-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

دلتنگی های پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ق.ظ

سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم دیگر می دانستند که راس ساعت 5 عصر هر روز, 

باید منتظر جوانی باشند چهارشانه و قدبلند؛ با کاپشن سبز لجنی و کلاه کرمی که معمولا آن را تا روی گوش هایش پایین می کشد و گاهی اوقات هم شالی همرنگ کلاه دور گردنش است.

من هم می دانستم که هر روز, راس ساعت 5 عصر که کارم تمام می شود و روی صندلی کنار پنجره می نشینم  تا چای م سرد شود,

جوان را در قاب پنجره می بینم که رد می شود و می رود. 


جوان اما توجهی به اطرافش نداشت.

بیشتر مواقع سرش پایین بود و دماغش را داخل یقه ی کاپشنش پنهان می کرد یا نیمی از صورتش را زیر لایه های شال کرم رنگ می پیچید, 

برای همین هیچوقت نتوانستم درست صورتش را ببینم.

گرچه اهمیتی هم نداشت.


آن روزها, عادت داشتم هر کدام از روزهای هفته, چای را با یک چیزی بخورم.

شنبه ها با هل, یکشنبه ها با دارچین, دوشنبه ها با لیمو, سه شنبه ها با عسل, و چهارشنبه ها با خرما اگر بود.

آن روز هم طبق معمول سه شنبه ها, قاشق عسل را داخل لیوان چای داغ فرو کردم و رها شدن عسل از قاشق چوبی, و رقصیدنش در لیوان چای را تماشا کردم و اینکه چه طور مثل یک بالرین حرفه ای که روی صحنه چرخ می زند و در پایان یک نمایش تراژیک خود را روی سن رها می کند, ته لیوان آرام گرفته.

آن سوی پنجره هم به همین آرامی بود. دانه های برف نرم روی هم مینشستند و دست به دست هم داده بودند که کوچه را یکدست سفیدپوش کنند.


به ساعت نگاه کردم.

یک دقیقه مانده بود یه 5.

انگشتانم را دور لیوان چای حلقه کردم تا کمی گرمم کند, و یکبار دیگر کوچه را پاییدم.

ده دقیقه ای به همان حالت ماندم, اما انگار آن روز خبری از پسرک نبود. 

و همیچنین فردا, و فرداها و روز های دیگر...


پسرک دیگر آنجا پیدایش نشد.

حداقل راس ساعت 5, هیچکدام از رد پاهای روی پرفی که سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را پوشانده بود, مال پسرک نبودند.

شاید مسیرش را عوض کرده بود. شاید کار یا خانه ی بهتری پیدا کرده بود و از آنجا رفته بود. شاید...

اما من فکر می کنم بخاطر برف بود.

برف سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را می پوشاند و همین, پسرک را دلتنگ می کرد...



این خاطره همیشه من را به یاد قسمتی از این آهنگ می اندازد...

داشتی در خیابان قدم می زدی که تو را دیدم...



Chambao_Duende del sur  

  • آنای خیابان وانیلا

جنگ لعنتی تاج و تخت لعنتی دنیا....

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ


And who are you, the proud lord said,
that I must bow so low?
Only a cat of a different coat,
that's all the truth I know.



  • آنای خیابان وانیلا

دخترک

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۱ ق.ظ

اتاق نداشت.

 فضایی بود به چه بزرگی, که مثل آشپزخانه کف و دیوارهایش تماما کاشی سرامیک بود اما آشپزخانه نبود.

من مجبور بودم با عده ای آنجا زندگی کنم.. آدمهایی که می شناختم.

اول با قیافه ی کج و کوله به در و دیوار نگاه کردیم و گفتیم اینجا؟ واقعا؟؟


بعد از چند دقیقه, یکی از ما که کلا موجود راحتی است و همیشه خود را باشرایط وفق می دهد گفت,, چیه مگه؟ تمیزش می کنیم همینجا زندگی می کنیم.

و به سمت تی تکیه داده به دیوار رفت و آنرا برداشت و شروع کرد به تمیز کاری.

ما هم یک نگاهی به هم انداختیم و به او پیوستیم...

  • آنای خیابان وانیلا

Aime La Vie

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

نصفه های شب نمی دانم چندم ماه رمضان بود.

داداشه جلوی تلویزیون لمیده بود و طبق معمول داشت می لمباند و خندوانه می دید.

 من هم  مشغول ساختن یک تخت دو نفره بودم و درگیر بالشی که شباهت عجیبی به کتلت پیدا کرده بود و من داشتم تمام سعیم را می کردم که یک کمی به قیافه ی نرمال نزدیک بشود.

و همزمان داشتم به صورت رادیو وار صدای تلویزیون را می شنیدم که اینبار آقای حیاتی بخت برگشته را محکوم به شکست در دارت کرده بودند و بعد باز آوازهای معمول برنامه و اینها..

اما نکته ی عجیب این بود که ناگهان جناب خان شروع کرد به خواندن حبیبی یا نورالعین..


و من درحالی که داشتم مودیفایر ffd 4x4x4 را بر روی بالش بخت برگشته اعمال می کردم با ابروهای بالا رفته گفتم وات؟؟

و یاد تمااام خاطرات قدیمی افتادم که با این آهنگ داشتم..


  • آنای خیابان وانیلا

تعقیبـ....

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ

این روزها خیلی زیاد خواب می بینم که ماشین را برداشته ام و رفته ام توی خیابان ها و اتوبانها برای خودم چرخیده ام یا رفته ام یک جای مشخصی.

البته استرس نداشتن گواهینامه تمام راه با من بوده  و در آخر هم یا ماشین را برده اند یا وقتی من درش نبودم کسی با تمام سرعت ماشینش را به آن کوبانده یا یک شهاب سنگ آسمانی رویش پرت شده و خلاصه یک بلایی سرش آمده.

اما هیچوقت تصادف نکردم یا اتفاق دیگری که من درش مقصر بوده باشم.

اتفاقا رانندگی ام هم بسیار خوب بوده و از آن لذت بردم.


دیشب هم خواب دیدم دارم با سرعت ولی با آرامش محض در یک اتوبان خالی می روم و آهنگ  fake lights in the sky به طور واضح پخش می شد...

و صبح که بیدار شدم دلم خواست واقعا رانندگی کنم.

از ته دل. و حتی بدون ذره ای ترس از اینکه 5 سالی می شود که پشت فرمان ننشسته ام و همه چیز در مورد رانندگی را فراموش کرده ام.

خوابم و خوابهایم را برای بابا تعریف کردم و گفتم الان واقعا دلم رانندگی می خواهد, و اینکه همین الان با هم برویم و کمی تمرین کنم.

و دوست دارم به زودی دنبال کارهایش را بگیرم و حداقل توی خواب دیگر استرس گواهینامه نداشته باشم.


در تمام این مدت بابا با چشمان متعجب و دهان باز به من نگاه می کرد. و بعد که حرفهایم تمام شد با حالتی شبیه علامت تعجب گفت رانندگی؟

گفتم اوهوم. و باز با لحنی که ته ش کمی خوشحالی داشت گفت رانندگی؟

و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت   که ماشینها اتومات هستند و ماشینی که در آموزشگاه با آن تمرین می کنند و امتحان می دهند کلاج دنده ای, و بهتر است که قبل از امتحان دادنم پشت ماشین اتومات نشینم.

دلم می خواست این را نگوید.

دلم می خواست برای اولین بار بدون اما و اگر قبول می کرد یا  که می گفت نه. فقط نه.

می دانم خیلی احمقانه به نظر می رسد, اما گاهی اوقات وقتی یک نفر می گوید نه, و بعد برای نه گفتنش توضیح می دهد و بعد به توضیحاتش تبصره و اینها اضافه می کند به شدت عصبانی می شوم.

آن "نه" خالی و فقط اشاره ی کوچکی به دلیلش بیشتر راضی ام می کند. حتی دوست دارم وقتی یک نفر دلش نمی خواهد یک کاری را انجام بدهد مستقیما این را بگوید.

از توجیهات و توضیحات متنفرم....



  • آنای خیابان وانیلا

پول جوانان ما می چکد از چنگ تو

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

به این فکر کردم اگر روزهای تعطیل, اینترنت را هم تعطیل می کردند چه بلایی سر ملت می آمد


اسم سرخپوستی در این لحظه: جونده ی حجم اینترنت. 



تو در عنوان اشاره دارد به اپراتورهای بی رحمِ پولخوار

  • آنای خیابان وانیلا

بچه

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دیشب پست قبلی را نوشتم و به رختخواب رفتم,

و تا ساعت ها داشتم با خودم فکر می کردم که من خیلی دلم می خواهد بچه داشته باشم.

خیلی زیاد.

اما دوست ندارم بچه ی خودم باشد و حتا یک سلول ش شبیه من باشد. 

کاش می شد یک آدم مجرد مثل من, از پرورشگاه برای خودش بچه بیاورد.

البته انتخاب من مطمئنن یک نوزاد نخواهد بود, دلم می خواهد یکی از بچه هایی که می فهمند باید یک نفر بیاید و ببردشان را با خودم ببرم. یک دختر بچه ی 8، 9 ساله مثلا. یا بزرگتر.


و دوست دارم برایش هم خواهر و هم مادر باشم و نهایت تلاشم را بکنم که به آرزوهایش برسد.

بعد فکر کردم اگر از 30 سالگی ام گذشت و پولدار بودم و الکلی و هروئینی و روانی نبودم و محکومیت کیفری هم نداشتم حتما این کار را بکنم.

 یا اگر ازدواج کردم و هیچ مشکلی نداشتم . البته بعید می دانم مرد های زیادی باشند که چنین چیزی را بپذیرند, و اینکه باید 5 سال از ازدواج گذشته باشد و زوج بچه نداشته باشند (که این یکی به نظرم واقعا قانون مزخرفی است) 


البته اینها همه یک فانتزی بیش نیست.

سرنوشت واقعی من احتمالا این خواهد بود: من را فردای تحویل گرفتن مدرکم, به یک کجوکوله ای شوهر می دهند و نه ماه بعد باید یک بچه ی ترگل ورگل تحویل خانواده ی داماد بدهم, بچه حتما باید پسر باشد و شباهت زیادی به پدرش و پدر پدرش و پدر بزرگ پدرش و کل خاندان پدرش داشته باشد.

چون من یک دخترم.

می فهمی؟ دختر!

و همه ی اینها وظیفه ام است. 


حرف های قشنگ فلسفی کهکشان راه شیری در نگاهت فلان, و دنیا در قوس کمرت بهمان را دور بریزید.

واقعیت همین است که گفتم.


  • آنای خیابان وانیلا

خواهر

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ق.ظ

20 روز دیگر مانده..

20 روز مانده که من بمانم و این خانه.

من بمانم و پسرها.

و آشپزخانه. و لباسشویی. و باز آشپزخانه و لباسشویی و باز آشپزخانه.


مامان اما خوشحال است. ذوق دارد.

هر روز حداقل یک قلم به چیزهایی که باید با خودش ببرد اضافه می شود و سر شام و ناهار, از اخبار و اطلاعات جدیدی که راجب حج شنیده حرف می زند.

فردا مهمانی گرفته که هم از اقوام و دوستان حلالیت بگیرد, هم یک مراسم ختم انعام برای شادی روح مریم.

امروز خاله ها آمده بودند کمک, و تقریبا هیچ کاری نگذاشتند بماند. 

و من باز داغ دلم تازه شد بابت خواهر نداشتن. باز خنده ها و شوخی ها و با هم کار کردن هایشان را دیدم و دلم سوخت برای خودم که هیچوقت این چیزها را تجربه نمی کنم..

خیلی وقتها خودم را گول می زنم که یک دوست صمیمی بهتر از صدتا خواهر است.

اما فکر می کنم دیگر از سن گول خوردنم گذشته...


  • آنای خیابان وانیلا

من اگر زبانم آتش..

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ق.ظ

امیدوارم هرچه زودتر ماده ای کشف شود که بشود با آن بشقاب های چینی ای ساخت که وقتی در موقع عصبانیت به در و دیوار و افراد کوبیده و خرد خاکشیر می شوند, خرده هایشان درجا غیب شود و آدم مجبور نباشد تا یک ماه از زیر مبل و میز و اینها خرده شیشه جمع کند


نام سرخپوستی در این لحظه: منصرف شده از شکستن اشیا/کشتن افراد بعد از فکر کردن به تمیز کاری بعد از آن

  • آنای خیابان وانیلا

پیرمرد

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

آن کسی که درآن ظهر پاییزی, 

لابلای  جمعیت جوشنده از در و دیوار آن راسته ی نا آشنا گم شده بود و دور خودش می چرخید,من بودم.


منی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم و نفس های عمیق بکشم, کاری که انجامش در بین آن جمعیت خیلی خیلی سخت بود.

خودم را نفرین کردم که چرا تک و تنها بلند شده ام و آمده ام اینجا.

اما حالا که اینجا هستم پس باید انجامش می دادم. باید.

و کاغذ آدرس و کروکی را توی دستم فشار دادم..


  • آنای خیابان وانیلا