش,
و فکر می کنم شاید بچه داشته, شاید.... باز دلم می سوزد.

چرا؟
چون دیوانه ام.
هیچ آدمی روی این کره ی خاکی دلش به حال پشه ای که تمام دستو بالش را کباب کرده و حتی به داخل گوشش هم رحم نکرده, و چه بسا یک مرضی هم از یک  جای دیگر برایش سوغات آورده نمی سوزد.
هیچکس....
  • آنای خیابان وانیلا

CooL-R

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بنده علاوه بر کودک درون و خر درون و تمام جک و جانورهای درون,

یک عدد بابای درون هم دارم که منتظر نشسته تا کسی از حوالی کولر رد بشود و خدای ناکرده روشنش کند.

آنگاه با تمام سرعت به سمت کلید کولر هجوم می برم و بعد از تبادل نگاه خصمانه ای به فرد مجرم, 

از دم همه ی کلید هارا به سمت بالا مرتب می کنم. اصلا اینطوری قشنگ تر هم هست :دی



+البته دلیل علمی اش! این است که کانال اتاق من مستقیم است و دو ثانیه بعد از روشن شدن کولر, دیگر فرقی با سیبری ندارد :|


+ و اینکه به نظرم به دلیل روشن و خاموش شدن های مداوم, آن سیم سبز کمرنگتر تا چند وقت دیگر شعله ور بشود

  • آنای خیابان وانیلا

A Portofino، m' ha preso il cuor.....

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

برای تکمیل پروژه ای, دنبال یک سری عکس می گشتم با موضوع شهرهای آبی و بندری و امثالهم.

در همان بین به عکسی برخوردم از پورتوفینو. یک بخش کوچک رمانتیک (یا به قول خودشان کومونه) از جنوا.


یاد زمانی افتادم که به آهنگ Love in portofino  معتاد شده بودم و روزی هفصد بار گوشش می کردم.

طوری که اواخر حس می کردم هر لحظه ممکن است آقای بوچلی از مانیتور بیاید بیرون و یخه ام را بگیرد و بگوید جون مادرت بیخیال ما شو :|

اما وقتی این عکس را دیدم, به این نتیجه رسیدم که آدم در همچین جایی, واقعا حق دارد عاشق بشود.

می طلبد اصلا :دی

حضرت درین آهنگ فرموده, Ricordo un angolo di cielo, Dove ti stavo ad aspettar

یعنی یک قطعه از بهشت را به یاد می آورم, جایی که من درش منتظر تو بودم


شاید همینجا یعنی


+متن کامل آهنگ>>

  • آنای خیابان وانیلا

Going Bananas

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ

صدای مسلسل می آمد.

نمی دانم از کجا, اما خیلی خیلی نزدیک بود.
انگار همین اتاق بغل یک نفر با آن تیربار های پایه داری که در رزیدنت ایول 5 آن غول لعنتی را با آن سوراخ سوراخ کردم ایستاده و دارد همان بلا را سر چیزی می آورد. و تمام اتفاقاتی ک ممکن است با یک مسلسل بیوفتد مرور کردم و فکر کردم کدامشان ممکن است در یک کوچه ی 6 متری یا اتاق یک خانه روی بدهد.
صدای مسلسل قطع شد و صدای تانک جایش را گرفت.
خب مسلما تانک نمی توانست از نظر فیزیکی در موارد بالا بگنجد, پس باید احتمالات جدیدی برایش در نظر می گرفتم.
شاید من در یک جایی غیر از خانه بودم.
یک جای بزرگتر.
شاید یک جایی در فضای باز افتاده ام.... اصلا دیروز کجا بودم؟ دیشب؟ 
فکر کردم. تا جایی که یادم می آمد وقتی اولین رگه ی نور خورشید خودش را از بین پرده و پنجره عبور داد و رنگ کاغد دیواری گلدار نقره ای م را عوض کرد, کش آبی رنگ به بقیه ی کش های رنگی پیوست و من هم به تختخواب...  

دیگر چیزی یادم نمی آمد.
یعنی ممکن بود کسی من را از جایم بلند کرده باشد و برده باشد یک جای دیگر؟
نکند خانه مان را دزد زده باشد؟
و من را که هیچ چیز نمی تواند خدشه ای به خوابم وارد کند برداشته اند و انداخته اند یک جایی. کنار جاده مثلا.
و بعد یک نفر آمده و من را از کنار جاده برداشته و توی یک کامیون حامل بار قاچاق انداخته که مقصدش کشوری است مثل افغانستان یا عراق یا هر کشور دیگری که درش جنگ است...
بعد من را کنار یکی از سنگرها رها کرده اند بدون کلیه و اعضا و جوارح. اما چرا دردی احساس نمی کردم؟ شاید انقدر خون رفته که دیگر سر شده.. پس چرا من هنوز زنده ام؟ اصلا کی گفته که من هنوز زنده ام؟
اینکه دردی احساس نمی کنم اصلا نشانه ی خوبی نیست... اما... چرا, یک کمی سرم درد می کند. یکی کمی که چه عرض کنم... خیلی خیلی سرم درد می کند. انقدر درد می کند که حتی چشمانم را نمی توانم باز کنم.

یکهو صدای یک آهنگ قر دار به صدای مسلسل و تانک اضافه می شود و با آنها مخلوط می شو د و توی سرم پیچد..
اه. موقع جنگ هم این زهر ماری را ول نمی کنند.
هر چقدر هوشیار تر میشوم صدا بیشتر و واضح تر می شود, و من هم بیشتر درد سرم را احساس می کنم.. انگار یک چیزی محکم کوبیده اند پس سرم...

صدای تانک و مسلسل قطع می شود و صدای آهنگ پررنگ تر می شود.. چقدر این آهنگ شبیه آهنگهای دختر همسایه است..
باز صدای مسلسل شروع می شود و من کم کم متوجه می شوم که چقدر صدای چیزی که فکر می کردم مسلسل است شبیه صدای کمپرسور است... و چقدر صدای تانک دارد شبیه صدای گریدر میشود...

چشمانم را به هر زحمتی که بود باز کردم.
سقف اتاقم بود که می دیدم, 
و تلاش کردم با کله ای که حس می کردم اندازه ی یک توپ بسکتبال است از جا بلند شوم و پنجره را ببندم و لعنت بفرستم به هرچه ساختمان و ساختمان سازی...
  • آنای خیابان وانیلا