-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعد الدفاعیه

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ
خب.
احتمالا انتظار می‌رود که من الان شلنگ‌تخته اندازان بیایم و به شما خبرهای خوشحال بدهم و بگویم آخیش...‌بلاخره تمام شد... آزاد شدم.
که البته همینطور است، تمام شد؛ آزاد شدم،
اما چنان خستگی‌اش توی تنم مانده که اگر سالها هم استراحت کنم بیرون نمی‌رود که نمی‌رود.

نتیجه خوب نبود،
پروژه ای که نزدیک یک سال برایش زحمت کشیده بودم، فدای لپتاپ سوخته و ماکت شکسته شد و حتی خود استاد هم با قیافه ی گرفته نمره ام را رد کرد و گفت، حیف شد...خیلی...

اما اتفاقی که افتاده، افتاده.
دیگر غصه اش را نمی خورم، اما خسته ام... خیلی...‌


ممنون از ههمه‌ی شما دوستان جان :)
ممنون از مهربانی هایتان، هم اینجا و هم تلگرام 
ممنون که روزهای سختم را روشن می‌کنید..
  • آنای خیابان وانیلا

قبل الدفاعیه

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ق.ظ

الان ساعت 5:11 دقیقه ی صبح روز چهارشنبه ای است که قرار است من درش دفاع کنم،

و بعد از چند شب کم خوابی و بی خوابی, حس های مزخرفی دارم که هیچ جوره نمی روند.

دلم خواست برای فرار از محیط تکراری نرم افزارها, کمی رنگ سفیدِ پنل بیانی به چشمم بخورانم و محض رفع خستگی؛ از کارهایی بگویم که قرار است از چند ساعت دیگر که همه چیز تمام می شود و میرود پی کارش، شروعشان کنم:


1. می خوابم.

2. روزی سه وعده غذا می خورم.

3. با آرامش و بی استرس می خوابم.

4. به همه ی شماها سر می زنم ببینم در چه حالید.

5. می روم شمال.

6. یک کار هیجان انگیز را شروع می کنم.

7. تمام کتابهایی که این مدت هدیه گرفته ام را می گذارم توی صف خواندن.

8.یک جماعتی را شیرینی می دهم

9. به تمام دوستانی که این مدت ازشان دور شدم تلفن می کنم.

10. فصل آخر بریکینگ بد را تمام کرده, و هاوس آو کاردز را شروع می کنم.

11. می خوابم.

12. رسپی چند غذای جدید را یاد می گیرم.

13. به حساب تمام دستمال کاغذی ها و کاغذهای کف اتاق و لباسهای تلنبار شده روی میز و صندلی و همه جا می رسم.

14. گواهینامه :| 

15. موهایم را کوتاه می کنم.

16. فتوشاپ را به صورت خیلی خیلی جدی تر دنبال می کنم.

17. کفش می خرم. دو تا. سه تا. چهارتا. هرچه بیشتر بهتر.

18. سعی می کنم دیگر مادرم را حرص ندهم.

19. مثل آدمیزاد:| می خوابم

20. میروم و برای ورود به 25 سالگی آماده می شوم :)



پ.ن: استرس به شدت خر عست. یو نو؟
و فکر کن که استرس این را داشته باشی که یکوقت استادت وقتی که برایت گذاشته را یادش برود :|

پ. ن2. امشب با وجود فشار زیاد و استرس و حال بد، یکی از بهترین حال های این چند وقت را داشتم. اینکه آدم حس کند در شرایط سخت تنها نیست، حسسابی می چسبد :)

  • آنای خیابان وانیلا

gummy bears

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

خب واقعا تقصیر من نبود که امروز وسط این‌همه فشار پروژه و فشارهای بیرونی دیگر، دلم به‌طور وحشتناکی پاستیل خرسی خواسته بود و نزدیک بود بخاطرش، به منت‌کشی خفتناکی تن بدهم و از داداشه بخواهم که برود و برایم بخرد.

که البته این کار را نکردم، اما یک حس گناهی من را دربر‌گرفته‌بود که اصلا چرا باید با این طول و عرض،دلم پاستیل خرسی بخواهد؟

بعد خودم را توجیه کردم که در حال حاضر که من اینجا نشسته‌ام و دارم کله‌ام را می‌خارانم، گله گله عشاق دارند به هم پاستیل و شکلات و خرس کادو می‌دهند و اصلا هم برایشان مهم نیست که ممکن است این صحنه که یک پسر لندهوری یک خرس‌صوررتی بزند زیر بغلش و توی خیابان راه برود زشت باشد مثلا.

بعد پاستیل خرسی را در اینترنت سرچ کردم و مستقیما رفتم سراغ سایتی که از معایبش نوشته بود.

بعدِ از نظر گذراندن گزینه ها و تکان دادن سر با نچ‌نچ، به این فکر کردم که چقدر خوب که قرار نیست من دچار اختلال در هضم بشوم و می توانم سالم و سلامت بروم و به زندگی‌ام ادامه بدهم.



  • آنای خیابان وانیلا

جاده‌ی 59

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ

پرده‌ی سماقی‌رنگ مینی‌بوس قدیمی را کنار زدم، 

و به منظره‌ی آشنایی نگاه کردم که روزهای زیادی از چند‌سال اخیرزندگی‌ام،جلوی چشمم می‌آمده و می‌رفته. روزهایی که درشان غمگین بودم. خوشحال بودم. استرسناک یا بی خیال بودم و این منظره همیشه همینطور سرد و بی روح و بی تغییر سرجای خودش بوده و هست.


راننده‌ی سپیدموی مینی‌بوس, شباهت زیادی به ارنست همینگوی داشت. 80 ساله به نظر می‌آمد و می‌شد حدس زد که دوران جوانی‌اش خوش قیافه بوده. به این فکر کردم که چند سال از عمرش را در این راه‌ها گذرانده؟ خیره به این راه ها؟ شاید هم زندگی شگفت‌انگیزی را پشت سر گذاشته‌باشد و به دلایل دیگری که شاید در مخیله‌ی من هم نگنجد الان اینجاست.


تانوس پترلیس داشت به یونانی چیزهایی را توی گوشم می‌گفت که نمی‌فهمیدم  و دوست هم نداشتم که بفهمم. دلم می‌خواست فقط از موسیقی لذت ببرم و فکر کنم الان دارد چیزهای قشنگ و امیدوار کننده‌ای می‌گوید. 

اما بعد فکر کردم که یکی از کلمه‌هایی که دارد تکرار می کند را می‌فهمم. اونیرو*_به معنی رویا_ را.

چشمانم را بستم و به این فکر کردم که چقدر دلم می‌خواست الان بجای نشستن روی صندلی این مینی‌بوس کهنه و خیره شدن به این برهوت آشنا,  روی صندلی ماشینی نشسته‌بودم که داشت هوای مه آلود جاده چالوس را می‌شکافت.

به این فکر کردم می شود این روزهایی که گاهی اوقات به‌جای بالش، لپتاپ زیر سرم می ماند زودتر تمام شوند؟ اصلا تمام هم می‌شوند؟

در واقع، قرار است چارشنبه‌ی همین هفته تمام شوند و قرار است من دیگر این مسیر منحوس را نبینم..


به این فکر کردم که سه سال پیش در شرایط مشابه, غصه ام گرفته بود.

هنوز تمام نشده، دلم برای خیلی چیزها تنگ شده‌بود.

اما حالا... 

حسی دارم شبیه عطسه.

انگار قرار است از شر یک چیز مزاحم بلاخره خلاص بشوم و بتوانم بعد از مدت‌ها، یک نفس راحت بکشم.

خوشحالم. 

استرسناک و وحشت‌زده, اما خوشحالم.


برایم دعا کنید.

دعا کنید که به خیر بگذرد....



Όνειρο

  • آنای خیابان وانیلا

You can stand under my umbrella

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ب.ظ


به نظر شما اینجا هلند است؟  یا چین؟ یا فلان؟


نخیر! اینجا یک جایی است حوالی میدان انقلاب همین تهران خودمان که برج میلاد دارد.

اسم خیابانش را پیدا نکردم, اما خیلی خیلی حس خوبی داشت رد شدن از زیر این جماعت رنگی رنگی حمایتگر :)



بعدا نوشتـــ.

آدرس کوچه چتری: کوچه مهرناز، میدون انقلاب، اول خیابون ازادی

با تشکر از دکتر میم عزیز :)



به نظر من مِرج شدن لایه های تاریخ به روایت عکسها خیلی حس عجیبی دارد. 
چند نمونه از این تکنیک با موضوع "انقلاب" اثر آقای جواد هادی را در اینجا ببینید
  • آنای خیابان وانیلا

فاطمهـ

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۳ ب.ظ

یکی از شگفتی های فامیل ما, علاقه ی مثال زدنی به اسم "فاطمه" است.

در هر خانواده ای حداقل یک فاطمه هست, و حتی موردی داریم ک اسم بزرگترین و کوچکترین دخترش را فاطمه گذاشته و بر مبنای سن شان, ته اسمشان بزرگ و کوچک می گیرد.

و اینطور می شود که من تعداد زیادی فاطمه در زندگی ام دارم که هیچکدامشان مثل هم نیستند.

بکی شان خاله ام است و یکی عمه ام و زن عمویم و چندتا از دختر عموها و دختر خاله ها و کلا کازین های مادرم و پدرم و ...


اما خاصترین فاطمه ی زندگی من دختر یکی از اقوام نه چندان نزدیک است, که به واسطه ی کف به سقف بودن (دیوار به دیوار بودن از نوع عمودی!) سالهای سال شده بود رفیق گرمابه و گلستان من.

خیلی دوستش داشتم. چهار سال از من بزرگتر بود و یک جورهایی خلاء بی خواهری من را پر می کرد, آن هم در دوره ی سیاه راهنمایی که شدیدا به همچین کسی در زندگی ام احتیاج داشتم.

عصرها که از مدرسه می آمدیم, به قید گل یا پوچ و شیر یا خط, به خانه ی یک کداممان می رفتیم و بعد از انجام تکالیف و مقادیری جینگولک بازی و تا قبل از اینکه مردهای خانواده ی میزبان از راه برسند, شخص مهمان جول و پلاسش را جمع می کرد و می رفت سی خودش.

یادم است یک بار داشتیم تلاش می کردیم شکلات درست کنیم و محصول نهایی شبیه همه چیز شده بود جز شکلات. ولی ما خوردنی مجهول الهویه را نصف کردیم و هر روز با عشق یک تکه اش را جهت تغذیه به مدرسه می بردیم و کلی هم به ملت پز می دادیم بابتش. 

فاطمه لوبیا پلوهای محشری هم درست می کرد که هنوز عطر و مزه شان یادم است, و هر وقت نمره ی خوبی می گرفتم قول می داد که برای نهار فردایمان درست کند و من از صبح فردای آن روز لحظه شماری می کردم که ساعت نهار برسد.


سال آخر دبیرستان را که تمام کرد, کم کم پای خواستگارها به خانه شان باز شد.

من غصه ام گرفته بود. نمی خواستم برود.

بعضی روزها که می آمدند, من هم توی اتاق پیش فاطمه بودم. صدای زنگ که می آمد, با دلهره دست هم را می گرفتیم و گوشمان را به در می چسباندیم. داماد که سلام می کرد, فاطمه به جایی که احتمالا در ورودی بود با دست اشاره می کرد و بی صدا می گفت شوئَر. و یک خنده ی ریز که سعی می کردیم بی صدا باشد به عنوان خروجی دلهره ازمان ساتع می شد.

  

  • آنای خیابان وانیلا

پادشاه صندلی های قرمز

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می  کرد که دفعه ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش, پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت اینجا.

تقریبا سه ساله بود و از خوشحالی می درخشید.

مادر و مادر بزرگش انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


بعد بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود سعی کرد که از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ, روش صندلی ایستاد و گفت من پادشاه صندلی های قرمزم!

مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


من به ریل خیره شدم و به چیزهایی فکر کردم.

بعد یادم آمد چند سال پیش در همین ایستگاه، قسمت پشتی گوشی طلایی ام افتاده بود زیر ریل و مامور ایستگاه کمکی در قبال بیرون آوردنش نکرده بود.

به قیافه ی خسته ی خودم در آینه ی ایستگاه نگاه کردم و یک لحظه دلم خواست جای آن تکه حلبی طلایی می بودم.

هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد و صدای بدو بدو های پر سر و صدایش روی سنگها ایستگاه را پر کرده بود. دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد.

من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود..


  • آنای خیابان وانیلا

تمام آن 10 سالِ پاکی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ

این پست فقط در راستای چلنج تقلب! و خندیدن دور همی نوشته شده و ارزش دیگری ندارد.

با تشکر, مدیریت پارک :|

  • آنای خیابان وانیلا

ریشه ها و جوانه ها

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ

هنوز همانجا بودند.

بالاترین قفسه ی کمد, کنار کیف ها.

جایی که درست سی و هشت روز پیش با عجله گذاشته بودمشان تا چند ساعت بعد به جای خودشان برگردانم.

کاری که انجامش ندادم و حالا نتیجه اش شده این.

آه غمناکی کشیدم.. من قول داده بودم....

  • آنای خیابان وانیلا