بچه
دیشب پست قبلی را نوشتم و به رختخواب رفتم,
و تا ساعت ها داشتم با خودم فکر می کردم که من خیلی دلم می خواهد بچه داشته باشم.
خیلی زیاد.
اما دوست ندارم بچه ی خودم باشد و حتا یک سلول ش شبیه من باشد.
کاش می شد یک آدم مجرد مثل من, از پرورشگاه برای خودش بچه بیاورد.
البته انتخاب من مطمئنن یک نوزاد نخواهد بود, دلم می خواهد یکی از بچه هایی که می فهمند باید یک نفر بیاید و ببردشان را با خودم ببرم. یک دختر بچه ی 8، 9 ساله مثلا. یا بزرگتر.
و دوست دارم برایش هم خواهر و هم مادر باشم و نهایت تلاشم را بکنم که به آرزوهایش برسد.
بعد فکر کردم اگر از 30 سالگی ام گذشت و پولدار بودم و الکلی و هروئینی و روانی نبودم و محکومیت کیفری هم نداشتم حتما این کار را بکنم.
یا اگر ازدواج کردم و هیچ مشکلی نداشتم . البته بعید می دانم مرد های زیادی باشند که چنین چیزی را بپذیرند, و اینکه باید 5 سال از ازدواج گذشته باشد و زوج بچه نداشته باشند (که این یکی به نظرم واقعا قانون مزخرفی است)
البته اینها همه یک فانتزی بیش نیست.
سرنوشت واقعی من احتمالا این خواهد بود: من را فردای تحویل گرفتن مدرکم, به یک کجوکوله ای شوهر می دهند و نه ماه بعد باید یک بچه ی ترگل ورگل تحویل خانواده ی داماد بدهم, بچه حتما باید پسر باشد و شباهت زیادی به پدرش و پدر پدرش و پدر بزرگ پدرش و کل خاندان پدرش داشته باشد.
چون من یک دخترم.
می فهمی؟ دختر!
و همه ی اینها وظیفه ام است.
حرف های قشنگ فلسفی کهکشان راه شیری در نگاهت فلان, و دنیا در قوس کمرت بهمان را دور بریزید.
واقعیت همین است که گفتم.
- ۹۴/۰۵/۱۹