خواهر
20 روز دیگر مانده..
20 روز مانده که من بمانم و این خانه.
من بمانم و پسرها.
و آشپزخانه. و لباسشویی. و باز آشپزخانه و لباسشویی و باز آشپزخانه.
مامان اما خوشحال است. ذوق دارد.
هر روز حداقل یک قلم به چیزهایی که باید با خودش ببرد اضافه می شود و سر شام و ناهار, از اخبار و اطلاعات جدیدی که راجب حج شنیده حرف می زند.
فردا مهمانی گرفته که هم از اقوام و دوستان حلالیت بگیرد, هم یک مراسم ختم انعام برای شادی روح مریم.
امروز خاله ها آمده بودند کمک, و تقریبا هیچ کاری نگذاشتند بماند.
و من باز داغ دلم تازه شد بابت خواهر نداشتن. باز خنده ها و شوخی ها و با هم کار کردن هایشان را دیدم و دلم سوخت برای خودم که هیچوقت این چیزها را تجربه نمی کنم..
خیلی وقتها خودم را گول می زنم که یک دوست صمیمی بهتر از صدتا خواهر است.
اما فکر می کنم دیگر از سن گول خوردنم گذشته...
++ داشتم لباسی که چند هفته پیش خریده بودم را برای فردا آماده می کردم, و چون جدید بود هنوز نمی دانستم چه نوع لاکی با آن رنگ ست می شود.
مشغول تست انواع لاک و مقایسه با رنگ پیراهن مذکور بودم, که یکهو یک قطره لاک از کناره ی خشک نشده ی انگشت کوچک سقوط کرد روی کمر پیراهن.
اول تلاش کردم با ناخن بتراشم. بعد با لاک پاک کن کشیدم که لاک را پاک کرد, اما خودش یک لک به اندازه ی کله ی نگارنده بجا گذاشت.
در مورد نوع خاکی که باید به سرم بریزم کسی نظری دارد آیا؟ > به کوری چشم دشمنان اسلام حل شد
+++این هم یک عدد حلوا که هنرمان رویش فوران و اینها کرد..
دلم خواست قبل از اینکه توسط جماعت به خندق بلا منتقل شود کمی فخر فروشی کنم که دلتان بسوزد که از این کارها بلد نیستید.
اصلا هم کجو کوله و شلخته نیست. اصلا :|
- ۹۴/۰۵/۱۹