پیرمرد
آن کسی که درآن ظهر پاییزی,
لابلای جمعیت جوشنده از در و دیوار آن راسته ی نا آشنا گم شده بود و دور خودش می چرخید,من بودم.
منی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم و نفس های عمیق بکشم, کاری که انجامش در بین آن جمعیت خیلی خیلی سخت بود.
خودم را نفرین کردم که چرا تک و تنها بلند شده ام و آمده ام اینجا.
اما حالا که اینجا هستم پس باید انجامش می دادم. باید.
و کاغذ آدرس و کروکی را توی دستم فشار دادم..
خودم را به نزدیکترین مغازه رساندم و کاغذ را نشانش دادم,
چیزهای نامفهوم و کمک نکننده ای گفت.
سراغ مغازه ی کناری رفتم که درش آقایی پشت میز داشت چیزی مینوشت و کمی آن طرف تر دو تا پسر لاغر و باریک داشتند فوتبال می دیدند. صدای کل کلشان لابلای صدای جمعیت گم شده بود اما از قیافه شان معلوم بود که دارند برای هم خط و نشان می کشند.
از آقای پشت میز کمک خواستم و او هم با طمانینه کاغذ را نگاه کرد و سعی کرد با آرامش خاصی برایم توضیح دهد. آرامش وحشتناکش با شلوغی و هیاهوی آنجا در تضاد بود. انگار که از یک جای دیگر, مرد و میزش را کنده باشند و ناشیانه دوخته باشند به آن مغازه و آن محل..
به راهم ادامه دادم و با کمی جستجوی بیشتر, موفق شدم کاروانسرا را پیدا کنم.
البته با چیزی که تصور من بود قرنها فاصله داشت.. تقریبا هیچ چیزی از آن نمانده بود و دربین دیوارهای محدود بجا مانده, خانه ساخته بودند.
حس وطن پرستی و تاریخ دوستی ام قلمبه شد و نچ نچ کنان سری تکان دادم و برای مردمی که به تاریخ و فرهنگشان احترام نمی گذارند متاسف شدم.
گروه مرمت آنجا نبودند اما بنچ مارک هایشان را شناختم, و حدس زدم که به زودی کارشان را شروع می کنند. همینطور مشغول بررسی مخروبه ها بودم که صدای پایی را شنیدم که داشت از پله های پشت سرم پایین می آمد. باز خودم را لعنت کردم بابت تنها آمدن. اینجور جاها همه جور آدم پیدا می شود, و اگر فردی که پشت سرم است بکشاندم یک گوشه و سرم را هم ببرد کسی خبر دار نمی شود.
اما صدای قدم ها که آنقدر ها هم محکم نبود به من جرات این را داد سرم را برگردانم.
پیرمردی بود لاغر و کمی خمیده, کلاه کاموایی به سر داشت و کنجکاوانه و پرسشگرانه نگاهم می کرد.
پرسیدم, شما اینجا زندگی می کنید؟
سری تکان داد و به اتاقک دیوار بلوکی که روی بام کاروانسرا ساخته شده بود و یک کولر آبی به آن چسبیده بود اشاره کرد. گفتم پس حتما می داند گروه مرمت چه روز و ساعتی اینجا هستند, کار مهمی دارم.
چند دقیقه ساکت ماند. گفت فلان روز و ساعت را من دیده ام که آمده اند. بعد با نگاه ملتمسانه ای گفت, خانوم, لطفا باهاشون صحبت کنید و نذارید خونه ی من رو خراب کنن... من هیچ جایی ندارم که برم. من 40 ساله دارم اینجا زندگی می کنم و کسی کاری به کارم نداشته,, حالا....
و دولت و سیاست و اسلام را گرفت به باد نفرین و ناسزا.
من ساکت بودم و گذاشتم هرچقدر دلش می خواهد بگوید. واقعا آدم به کسی که خانه زندگی اش را می خواهند خراب کنند چه باید بگوید؟ اصلا چه می تواند بگوید؟
اما برداشت پیرمرد از سکوت من, این بود که من شخص مهمی هستم. لحنش را نرم تر کرد و با حالتی عاجزانه از من خواست که به رئیس جمهور نامه بنویسم و وساطتش را بکنم, و ابدا هم به "من کاره ای نیستم" گفتن های من توجهی نداشت.
کم کم داشت دیرم می شد و حرفهای پیرمرد تمامی نداشت.
گفتم باید بروم و تاکید کردم که کاری از دستم بر نمی آید,اما امیدوارم یک خانه ی خوب به او بدهند. نگاهش را به زمین دوخت و گفت, خانه ای که خودش ساخته و برایش زحمت کشیده را دوست دارد. یک لحظه از خودم متنفر شدم که چرا واقعا کاره ای نیستم و چرا این پیرمرد با این سن و سال باید خراب شدن زحماتش را به چشم ببیند و بعد آواره ی خیابان ها بشود... مطمئن بودم که هیچوقت خانه یا حتی ریالی پول به او نمی دهند چون در یک بنای تاریخی ساخت و ساز کرده و احتمالا کلی هم بر سرش منت بگذارند که خسارتی از او نمی گیرند.
در راه به این فکر کردم که این مکان اگر به دید این پیرمرد فقط یک خرابه بوده, به دید فلان سازمان هم حتما همینطور آمده که بیشتر از 35 سال همینطور رهایش کرده به امان خدا. بعد به هم گروهی هایم زنگ زدم و عاجزانه ازشان خواستم روی یک بنای دیگر کار کنیم.
وقتی دلیلش را پرسیدند, شلوغی و نا مناسب بودن محیط را بهانه کردم,
اما واقعیت این بود که تحمل این را نداشتم که دفعه ی بعدی که به بنا سر می زنم, جای خانه ی پیرمرد را خالی ببینم...
نزدیک دو سال از این ماجرا می گذرد.
- ۹۴/۰۵/۱۷